قصه کودکانه پیش از خواب
راهب کوچولو و میمونها
ـ مترجم: مریم خرم
در ایالت «سیچوان» در کنار کوه معروف «ذوشان» معبدی قرار داشت. در اطراف این کوه میمونهای زیادی زندگی میکردند. اما از انسانها نمیترسیدند و اغلب به نزدیکی معبد میآمدند و از راهبان معبد غذا میگرفتند و در واقع با آنها دوست شده بودند.
یک روز صبح آفتابی، وقتی خورشید از پشت کوهها بیرون آمده بود و پرندگان در لابهلای شاخ و برگها مشغول نغمهسرایی بودند، یک میمون کوچولو جستوخیزکنان در اطراف معبد بازی میکرد که ناگهان چشمش به اتاق آیینهها افتاد. اتاق آیینهها در گوشهای از در ورودی معبد قرار داشت، با تعجب جلو رفت و لحظاتی بعد جیغزنان شروع به بالا و پائین رفتن کرد. با دست و پا به آیینهها میکوفت. انگار که میخواست آیینهها را بشکند. یکی از راهبها چوب بامبوی بلندی را برداشت و سعی کرد تا میمون را ازآنجا دور کند، اما فایدهای نداشت. میمون کوچولو همچنان به آیینهها میکوفت و آنجا را ترک نمیکرد. راهب از ترس اینکه میمون عصبانی به او حمله کند چوب را به زمین انداخت و رفت. میمون پس از مدتی تلاش شروع به فریاد زدن کرد و سپس صدایی شبیه به صدای گریه درآورد. با این کارش، حدود پانزده میمون سراسیمه به آن طرف دویدند. آن میمونها نیز درحالیکه بالا و پائین میپریدند و جیغ میزدند سعی داشتند تا آیینهها را بشکنند. سروصدای زیادی بپا خاسته بود. تمام راهبها با تعجب در آنجا جمع شدند. بعضی از آنها چوب در دست گرفته بودند و برخی با سنگ سعی داشتند میمونها را از آنجا دور کنند ولی آنها نه میترسیدند و نه از آنجا دور میشدند. میمونها روبروی راهبان ایستاده بودند و دندانهایشان را نشان میدادند.
راهب پیر معبد گفت: «تا به حال نشده بود که این میمونها این قدر سروصدا کنند. امروز چه اتفاقی افتاده؟ آیا کسی آنها را آزار داده است؟»
راهبها سرشان را با احترام به علامت منفی تکان دادند! راهب پیر دوباره پرسید: «آیا غذای آنها را فراموش نکردهاید؟»
راهبها دوباره با احترام سرشان را به علامت منفی تکان دادند.
در این زمان، راهب کوچولوی معبد از لابهلای سایر راهبها جلو آمد. او بهترین دوست میمونها بود و میمونها نیز خیلی او را دوست داشتند. اغلب از جیرهی غذایی خود به میمونها میداد و با آنها دور از چشم دیگران بازی میکرد. میمونها با دیدن راهب کوچولو کمی آرامتر شدند و یکی از آنها دست او را گرفت و به نزدیک اتاق برد. از پشت شیشه اتاق به خاطر آفتاب درخشان، عکس تمام میمونها در آیینهها افتاده بود و آنها فکر میکردند که یک سری از دوستانشان در این اتاق زندانی شدند. راهب کوچولو که جریان را فهمیده بود از رئیس معبد خواهش کرد تا اجازه دهد در اتاق را باز کنند. سپس میمونها را به داخل برد آنها چون تا آنوقت آیینه ندیده بودند به تصاویر داخل آیینه نگاه میکردند اما هر چه در اتاق گشتند میمون دیگری پیدا نکردند. به این ترتیب میمونها آرام شدند و یکییکی آنجا را ترک کردند اما وقتیکه آنجا را ترک میکردند هرکدام سری تکان میدادند و با این کار خود از راهبان معذرت میخواستند!