قصه-کودکانه-شب-خانه-کوچولو

قصه کودکانه پیش از خواب: خانه ی کوچولو / مورچه و زنبور و پروانه زیر باران

قصه کودکانه پیش از خواب

خانه ی کوچولو

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

در یک روز بهاری، ناگهان ابرهای سیاه در آسمان پدیدار شدند و جلوی خورشید را گرفتند. با صدای رعدوبرق باران شدیدی شروع به باریدن کرد.

یک مورچه کوچولو درحالی‌که فریاد می‌زد باران می‌آید می‌دوید. او آن‌قدر دوید تا رسید به یک خانه‌ی کوچولو. این خانه خیلی خیلی کوچک بود تقریباً به‌ اندازه‌ی یک سیب بود. از پلاستیک ساخته شده بود و در طرف چپ آن یک پنجره سبز قرار داشت، در طرف راست نیز یک پنجره‌ی آبی. یک در زرد نیز در وسط آن قرار داشت. سقف خانه نیز قرمز بود. در حقیقت این ‌یک خانه اسباب‌بازی بود که بچه‌ها روز قبل فراموش کرده بودند آن را همراه خود به خانه‌شان ببرند.

مورچه کوچولو سرش را از در زردرنگ بیرون آورد و گفت: «عجب باران تندی می‌بارد و سپس با خوشحالی شروع به آواز خواند کرد: «ای باران ببار ببار، ولی من نمی‌ترسم. برای ما شادی بیاور!»

در این موقع یک زنبور پرزنان به آن‌طرف آمد خیس خیس شده بود و نمی‌دانست چکار کند. مورچه با دیدن او فریاد زد: «زنبور، زنبور زود باش بیا اینجا، بیا داخل این خانه پلاستیکی!»

زنبور گفت: «متشکرم دوست عزیزم!» و پرزنان به داخل خانه رفت. زنبور سرش را از پنجره سبز خانه بیرون کرد و گفت: «عجب باران تندی می‌بارد!»

با خوشحالی همراه با مورچه شروع به آواز خواندن کردند: «ای باران ببار، ببار، ولی ما نمی‌ترسیم برای ما شادی بیاور…»

پس از مدتی یک پروانه درحالی‌که بال‌هایش خیس شده بود پروازکنان به آن‌طرف آمد. او دیگر قادر به پرواز کردن نبود. مورچه و زنبور باهم یک ‌صدا فریاد زدند: «پروانه زود باش اینجا بیا، به خانه پلاستیکی بیا!»

پروانه گفت: «متشکرم دوستان خوب من!» و خیلی سریع به داخل خانه رفت. سپس سرش را از پنجره‌ی آبی بیرون کرد و گفت: «عجب باران تندی می‌آید.»

بعد با خوشحالی همراه با سایر دوستانش شروع به خواندن کردند: «ای باران ببار، ببار، ولی ما نمی‌ترسیم، برای ما شادی بیاور…»

باران یک‌ریز می‌بارید و هر ا لحظه بر شدت آن افزوده می‌شد. نگاه کنید انگار باز میهمان داریم. او کیست؟ ویز ویز ویز ززز…. مگس درشتی که با نیش‌های کثیفش پرواز می‌کرد فریاد می‌زد: «دیگر نمی‌توانم طاقت بیاورم زود باشید جایی برای من آماده کنید، زود باشید!»

سایر حشرات با ناراحتی به او نگاه کردند. مورچه گفت: «نمی‌شود! تو خیلی کثیفی، همان بهتر که زیر باران بمانی!»

پروانه گفت: «نمی‌شود! بدن تو پر از میکروب است! همان بهتر که زیر باران بمانی!»

زنبور گفت: «نمی‌شود! نیش‌های تو آماده‌ی انتقال بیماری هستند همان بهتر که زیر باران بمانی!»

باران هر لحظه تندتر می‌شد، و تمام میکروب‌ها و حشرات موذی را از بین می‌برد از جمله مگس کثیف را.

بعد از مدتی بالاخره باران بند آمد و یواش‌یواش ابرها کنار رفتند. خورشید نمایان شد و مورچه و پروانه و زنبور با خوشحالی از خانه بیرون آمدند. آن‌ها از یکدیگر خداحافظی کردند و هرکدام به دنبال کار خود رفتند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *