قصه کودکانه پیش از خواب
بچههای طلایی
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی روزگاری، زن و مرد فقیری بودند که از راه ماهیگیری زندگی میکردند. آنها چیزی جز یک کلبهی کوچک نداشتند و زندگیشان بهسختی میگذشت. حتی بعضی وقتها بهزور میتوانستند شکمشان را سیر کنند.
روزی مرد برای گرفتن ماهی، تورش را در آب انداخته و منتظر نشسته بود. سرانجام، ماهی کوچکی به تورش افتاد و ماهیگیر با تعجب زیاد دید که سرتاپای ماهی طلایی است. ناگهان ماهی به حرف آمد و گفت: «گوش کن ماهیگیر! اگر مرا آزاد کنی، کاری میکنم که بهجای کلبهی کوچک، قصر باشکوهی داشته باشی.»
ماهیگیر جواب داد: «وقتی من چیزی ندارم که بخورم، قصر به چه دردم میخورد؟»
ماهی گفت: «برای آن هم فکری میکنم. کمدی در قصرت میگذارم که هر وقت درش را باز کنی، کاسههای پر از غذای داغ در آن باشد و هر نوع کبابی که بخواهی در آن پیدا کنی.»
مرد با خوشحالی گفت: «اگر اینطور است، باشد من هم قبول میکنم».
ماهی گفت: «ولی به یک شرط، اینکه تو به هیچکس نگویی که از چه راهی خوشبخت شدی. اگر حتی یکبار این راز را برای کسی فاش کنی، هرچه به تو دادهام از بین میرود.»
مرد، ماهی طلایی را به آب انداخت و بهطرف خانه رفت. وقتی به خانهاش رسید دید که در جای کلبهی کوچکش قصر بزرگی قرار دارد. وارد قصر شد و زنش را دید که با لباسهای زیبا در یکی از اتاقها نشسته است. زن که راضی و خوشحال به نظر میرسید، گفت: «مرد، چه شد که یکدفعه صاحب این چیزها شدیم؟ من که خیلی خوشحالم!»
مرد گفت: «بله، من هم خوشحالم و هم خیلی گرسنهام، اول یک چیزی بیاور تا بخوریم.»
زن گفت: «تا قبل از اینکه غذایی در خانه نداشتیم و حالا نمیدانم در این خانهی جدید، غذا پیدا میشود یا نه؟»
مرد گفت: «من در آن گوشه کمد بزرگی میبینم، در آن را باز کن.»
همینکه زن در کمد را باز کرد، دید که کمد پر از کیک، گوشت، سوپ، میوه و شربت است. او از شادی خندید و فریاد زد: «خب عزیزم، حالا چه میل داری بخوری؟»
بعد باهم غذا خوردند. وقتی سیر شدند، زن پرسید: «چه شد که یکدفعه اینهمه ثروتمند شدیم؟»
– این سؤال را نپرس! من اجازه ندارم این را به تو بگویم. اگر بگویم، خوشبختیمان از بین میرود.
زن گفت: «خب. اگر چیزی هست که من نباید بدانم، اصراری ندارم و برایم مهم نیست.» ولی او این حرف را جدی نزد، چون شب و روز آرام نداشت و مرد را راحت نمیگذاشت و عاقبت آنقدر او را اذیت کرد تا مرد مجبور شد همهچیز را به او بگوید. همینکه این راز فاش شد، قصر زیبا و کمد ناپدید شد و آنها دوباره در کلبهی کوچک قدیمیشان نشسته بودند.
مرد مجبور شد به دنبال شغل سابقش برود و دوباره تور به دریا بیندازد؛ ولی ازآنجاییکه او مرد خوشقلبی بود، خداوند خواست فرصت دیگری به او بدهد و یکبار دیگر، ماهی به تور او افتاد و گفت: «گوش کن! اگر این بار هم مرا به آب بیندازی، من قصر و کمد پر از غذا را به تو برمیگردانم. حالا زبانت را نگه دار و به کسی حرفی نزن؛ وگرنه دوباره آنها را از دست میدهی.»
ماهیگیر گفت: «مطمئن باش که این بار زبانم را نگه میدارم.» و ماهی را به آب انداخت. وقتی به خانهاش برگشت، قصر سر جایش بود و زنش خیلی خوشحال. ولی کنجکاوی، زن را راحت نمیگذاشت، طوری که بعد از چند روز، دوباره شروع کرد به پرسیدن. مرد، مدتی تحمل کرد و چیزی نگفت. ولی عاقبت زن او را کلافه کرد و مرد از خشم منفجر شد و رازش را فاش کرد. در همان لحظه، قصر ناپدید شد و بازهم آنها در کلبهی قدیمی نشستند.
مرد گفت: «حالا دیدی؟! دیدی، چطور دوباره مجبور شدیم، کنار سفرهی نداریمان بنشینیم؟!»
زن گفت: «اگر قرار باشد که من ندانم، تو از چه راهی ثروتمند میشوی، همان بهتر که ثروتمند نباشم.»
مرد مدتی به ماهیگیری رفت و هیچ اتفاقی نیفتاد. تا اینکه روزی برای سومین بار، ماهی طلایی به تورش افتاد.
ماهی این بار گفت: «گوش کن! میبینم، در سرنوشت من مقرر شده که به دست تو بیفتم. مرا با خودت به خانه ببر و بدنم را به شش قسمت تقسیم کن. دو قسمت آن را به زنت بده که بخورد، دو تا را به اسبت و دو تا را روی زمین بینداز و منتظر باش که گوشت من برایت برکت بیاورد.»
مرد، ماهی را به خانه برد و هرچه او گفته بود، انجام داد. از آن دو تکه که روی زمین انداخته بود، دو زنبق طلایی رویید، اسب دو کره طلایی زایید و زنش دو پسر به دنیا آورد که سرتاپایشان طلایی بود.
بچهها، زنبقها و کرهاسبها باهم بزرگ میشدند. مدتها گذشت، تا اینکه روزی بچهها گفتند: «پدر، ما میخواهیم سوار اسبهای طلاییمان بشویم، از اینجا برویم و دنیا را بگردیم.»
پدر با نگرانی جواب داد: «من چطور میتوانم دوری شما را تحمل کنم؟ چطور میتوانم شما را نبینم؟»
آنها گفتند: «زنبقهای طلایی اینجا هستند. شما میتوانید با نگاه کردن به آنها، حال ما را بفهمید. اگر آنها شاداب و سرحال باشند، ما هم سلامتیم و اگر گلها پژمرده بشوند، ما مریض هستیم و اگر آنها افتادند، بدان که ما مردهایم.»
پسرها این را گفتند و از آنجا رفتند و رفتند تا به مهمانخانهای رسیدند. عدهی زیادی در مهمانخانه جمع بودند که با دیدن بچههای طلایی، شروع کردند به خندیدن. یکی از بچهها از حرفهای آنها خجالت کشید، از ادامه سفر منصرف شد و به خانه برگشت؛ اما دیگری به راهش ادامه داد و به جنگل بزرگی رسید. وقتی خواست وارد جنگل بشود، مردم به او گفتند: «بهتر است از جنگل عبور نکنی. آنجا پر از دزد است و بلایی سرت میآورند. اصلاً اگر ببینند که تو و اسبت طلایی هستید، آنقدر شما را میزنند تا بمیرید.»
ولی پسر ترسی به خودش راه نداد و گفت: «من مجبورم و باید از جنگل عبور کنم.»
بعد، او خرسی را شکار کرد و پوستش را کند و روی خود و اسبش کشید تا رنگ طلایی بدنشان دیده نشود و با اطمینان به درون جنگل رفت.
پسر، تازه وارد جنگل شده بود که صدای خشخشی از میان بوتهها به گوشش رسید، بعد صدای کسی را شنید که میگفت: «یکی آنجاست!»
شخص دیگری گفت: «بگذار برود. او پوست خرس فروش است و مثل موش کلیسا، فقیر و بیچاره است و به درد ما نمیخورد.»
بهاینترتیب، پسر طلایی از جنگل گذشت و خطری متوجه او نشد. او رفت و رفت تا اینکه سرانجام، به دهکدهای رسید، دختری را در آنجا دید و چون حس کرد که دختر میتواند او را خوشبخت کند، از او خواستگاری کرد. دختر هم از او خوشش آمد و گفت: «من حاضرم با تو ازدواج کنم و تمام عمر به تو وفادار بمانم.»
آنها منتظر ماندند تا پدر دختر به خانه بیاید. پدر آمد و وقتی شنید دخترش قصد ازدواج دارد، با تعجب گفت: «داماد کجاست؟» دختر، پسر طلایی را که هنوز پوست خرس به دورش پیچیده بود به او نشان داد؛ اما پدرش، با عصبانیت گفت: «من هیچوقت اجازه نمیدهم، یک پوست خرس کَن، داماد من بشود.» و خواست او را بکشد.
دختر از پدرش خواهش کرد و گفت: «ولی او جوان خوبی است.» مرد آرام گرفت، ولی از این فکر که دامادش یک گدای بیسروپاست، خوابش نبرد. شبانه به سراغ داماد رفت که او را بکشد. وقتی به اتاق پسر رفت دید که پوست خرس روی زمین افتاده و یک مرد طلایی و زیبا توی تخت خوابیده است. پدر خوشحال شد و فکر کرد: «چه خوب که توانستم جلو خشمم را بگیرم.» و برگشت و با خیال راحت خوابید؛ و فردای آن مراسم ازدواج انجام شد.
همان شب، پسر طلایی خواب دید که برای شکار یک گوزن زیبا به جنگل رفته است و وقتی بیدار شد به دختر گفت: «میخواهم به شکار بروم.»
دل دختر به شور افتاد و از او خواهش کرد و گفت: «به جنگل نرو! ممکن است به دردسر بیفتی.»
ولی پسر جواب داد: «من مجبورم و باید بروم.» و بعد، بلند شد و به جنگل رفت.
کمی بعد، درست مثل خوابی که دیده بود، گوزن زیبایی جلو او ایستاد. پسر او را هدف گرفت و همینکه خواست بهطرف آن تیر بیندازد، گوزن پرید و رفت. پسر او را دنبال کرد و تمام روز از میان بوتهها و گودالها گذشت و خسته نشد. شب که شد، دیگر گوزن را ندید و وقتی به دور و برش نگاه کرد، دید که جلو یک خانه کوچک ایستاده است. پیرزن جادوگری در آن خانه نشسته بود. پسر در زد. پیرزن آمد و پرسید: «در این وقت شب، در اینجا چه میکنی؟»
پسر پرسید: «شما یک گوزن ندیدید؟»
پیرزن گفت: «من آن گوزن را خوب میشناسم.»
سگ کوچکی با پیرزن از خانه بیرون آمده بود که بهشدت پاس میکرد. مرد گفت: «اگر جای گوزن را نگویی، میکشمت.» جادوگر خشمگین شد و فریاد زد: «چه! تو میخواهی مرا بکشی؟» و زود او را به سنگ تبدیل کرد.
دختر هر چه منتظر او ماند، فایدهای نداشت. روزی دختر با خودش فکر کرد: «چیزی روی قلبم سنگینی میکند، نکند ازآنچه میترسیدم، اتفاق افتاده باشد.»
از طرف دیگر برادر دوقلوی پسر که در خانهشان کنار زنبقها ایستاده بود، ناگهان دید که یکی از گلها افتاد. وحشتزده گفت: «وای، خدای من! برای برادرم اتفاقی افتاده. باید بروم. شاید بتوانم نجاتش بدهم.»
پدرش گفت: «نرو! اگر من تو را هم از دست بدهم، چهکار کنم؟»
ولی پسر جواب داد: «من مجبورم و باید بروم.»
آنوقت، روی اسب طلاییاش نشست و از آنجا رفت و به جنگل بزرگی که برادرش آنجا سنگ شده بود، رسید. جادوگر پیر از خانهاش بیرون آمد و فریاد زد و خواست که او را هم فریب بدهد؛ اما پسر به او مهلت نداد و گفت: «اگر برادرم را به شکل اولش برگردانی، با یک تیر تو را میکشم.»
جادوگر مجبور شد، سنگ را لمس کند و جادویش را باطل کند. همینکه چشم برادرها به هم افتاد، یکدیگر را در آغوش گرفتند و باهم از جنگل بیرون رفتند. یکی از آنها به نزد همسرش و دیگری نزد پدر و مادرش برگشت.
قبل از اینکه پسر حرفی بزند، پدر گفت: «میدانم که برادرت را نجات دادهای؛ چون گل زنبق یکدفعه به حالت اولش برگشت و غنچه داد.»
آنها تا دم مرگ به خوبی و خوشی باهم زندگی کردند.