قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-چینی-خرگوش-خوش‌رو-و-سنجاب-اخمو

قصه کودکانه پیش از خواب: خرگوش خوش‌رو و سنجاب اخمو / بچه باید خوشرو باشه

قصه کودکانه پیش از خواب

خرگوش خوش‌رو و سنجاب اخمو

بچه باید خوشرو باشه

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

خانم خرگوشه و آقا خرگوشه از داشتن پسر مهربان و خوش‌رویشان خیلی خوشحال و راضی بودند. برعکس، آقا سنجابه و خانم سنجابه خیلی از دست پسر اخمویشان ناراحت بودند.

صبح‌ها که خرگوش کوچولو از خواب بیدار می‌شد، پیش از هر کاری به پدر و مادرش صبح‌به‌خیر می‌گفت، بعد دست و رویش را می‌شست و با صورت خندان همراه با پدر و مادرش صبحانه می‌خورد. از همه مهم‌تر اینکه تا شب، همچنان صورت خندانش را حفظ می‌کرد و هیچ‌گاه اخمو نبود.

دوستانش نیز در مدرسه و در جنگل از اینکه با او دوست هستند، خیلی خوشحال بودند، اما سنجاب اخمو این‌طور نبود. از صبح که از خواب بیدار می‌شد، اخم می‌کرد. هرچه پدر و مادرش به او نصیحت می‌کردند و می‌گفتند: «باید خوش‌رو و خوش‌اخلاق باشی»، فایده‌ای نداشت که نداشت.

کم‌کم دوستانش او را رها کردند و به‌طرف خرگوش خوش‌رو رفتند، اما سنجاب کوچولو دست از اخلاق بدش برنمی‌داشت و همه را می‌رنجاند.

یک روز صبح که سنجاب کوچولو از خواب بیدار شد و طبق معمول با اخم از تخت بیرون آمد، متوجه شد خانه خیلی ساکت است. انگار هیچ‌کس در خانه نبود. به آشپزخانه رفت تا مادر را پیدا کند، اما مادر در آنجا نبود. به باغ رفت تا پدر را ببیند، اما پدر هم نبود. حتی پرنده‌ها نیز مثل هرروز بالای شاخ و برگ درختان اطراف خانه‌ی سنجاب کوچولو نمی‌خواندند؛ یعنی چه شده بود؟

سنجاب، اول خواست بی‌اعتنا باشد، اما کم‌کم ترسید و گریه‌اش گرفت. گریه هم فایده‌ای نداشت؛ هیچ‌کس آنجا نبود تا به گریه‌ی او پاسخ بدهد. تصمیم گرفت به دنبال مادر و پدرش بگردد، اما هرچه بیشتر می‌رفت، کمتر آن‌ها را پیدا می‌کرد. با صدای بلند گریه می‌کرد و کمک می‌خواست، اما چون کسی در کنار او نبود، تنها و تنها مانده بود.

جغد پیر از بالای درخت او را دید و به او گفت: «چرا به‌جای گریه و زاری و اخم، با خنده و خوش‌رویی به دنبال مادر و پدرت نمی‌گردی؟ اگر بخندی و دیگر اخم نکنی، هم پدر و مادرت را همیشه در کنار خود خواهی داشت و هم دوستان زیادی پیدا خواهی کرد.»

با شنیدن حرف‌های جغد، سنجاب کوچولو به فکر فرورفت. جغد راست می‌گفت؛ اگر همیشه با خنده و مهربانی با حیوانات برخورد کند، حتماً همه او را دوست خواهند داشت و دیگر مزه‌ی تنهایی را نخواهد چشید. ناگهان قیافه‌اش عوض شد. چهره‌اش خندان شد و با لحن آرام و مهربانی، مادرش را صدا کرد. مادر از پشت درخت‌ها بیرون آمد و سنجاب کوچولو را در بغل گرفت. همکلاسی‌هایش، پدرش و حتی خرگوش کوچولوی خندان هم آمدند و دور سنجاب را گرفتند.

سنجاب اخمو، دیگر شده بود سنجاب خوش‌رو و حالا دیگر، دوستان زیادی داشت، به‌طوری‌که نمی‌دانست چگونه شب می‌شود.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *