قصه کودکانه پیش از خواب
دختر باهوش
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
کشاورز فقیری بود که خودش زمین نداشت و برای مردم کار میکرد. این کشاورز از مال دنیا فقط یک دختر و یک خانهی کوچک داشت. روزی دخترش به او گفت: «باید از حاکم خواهش کنیم که زمین کوچکی به ما بدهد.»
وقتیکه حاکم از فقر کشاورز باخبر شد، خارستان کوچکی را در اختیار او گذاشت تا روی آن کار کند. دختر به کمک پدرش آن زمین را با کلنگ کندند و با چنگک صاف کردند و بعد تصمیم گرفتند در آن چند نوع درخت میوه و مقداری ذرت بکارند. همانطور که زمین را زیرورو میکردند، یک کوزهی طلا پیدا کردند.
پدر به دخترش گفت: «حاکم لطف کرده و این زمین را به ما داده است. ما هم باید این کوزه را به او بدهیم.» اما دختر راضی نشد و گفت: «اگر حاکم از وجود این کوزه باخبر بشود، حتماً دنبال بقیهی طلاها میگردد. شاید ما کوزهی دیگری پیدا نکنیم. پس بهتر است دربارهی آن با کسی حرفی نزنیم تا به دردسر نیفتیم.»
پدر که حاضر نبود حرف او را قبول کند، کوزه را برداشت، پیش حاکم برد و گفت که آن را در خارستان پیدا کرده است. حاکم با شک و تردید کوزه را گرفت و گفت: «فقط همین یکی بود؟»
کشاورز گفت: «بله!»
حاکم عصبانی شد و گفت: «باید هرچه زودتر بقیهاش را هم بیاوری.» هرچه کشاورز قسم خورد که فقط همین یک کوزه بوده، حاکم باور نکرد. عاقبت کشاورز را به زندان انداختند و به او گفتند: «باید آنقدر در زندان بمانی تا جای بقیهی سکهها را نشان بدهی.»
در زندان به کشاورز هم مثل بقیهی زندانیها فقط کمی آب و نان میدادند. بیشتر وقتها کشاورز بیچاره از غصه فریاد میزد: «کاش به حرف دخترم گوش داده بودم! کاش به حرف دخترم گوش داده بودم!» سرانجام نگهبانان زندان پیش حاکم رفتند و به او گفتند: «کشاورز نه نان میخورد و نه آب. فقط یک گوشه مینشیند و فریاد میزند: «کاش به حرف دخترم گوش میدادم.»»
حاکم دستور داد کشاورز را نزد او بیاورند. کشاورز را آوردند و حاکم از او پرسید: «مگر دخترت به تو چه گفته بود که اینهمه فریاد میزنی: کاش به حرفش گوش داده بودم.»
کشاورز با ترس گفت: «دخترم به من گفته بود که نباید کوزه را به شما بدهم؛ چون بقیهاش را میخواهید.» حاکم کمی فکر کرد و گفت: «چه دختر باهوشی! به او پیغام بده که به اینجا بیاید.»
دختر را پیش حاکم آوردند. او به دختر گفت: «آیا آنقدر باهوش هستی که بتوانی جواب یک معما را پیدا کنی؟»
دختر گفت: «بله، میتوانم.»
حاکم گفت: «باید در حالی پیش من بیایی که نه سواره باشی و نه پیاده، نه توی راه باشی و نه در بین راه، اگر توانستی این کار را بکنی من با تو ازدواج میکنم.»
دختر یک الاغ کرایه کرد، یک تور ماهیگیری دور خودش پیچید و تور را به دم الاغ بست. وقتیکه الاغ راه میرفت، او را میکشید. بهاینترتیب، نه سواره حرکت میکرد و نه پیاده. دختر برای اینکه راه را به الاغ نشان بدهد، گاهی انگشتهای شصت پایش را روی زمین میگذاشت. بهاینترتیب، نه کاملاً توی راه بود و نه بیرون راه. دختر در چنین وضعی پیش حاکم رفت.
حاکم با تعجب فهمید که او معما را حل کرده است. فوراً دستور داد تا پدر دختر را از زندان آزاد کردند. بعد دختر را به همسری خود درآورد و جشن بزرگی برپا کرد.
چند سال گذشت. روزی از روزها قرار بود در حضور حاکم مراسم جالبی انجام شود. در این مراسم، کشاورزان با گاریهایشان از جلو قصر عبور میکردند. گاری بعضی از آنها را گاوها و بعضی دیگر را اسبها میکشیدند. بین آنها کشاورزی بود که دو اسب بزرگ و یک کرهاسب داشت. ناگهان، کرهاسب دوید و کنار گاری دیگری که دو گاو نر آن را میکشیدند، بین گاوها ایستاد. صاحب گاوها طمع کرد و گفت: «این گوسالهی گاوهای من است!» صاحب کرهاسب فریاد زد: «نه این کرهی اسبهای من است. اصلاً گوساله نیست.» همه دور آنها جمع شدند و موضوع دعوا به گوش حاکم رسید. حاکم رأی داد که: «کره خودش صاحبش را پیدا میکند.» بهاینترتیب، صاحب گاوها، صاحب اسبی شد که مال خودش نبود و صاحب کرهاسب، گریهکنان از آنجا رفت. او که شنیده بود ملکه هم روزی از کشاورزان فقیر بوده، پیش ملکه رفت و از او خواست تا کمک کند و کرهاش را برگرداند.
ملکه فکری کرد و به کشاورز گفت: «باشد، میگویم که چهکار باید بکنی، به شرطی که نگویی چه کسی به تو کمک کرده است.»
کشاورز خوشحال شد و گفت: «قول میدهم، قول میدهم.»
ملکه گفت: «فردا صبح زود، وقتیکه حاکم از جلو نگهبانان میگذرد، سر راه او قرار بگیر. یک تور ماهیگیری بزرگ با خودت بیاور، تور را جلو چشم او پهن کن و وانمود کن که پر از ماهی است و تو سعی میکنی آن را از آب بیرون بکشی.» و به او یاد داد که اگر حاکم سؤالی کرد، چه جوابی بدهد.
صبح روز بعد، همانطور که قرار بود، کشاورز تور ماهیگیری را روی زمین خشک پهن کرد. حاکم او را دید. یکی از نگهبانان را صدا زد و گفت: «برو از این دیوانه بپرس که چکار میکند؟»
کشاورز جواب داد: «ماهی میگیرم!»
قراول با تعجب گفت: «چطور میتوانی ماهی بگیری؟ اینجا که آب نیست؟»
کشاورز گفت: «اگر دو گاو نر بتوانند یک کرهاسب بزایند، من هم میتوانم در خشکی ماهی بگیرم.»
قراول جواب او را برای حاکم برد و حاکم دستور داد که کشاورز را پیش او ببرند. حاکم به کشاورز گفت: «باور نمیکنم که این فکر، فکر تو باشد. این راهحل را از که یاد گرفتی؟ باید همین الآن او را معرفی کنی.»
کشاورز، به دلیل قولی که به ملکه داده بود، گفت: «باور کنید فکر خودم بود.»
به دستور حاکم، نگهبانان دست و پای او را بستند و آنقدر شکنجهاش دادند تا مجبور شد اعتراف کند. حاکم عصبانی شد و به سراغ همسرش رفت و گفت: «تو مرا فریب دادی. من همسری مثل تو نمیخواهم. برگرد به همانجایی که بودی، برو به همان خانهی فقیرانهات!»
مسخره ترین داستانی که میشد خوند