قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-خورشید-خانم-قهر-نکن!

قصه کودکانه پیش از خواب: خورشید خانم قهر نکن!

قصه کودکانه پیش از خواب

خورشید خانم قهر نکن!

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

هوا گرم و آفتابی بود. زونی حلزون و خاری خارپشت، در گوشه‌ای از باغ نشسته بودند. آن‌ها تازه از خواب زمستانی بیدار شده بودند. زونی حلزون خمیازه‌ای کشید، شاخک‌هایش را رو به خورشید گرفت و گفت: «کاشکی می‌شد خورشید همیشه به ما بتابد و ما را گرم کند.»

خاری خارپشت سری تکان داد و گفت: «بله، خیلی خوب می‌شد. کاشکی تکه‌ای از خورشید مال ما بود.»

حلزون با خوشحالی شاخک‌هایش را تکان دادوفریاد زد: «چه فکر جالبی! بیا این کار را بکنیم. برویم و قسمتی از خورشید را برای خودمان برداریم.»

خارپشت که گیج شده بود، با تعجب پرسید: «ولی چطوری؟»

زونی حلزون گفت: «خب، باید فکر کنیم.»

بعد، شاخک‌هایش را بالا گرفت و به خورشید نگاه کرد؛ چون‌که چشم‌های زونی حلزون روی شاخک‌هایش بود. او مدتی شاخک‌هایش را مستقیم به خورشید دوخت و سپس گفت: «خیلی دور نیست! بیا از یک درخت بلند بالا برویم. شاید بتوانیم ازآنجا خورشید را بگیریم.»

زونی حلزون شروع به خزیدن کرد و آرام‌آرام به‌طرف درخت بزرگی رفت.

خارپشت هم به راه افتاد و گفت: «صبر کن زونی… من که نمی‌توانم مثل تو از درخت بالا بیایم»

حلزون همان‌طور که به‌طرف درخت می‌رفت. گفت: «اشکالی ندارد. من تنهایی می‌روم.»

خارپشت پرسید: «فکر می‌کنی خودت به‌تنهایی می‌توانی تکه‌ای از خورشید را برداری و با خودت پایین بیاوری؟»

حلزون جوابی نداد و خیلی آهسته شروع به بالا رفتن از درخت کرد. خارپشت آن پایین منتظر بود. چند ساعت گذشت تا حلزون به اولین شاخه رسید. در همین موقع، خورشید کم‌کم پشت ابرها پنهان شد.

حلزون با خستگی گفت: «وای… دیدی چطور شد؟ خورشید رفت!»

او مدتی آنجا منتظر خورشید ماند. وقتی دید خورشید از پشت ابرها بیرون نمی‌آید. دوباره خیلی آهسته به‌طرف پایین خزید. حلزون بعد از مدتی طولانی به زمین رسید. باران گرفته بود و قطره‌قطره روی زمین می‌ریخت. خارپشت فریاد زد: «تند باش زونی. بیا اینجا…»

بعد زیر پرچینی رفت تا خیس نشود. حلزون هم به آنجا رفت. خارپشت که از خارهایش آب می‌چکید. گفت: «شاید خورشید تو را دید که داشتی به طرفش می‌رفتی. برای همین هم رفت و قایم شد. شاید هم قهر کرد.»

بعد فکری کرد و دوباره گفت: «فردا هم همین کار را می‌کنی؟»

حلزون یکی از شاخک‌هایش را تکان داد و گفت: «نه، دیگر نمی‌روم. فکر نمی‌کنم بتوانم به خورشید برسم.»

زونی حلزون از زیر پرچین، زیرچشمی نگاهی به آسمان کرد. از خورشید خجالت می‌کشید. گفت: «خورشید خانم، خواهش می‌کنم از پشت ابرها بیرون بیا! قهر نکن. می‌دانم که حریص و خودخواه بوده‌ام؛ ولی مرا ببخش. حالا دیگر آرزویم این است که تو برای همه باشی و به همه بتابی»

خارپشت هم با تأسف سرش را تکان داد. آن دو، غمگین زیر پرچین نشسته بودند و غصه می‌خوردند.

مدتی بعد، باران قطع شد. خورشید خانم از پشت ابرها سرک کشید و به همه‌جا تابید. خارپشت و حلزون با خوشحالی فریاد زدند: «متشکریم، خورشید خانم!»

خیلی زود همه‌چیز در باغ، خشک و تروتازه شد. آن دو به جای همیشگی‌شان در گوشه‌ی باغ برگشتند. چند دقیقه بعد هم از خستگی خوابشان برد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *