قصه کودکانه پیش از خواب
سلطان پیر
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
کشاورزی سگ باوفایی داشت. اسم سگ سلطان بود. سگ پیر شده و همهی دندانهایش افتاده بود. به همین دلیل هم نمیتوانست وظایف یک سگ نگهبان را بهدرستی انجام دهد.
روزی کشاورز و زنش جلو در خانه ایستاده بودند و باهم حرف میزدند. کشاورز گفت: «این سگ خیلی پیر شده و دیگر به درد ما نمیخورد. همین فردا او را با یک گلوله میکشم.»
زن که حیوانات را دوست داشت، دلش برای سگ سوخت و گفت: «درست نیست سگ را بکشی. او اینهمه سال به ما خدمت کرده است. یک لقمه غذا میخورد، به او میدهیم، کاری به کارش نداشته باش.»
مرد عصبانی شد و گفت: «چه حرف احمقانهای! یعنی چه؟ این سگ دندان ندارد. پاس هم نمیکند و هیچ دزدی از او نمیترسد، باید بمیرد. مدتی برای ما کار کرد و ما هم در عوض غذایش را دادیم. حالا دیگر او را نمیخواهیم.»
سگ بیچاره کمی آنطرفتر زیر آفتاب دراز کشیده بود و همهچیز را میشنید. وقتی فهمید دارند برای کشتنش نقشه میکشند، دستوپایش را جمع کرد و غمگین شد. سگ با یک گرگ دوست بود. شب که شد، پنهانی به سراغ گرگ رفت. از سرنوشتش گفت و از روزگار شکایت کرد.
گرگ گفت: «پسرعمو جان ناراحت نباش. من تو را از این وضع نجات میدهم. گوش کن تا نقشهام را برایت بگویم. فردا صبح زود ارباب و زنش به مزرعه میروند. بچهی کوچکشان را هم با خود میبرند و کسی در خانه نمیماند. آنها بچهشان را پشت پرچین و زیر سایهی درخت میگذارند. تو هم نزدیک بچه دراز بکش و وانمود کن که مواظب او هستی. بعد من، یکدفعه از جنگل بیرون میآیم و بچه را میدزدم. تو باید بلافاصله مرا دنبال کنی، من بچه را میاندازم و فرار میکنم. تو هم او را پیش پدر و مادرش برمیگردانی. آنوقت آنها فکر میکنند که تو زرنگی کردهای و بچه را نجات دادهای. با این کار آنها به تو مدیون میشوند و دیگر خیال کشتن تو به سرشان نمیزند. دوباره تو عزیز میشوی و آنها حاضر میشوند هر کاری را برایت بکنند.»
سگ از پیشنهاد گرگ خوشش آمد و همانطور که قرار گذاشته بودند، نقشه را اجرا کردند. همینکه زن کشاورز چشمش به گرگ افتاد و دید که دارد بچهاش را میبرد، شروع به جیغوداد کرد. سلطان پیر هم پاس کنان دنبال گرگ دوید و چند دقیقه بعد بچه را برگرداند. کشاورز از خوشحالی بهطرف او دوید، او را نوازش کرد و گفت: «ما اشتباه میکردیم، تو سگ خوبی هستی. هیچکس نباید به تو آسیب برساند. تا روزی که زندهای ما از تو نگهداری میکنیم و غذایت را میدهیم.»
کشاورز به زنش گفت: «همین الآن به خانه برو و برای سلطان پیر حریرهی گندم درست کن تا به جویدن احتیاج نداشته باشد. بالِش مرا هم از روی تختم بیاور. میخواهم آن را به سلطان بدهم.»
از آن روز به بعد، وضع سلطان پیر آنچنان خوب شد که حتی خوابش را هم نمیدید. مدتی گذشت. روزی گرگ به دیدن او آمد. از اینکه وضع زندگی سگ روبهراه شده بود خوشحال شد. بعد به او گفت: «پسرعمو جان، این روزها بردن گوسفند خیلی سخت شده است. ازت میخواهم یکلحظه چشمت را ببندی تا من یکی از گوسفندهای چاق اربابت را ببرم.»
سگ گفت: «چنین چیزی از من نخواه، من به اربابم وفادارم و به او خیانت نمیکنم.» گرگ که دید نمیتواند سگ را با خود همراه کند، پوزخندی زد و گفت: «شوخی کردم، جدی نگیر.» اما شب، یواشکی آمد تا گوسفندی را ببرد. کشاورز با سروصدای سلطان باوفا از آمدن گرگ باخبر شد. از جا پرید، خرمنکوب را برداشت و به سراغ گرگ رفت. با خرمنکوب به سر گرگ زد. موهای گرگ به خرمنکوب گیر کرد و یک دسته از موهای سرش کنده شد. گرگ همینطور که فرار میکرد، فریاد میزد: «صبر کن سگ لعنتی! بهزودی سزای کارت را میبینی.»
صبح روز بعد، گرگ یک خوک وحشی را به سراغ سگ فرستاد تا او را به جنگل بیاورد و همانجا تکلیفش را با او یکسره کند؛ اما سلطان پیر فهمید که گرگ برای او نقشه کشیده است، دنبال کمک گشت، ولی بهجز یک گربه که سه پای سالم داشت، کس دیگری را پیدا نکرد. سگ و گربه باهم از خانه بیرون آمدند. گربه از درد دمش را بالا گرفته بود و لنگلنگان دنبال سگ میرفت.
گرگ و دوستش خوک وحشی در جنگل منتظر بودند. همینکه آنها را از دور دیدند، گرگ فکر کرد که سگ با خود شمشیر آورده است تا با او بجنگد. او دم گربه را با شمشیر اشتباه گرفته بود. گربه میلنگید. خوک و گرگ فکر کردند که سگ هر بار خم میشود، سنگ برمیدارد تا به آنها پرت کند. به همین خاطر، هر دو ترسیدند.
خوک وحشی خودش را لای بوتهها پنهان کرد. گرگ هم پرید و بالای یک درخت قایم شد. وقتیکه سگ و گربه به محل قرارشان رسیدند، هیچکس را ندیدند. بااحتیاط به دوروبرشان نگاه کردند و خوک وحشی را پیدا کردند. چون او نتوانسته بود خوب خودش را مخفی کند. خوک گوشهایش را تکان داد. گربه چشمش به گوشهای او افتاد و فکر کرد که موش است. پرید و محکم گوشهای خوک را گاز گرفت. خوک جیغ کشید، فرار کرد و داد زد: «من بیگناهم! گناهکار روی درخت نشسته است.» سگ و گربه به بالای درخت نگاه کردند. گرگ با خجالت خودش را میان شاخهها پنهان کرد تا آنها او را نبینند.