قصه کودکانه پیش از خواب
دوستی موش و گربه
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
گربهای با موشی دوست شد و آنقدر برای موش از دوستی و محبت گفت تا موش گول خورد و راضی شد که با او توی یک خانه زندگی کند. آنها قرار گذاشتند در همهچیز باهم شریک شوند.
مدتی گذشت. گربه گفت: «ما باید قبل از زمستان مقداری غذا انبار کنیم؛ وگرنه گرسنه میمانیم.» موش هم قبول کرد. باهم یک ظرف روغن خریدند. ولی نمیدانستند ظرف را کجا بگذارند. مدتها فکر کردند تا اینکه گربه گفت: «به نظر من جایی بهتر از زیرزمین کلیسا نیست. چون کسی جرئت نمیکند از کلیسا چیزی بدزدد و چون تو نمیتوانی این راه دور را بیایی، خودم میروم و ظرف را در زیرزمین میگذارم و برمیگردم. تا زمستان هم به آن دست نمیزنیم.»
موش قبول کرد؛ اما مدتی بعد، گربه هوس روغن کرد و به موش گفت: «موش کوچولو، دخترعمویم یک پسر زاییده است. یک پسر کوچولوی سفید با لکههای قهوهای. از من خواهش کرده است که بهعنوان پدرخواندهی پسرش، در مراسم نامگذاری او شرکت کنم. من امروز به کلیسا میروم. تو خودت بهتنهایی کارهای خانه را انجام بده.»
موش گفت: «خیلی خوب برو. اگر غذای خوشمزهای خوردی جای مرا خالی کن.»
گربه دروغ گفته بود. اصلاً دخترعمو نداشت و مراسمی هم در کار نبود، همینکه وارد کلیسا شد، به سراغ ظرف روغن رفت؛ آنقدر خورد تا سیر شد. بعد کمی روی شیروانی خانهها قدم زد. جای خوبی پیدا کرد و توی آفتاب دراز کشید. خودش را لیسید و هر وقت به یاد ظرف روغن افتاد سبیلهایش را پاک کرد.
غروب، گربه به خانه برگشت. موش گفت: «آمدی؟ خوش گذشت؟ اسم بچه را چه گذاشتند؟»
گربه با سردی گفت: «سرش رفت!»
موش با تعجب فریاد زد: «سرش رفت؟ چه اسم عجیبی! تا حالا توی خانوادهی شما چنین اسمی بوده است؟»
گربه پشتش را به موش کرد و گفت: «این اسم که بدتر از اسم پدرخواندهی تو «دزد خردهنان» نیست. آخر این هم شد اسم؟!»
چند روزی گذشت. گربه دوباره هوس روغن کرد و به موش گفت: «تو باید دوباره در حق من محبتی بکنی و تنهایی به کارهای خانه برسی. از من خواستهاند که برای دومین بار پدرخوانده بشوم. بچه، بچهی قشنگی است و یک حلقهی سفید دور گردنش دارد. برای همین من نتوانستم خواهششان را رد کنم.»
موش قبول کرد. گربهیواشکی به کلیسا رفت و نصف روغن را خورد. بعد با خودش گفت: «هیچچیز بهتر از تنهایی غذا خوردن نیست.» و از کاری که کرده بود، خوشش آمد.
وقتیکه به خانه رسید، موش با خوشحالی جلو آمد و پرسید: «اسم این بچه را چه گذاشتند؟»
گربه با بیحوصلگی گفت: «نصفش رفت!»
چشمهای موش از تعجب گشاد شد و گفت: «نصفش رفت! من در تمام عمرم چنین اسمی نشنیدهام. مطمئنم که این اسم در کتاب اسمها پیدا نمیشود.»
بعد از چند روز، گربه دوباره هوس روغن کرد و دهانش آب افتاد. به موش گفت: «هر چیز خوبی سه بار اتفاق میافتد. بازهم مراسم نامگذاری است و مرا بهعنوان پدرخوانده انتخاب کردهاند. اینیکی یک بچهی سیاه است که غیر از پنجههایش، حتی یک موی سفید هم در سرتاسر بدنش ندارد. هر دو سال یکبار چنین بچهگربهای به دنیا میآید. تو که به من اجازه میدهی بروم؟»
موش عصبانی شد و گفت: «سرش رفت! نصفش رفت! چقدر این اسمها مرا کنجکاو میکنند و به فکر میاندازند.»
گربه گفت: «پس تو همینجا بشین و به هر چه میخواهی فکر کن. هر کس روزها از خانه بیرون نیاید زیاد فکر میکند.» موش خانه را مرتب کرد و گربهی بی چشم و رو رفت و همهی روغنها را خورد. بعد با خودش گفت: «خوب شد، تا همهاش را نمیخوردم خیالم راحت نمیشد.»
شب شد و گربه با شکم سیر و پر به خانه برگشت. تا چشم موش به گربه افتاد اسم بچهی سوم را پرسید و گربه گفت: «حتماً از اسمش خوشت نمیآید! اسمش «تمامش رفت» است.»
موش فریاد زد: «این اسم بیشتر از همه مرا به فکر میاندازد. تا حالا هیچ اسمی اینقدر روی من اثر نکرده است. «تمامش رفت» یعنی چه؟»
گربه سرش را تکان داد. خودش را جمع کرد و خوابید. بعدازآن دیگر کسی پیدا نشد تا گربه را پدرخوانده کند. زمستان از راه رسید و چیزی برای خوردن پیدا نشد. موش به یاد غذایی که ذخیره کرده بودند افتاد و گفت: «گربه جان بیا به سراغ ظرف روغنمان برویم، دیگر وقتش رسیده است.»
گربه زیر لب گفت: «میتوانی زبان نرمت را به شیشهی روغن بکشی و فکر کنی که چه روغن خوشمزهای!»
آنها باهم بهطرف زیرزمین کلیسا به راه افتادند. وقتیکه وارد زیرزمین کلیسا شدند، ظرف روغن خالی گوشهای افتاده بود. موش گفت: «آه، حالا میفهمم چه اتفاقی افتاده است، عاقبت روزی رسید که دوستی تو به من ثابت بشود! هر بار که پدرخوانده میشدی مقداری روغن خورده میشد: اول سرش، بعد نصفش و بعد…»
گربه داد زد: «یا ساکت شو یا همین الآن میخورمت.»
موش دیگر حرفی نزد. فکر کرد حرف زدن با گربه فایدهای ندارد. از زیرزمین بیرون رفت و تصمیم گرفت دیگر به هیچ گربهای اعتماد نکند.