قصه کودکانه پیش از خواب
حسنی و لاکپشت
نویسنده: مژگان شیخی
حسنی یک پسرِ کوچولو بود. او در شهری کوچک و سرسبز زندگی میکرد. یک روز مادر حسنی برای او یک قلک آبی قشنگ خرید. حسنی قلکش را روی طاقچهی اتاق گذاشت، به آن نگاه کرد و گفت: «تو قلک خیلی قشنگی هستی؛ ولی حیف که خالی هستی، باید کاری بکنم تا پولدار شوم. آنوقت پولهایم را داخل تو بریزم تا پُر شوی.»
حسنی قلکش را برداشت و کنارش گذاشت. به آن نگاه کرد و فکر کرد. فکر کرد و فکر کرد. ناگهان از جایش پرید و گفت: «فهمیدم…!»
او قلک را دوباره روی طاقچه گذاشت. چکمههای پلاستیکیاش را پوشید. نزد پدربزرگش در باغ رفت و به او گفت: «پدربزرگ، به من کمک میکنید که در باغچه سبزی بکارم و بفروشم؟ میخواهم قلکم را پر کنم.».
پدربزرگ علفهای باغچه را میکَند. او با دقت به حرفهای حسنی گوش داد و گفت: «بد فکری نیست. فردا سهشنبهبازار است. به بازار میرویم و تخم سبزیهایی را که دوست داری، میخریم.»
فردا صبح زود، حسنی و پدربزرگ به بازار رفتند. همهی فروشندگان روی زمین نشسته بودند. وسایلشان را پهن کرده بودند. هرکس چیزی میفروخت: تخم گلها و سبزیهای جورواجور، میوه، سبزی، تخم اردک و غاز و خلاصه اینجور چیزها.
پدربزرگ و حسنی مدت زیادی در بازار گشتند. بالاخره دو بسته تخم کاهو خریدند و به خانه برگشتند. حسنی با خوشحالی دوباره چکمههای پلاستیکیاش را پوشید و گفت: «بیا برویم پدربزرگ!»
پدربزرگ خندید و گفت: «آره… باید دستبهکار شویم.»
آنها به باغ رفتند. پدربزرگ در گوشهی باغ تکه زمینی به حسنی نشان داد و گفت: «اینجا جای خوبی است.»
سپس به حسنی یاد داد که چگونه با بیل کوچکی زمین را بکَند و تخمها را بکارد. هر دو باهم تخم کاهوها را کاشتند. دوباره رویشان خاک ریختند و پدربزرگ به تخمها آب داد.
حسنی کنار باغچه نشست. پدربزرگ گفت: «خب حسنی جان، حالا دیگر باید صبور باشی. کشاورزی و باغبانی صبر و حوصله میخواهد.»
حسنی صبر کرد. صبر کرد و صبر کرد. هرروز به باغچهی کوچکش میرفت، کنار باغچه مینشست و به آن زُل میزد. پدربزرگ به آنجا میآمد و میگفت: «حسنی جان، یادت نرود بِهِت چی گفتم. باید صبر کنی.»
بالاخره تخمها جوانه زدند و سر از خاک بیرون آوردند. جوانههای سبز کوچک هرروز بزرگ و بزرگتر میشدند. حسنی با خوشحالی به کاهوهایش نگاه میکرد و میگفت: «آخ جان، چه پولی درمیآورم! قلکم پر میشود!»
روزها گذشت. کاهوها دیگر حسابی بزرگ شده بودند. حسنی خودش را آماده میکرد تا آنها را بچیند و بفروشد. تا اینکه یک روز……..
حسنی وقتی به سراغ باغچهاش رفت از تعجب خشکش زد. بیشتر کاهوهایش از بین رفته بود. جویده و خراب شده بود. حسنی با ناراحتی اینطرف و آنطرف را نگاه کرد. نمیدانست چه شده! ناگهان لاکپشتی را دید که خیلی آهسته توی باغچهاش راه میرود.
حسنی فریاد زد: «ای لاکپشت بدجنس! پس تو کاهوهای مرا خوردی؟ حالا چهکار کنم؟!»
او بغض کرد و غمگین کنار باغچهاش نشست. پدربزرگ به آنجا آمد. مدتی به باغچه و لاکپشت نگاه کرد و سپس گفت: «بله، کاهوهایت را از دست دادی حسنی، ولی…!»
حسنی به پدربزرگ خیره شد. پدربزرگ خندید و ادامه داد: «ولی در عوض یک چیز خوب دیگر به دست آوردی. چیزی که خیلی باارزشتر از کاهوهاست.»
حسنی با تعجب به پدربزرگ نگاه میکرد. پدربزرگ گفت: «تو عوض کاهوها، یک دوست خوب پیدا کردهای. درست است که کاهوهای تو را خورده است؛ ولی تقصیری ندارد. او که نمیدانسته این کاهوها مال توست.»
حسنی لاکپشت را برداشت و جلو خانه برد. لاکپشت توی لاکش قایم شده بود. حسنی یک جعبهی چوبی تمیز آورد. لاکپشت را توی آن گذاشت و گفت: «خب آقا لاکپشته، من تو را اینجا میگذارم. اگر دوست داشتی، این جعبه، خانهات باشد و تویش بمان!»
لاکپشت آرامآرام دستها و پاها و بعد هم سرش را از توی لاکش بیرون آورد. جلوش چند برگ کاهو و یک ظرف بزرگ آب بود.
لاکپشت هم از حسنی خوشش آمده بود. او روزها از جعبهی چوبیاش بیرون میرفت و شبها به آنجا برمیگشت.
حسنی بازهم کاهو کاشت؛ ولی دیگر نمیخواست آنها را بفروشد. چون کاهوها را برای دوستش آقا لاکپشته کاشته بود. روی قلکش هم آقا لاکپشته را در باغچهی کاهوها نقاشی کرد و آن را برای قشنگی، گوشهی اتاق گذاشت.