قصه کودکانه پیش از خواب
دکتر غیبگو
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی روزگاری، کشاورز فقیری بود که دو گاو نر داشت. روزی کشاورزی گاوهایش را به شهر برد و آنها را به یک دکتر فروخت. وقتی پول را از دکتر گرفت، دید که دکتر به قهوهخانهای رفت، غذایی سفارش داد و مشغول خوردن شد.
کشاورز از ته دل آرزو کرد ایکاش او هم دکتر بود و میتوانست، آنطور راحت زندگی کند. این بود که بازهم مدتی به او خیره ماند و سرانجام پرسید: «به نظر شما من هم میتوانم روزی دکتر بشوم؟»
دکتر خندید و گفت: «معلوم است که میتوانی، دکتر شدن که کاری ندارد. اول باید برای خودت یک کتاب الفبا بخری. از آن کتابهایی که تویش شکل یک خروسقندی کشیدهاند. دوم با پول گاوها و گاریات برای خودت لباس و وسایل دکتری بخری، سوم اینکه عکست را بده تا یک تابلو از تو بکشند و زیر آن بنویسند: من دکتر غیبگو هستم و همهچیز را میدانم؛ و آن تابلو را بالای در خانهات آویزان کنی.»
کشاورز کارهایی که دکتر گفته بود انجام داد. چند روزی از دکتر شدنش گذشته بود که پولهای مرد ثروتمندی را دزدیدند. به مرد ثروتمند که از پیدا کردن پولها ناامید شده بود خبر دادند «دکتری در دهکدهای زندگی میکند که غیبگوست و همهچیز را میداند.»
مرد ثروتمند بلافاصله سوار کالسکهاش شد و بهطرف ده به راه افتاد. دکتر را پیدا کرد و گفت: «اگر با من بیایی و پولهایم را پیدا کنی، دستمزد خوبی به تو میدهم.»
دکتر گفت: «باشد، به شرطی که بگذارید زنم «گِرِته» هم با من بیاید.»
مرد موافقت کرد و همه باهم به راه افتادند. وقتی به خانهی مرد ثروتمند رسیدند، خدمتکارها میز غذای مجللی چیده و آماده پذیرایی بودند.
آنها دور میز نشستند. همینکه اولین خدمتکار با ظرف غذا به اتاق آمد، کشاورز به زنش اشاره کرد و گفت: «گرته، این اولی بود».
و منظورش این بود که این غذای اول بود؛ ولی خدمتکار فکر کرد دکتر میگوید که او دزد اول است. اتفاقاً همینطور هم بود. خدمتکار ترسید. از اتاق بیرون رفت و به همدستانش گفت: «ما بد آوردهایم. این مرد همهچیز را میداند، مرا نشان داد و گفت که این دزد اول است.»
بعد، خدمتکار دوم که همدست او بود مجبور شد ظرف دیگری را بردارد و به اتاق برود. همینکه وارد اتاق شد، کشاورز به زنش گفت: «این هم دومی است.»
خدمتکار ترسید و از اتاق بیرون رفت. سومی هم رفت و کشاورز گفت: «این هم سومی است.» چهارمی یک ظرف دردار برداشت و به اتاق برد. این بار مرد ثروتمند به دکتر گفت: «حالا وقت آن است که هنرت را نشان بدهی و بگویی توی این ظرف چیست.»
توی ظرف خوراک خرچنگ بود. کشاورز به ظرف نگاه کرد و چون نمیدانست چه بگوید، گفت: «خوب معلوم است، خوراک من است.»
خوب است بدانی که اسم دکتر غیبگو «خرچنگ» بود و همینکه مرد ثروتمند این حرف را شنید، از جا پرید و گفت: «آفرین درست است! حالا بگو پولهای من کجاست؟»
خدمتکار خیلی ترسید و زود از اتاق بیرون رفت و ماجرا را برای سه خدمتکار دیگر تعریف کرد. آنها تصمیم گرفتند که نهتنها پولهای دزدی را بلکه مقداری هم اضافهتر به دکتر بدهند تا او آنها را لو ندهد؛ چون میدانستند اگر دکتر حرفی بزند برایشان گرانتر تمام میشود.
در این میان مرد ثروتمند از دکتر خواسته بود که هرچه زودتر جای پولها را نشان بدهد. دکتر که از عاقبت کار حسابی ترسیده بود، از خدا خواست که این بار هم به خیر بگذراند و از ناچاری گفت: «بگذار نگاهی به کتابم بکنم. الآن جای پولها را میگویم.» خدمتکار پنجم که این حرف را شنید، توی اجاق پنهان شد تا جواب دکتر را بشنود. دکتر کتاب الفبا را ورق زد و دنبال عکس خروسقندی گشت؛ چون نتوانست زود عکس را پیدا کند، گفت: «تو اینجا هستی و باید بیایی بیرون.»
خدمتکار با ترسولرز از توی اجاق بیرون آمد و با خودش گفت: «این مرد همهچیز را میداند.»
بعد دکتر را به گوشهای کشید و جای پولها را به او گفت و از او خواهش کرد که آنها را لو ندهد. دکتر پولها را به مرد ثروتمند پس داد. بهاینترتیب هم از او و هم از دزدها پاداش گرفت و مرد ثروتمندی شد. ولی قسم خورد که دیگر هوس دکتر شدن نکند.