قصه کودکانه پیش از خواب
بندانگشتی
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی روزگاری، دهقان فقیری بود که با همسرش در کلبهای زندگی میکرد. شبها دهقان کنار اجاق مینشست و آتش را باد میزد. همسرش هم در گوشهای مینشست و نخ میریسید.
شبی از شبها دهقان به همسرش گفت: «چه بد است که ما بچه نداریم! خانهی بی بچه، خیلی ساکت است. ببین از خانهی دیگران صدای خنده و سروصدا میآید.»
زن آه کشید و گفت: «راست میگویی، اگر فقط یک بچه داشتیم و حتی اگر بچهی ما خیلی کوچک بود، مثلاً بهاندازهی انگشت شست، من بازهم راضی بودم.»
چند روز بعد، زن کمی مریض شد و بعد از هفت ماه یک بچه به دنیا آورد. تمام اعضای بدن بچه کامل بود، فقط قدش بهاندازه انگشت شست بود. دهقان و زنش خوشحال شدند و گفتند: «این همان بچهای است که آرزویش را میکردیم. قدش کوتاه است و جثهاش کوچک، عیبی ندارد، ما دوستش داریم و اسمش را میگذاریم بندانگشتی.»
روزها گذشت، آنها بهخوبی از بندانگشتی مواظبت میکردند. به غذا و لباسش میرسیدند و سعی میکردند خوب استراحت کند؛ اما هر چه میگذشت قد بچه، بزرگتر از ساعت اول تولدش نمیشد. بندانگشتی بااینکه کوچک بود، ولی از چشمهایش معلوم بود که همهچیز را میفهمد و بهزودی نشان داد که بچهی باهوش و زرنگی است. بهطوریکه دست به هر کاری میزد، موفق میشد.
روزی کشاورز آماده شد تا به جنگل برود و هیزم بیاورد. زیر لب با خودش گفت: «کاش کسی بود که گاری را به جنگل میآورد.»
بندانگشتی این را شنید و گفت: «خب پدر، من کاری را میآورم. البته اگر تو اجازه بدهی!»
مرد خندید و گفت: «چطوری میخواهی گاری را بیاوری؟ تو آنقدر کوچکی که نمیتوانی افسار اسب را بگیری و راه را نشانش بدهی.»
بندانگشتی گفت: «اینکه کاری ندارد پدر جان! اگر مادر کمکم کند، من توی گوش اسب مینشینم و در گوشش میگویم که کجا بیاید.»
مرد که نمیخواست او را ناامید کند، گفت: «باشد، یکبار امتحان میکنیم.»
چندساعتی که گذشت، مادر بندانگشتی او را توی گوش اسب گذاشت و بندانگشتی به اسب گفت که کجا باید برود. اسب طوری میرفت که انگار یک آدم ماهر او را هدایت میکند و گاری را بهطرف جنگل میبرد. اسب رفت و رفت تا سر یک پیچ رسید و اشتباهی پیچید. بندانگشتی فریاد زد: «هی، برگرد حیوان!» دو مرد غریبه از آنجا میگذشتند. یکی از آنها گفت: «این صدای کی بود؟ انگار یک گاریچی سر اسب فریاد زد! ولی کسی که همراه اسب نیست!»
دومی گفت: «با عقل جور درنمیآید. بیا گاری را دنبال کنیم و ببینیم کجا میرود.»
گاری همینطور توی جنگل میرفت تا به جایی رسید که چوب زیادی رویهم جمع شده بود. همینکه چشم بندانگشتی به پدرش افتاد، فریاد زد: «سلام پدر! من با گاری آمدم. حالا مرا بیاور پایین.»
پدر، افسار اسب را با دست چپ و پسرش را با دست راست گرفت و پایین آورد و روی یک پر کاه نشاند. همینکه چشم آن دو مرد غریبه به بندانگشتی افتاد، از تعجب دهانشان باز ماند. چند دقیقهای که گذشت، یکی از آنها به دیگری گفت: «خوب گوش کن، اگر بتوانیم این کوچولو را در یک شهر بزرگ به نمایش بگذاریم، پول خوبی به دست میآوریم. باید او را بخریم.»
آنها نزد دهقان رفتند و گفتند: «این پسر کوچولو را به ما بفروش. قول میدهیم که به او خوش بگذرد.»
پدر گفت: «نه، این بچه برای من خیلی عزیز است. من او را با تمام طلاهای دنیا عوض نمیکنم.» بندانگشتی تا این حرف را شنید، از چینوچروک کت پدرش بالا رفت، روی شانهی او نشست و در گوشش گفت: «پدر! مرا به آنها بده. من دوباره پیش تو برمیگردم».
پدر قبول کرد و در مقابل یک تکه طلا، بندانگشتی را به آن مردها داد. آنها از او پرسیدند: «دلت میخواهد کجا بنشینی؟» بندانگشتی گفت: «روی لبهی کلاهتان، میخواهم بالا و پایین بروم و همهجا را ببینم و یک وقت پایین نیفتم.»
مردها گوش کردند و همینکه بندانگشتی از پدرش خداحافظی کرد. بهسرعت او را از آنجا بردند. آنها رفتند و رفتند تا نزدیک غروب شد. هوا هنوز تاریک و روشن بود که بندانگشتی به مردی که روی کلاهش نشسته بود، گفت: «زود باش مرا بیاور پایین! کار واجبی دارم.»
مرد گفت: «همانجا کارت را انجام بده. من ناراحت نمیشوم. پرندهها هم گاهی اوقات چیزی روی کلاه من میاندازند.» بندانگشتی فریاد زد: «ولی من پرنده نیستم. زود مرا بیاورید پایین!» مرد کلاه را از سرش برداشت و او را توی یک کشتزار بین راه نشاند. پسر از روی کلوخی به روی کلوخ دیگر پرید و کمی اینطرف و آنطرف رفت، بعد سوراخ موشی پیدا کرد و ناگهان سُر خورد و رفت توی آن و داد زد: «شببهخیر، آقایان. حالا بدون من به خانه بروید.»
مردها، دنبال بندانگشتی اینطرف و آنطرف دویدند و عصایشان را توی سوراخ موش فروکردند؛ اما فایدهای نداشت. بندانگشتی از راه دیگری بیرون آمد و تندتند جلو رفت. از آنجا که هوا تاریک شده بود نتوانستند بندانگشتی را پیدا کنند و مجبور شدند با دست خالی برگردند. همینکه بندانگشتی از آنها دور شد، تازه فهمید که چقدر در تاریکی راه رفتن، مشکل و خطرناک است.
ناگهان چشمش به یک صدف حلزون خالی افتاد و گفت: «خدا را شکر. امشب میتوانم با خیال راحت داخل این صدف بخوابم.»
او تازه داخل صدف دراز کشیده بود و میخواست بخوابد که صدای دو مرد را شنید که به هم میگفتند: «حالا چطوری طلا و نقرههای کشیش را به چنگ بیاوریم.»
یکدفعه بندانگشتی با صدای بلند گفت: «من میدانم چطوری!»
یکی از دزدها با وحشت گفت: «این چه بود؟ من صدایی را شنیدم.» دزدها همانجا بیحرکت ایستادند و گوشهایشان را تیز کردند. بندانگشتی گفت: «اگر مرا هم همراهتان ببرید، کمکتان میکنم.»
– تو کجایی؟
– همینجا. روی زمین را بگردید. خودتان میفهمید صدا از کجا میآید.
دزدها کشتند و گشتند تا او را پیدا کردند و با تعجب گفتند: «تو کوتولهی فسقلی چطوری میتوانی به ما کمک کنی؟» بندانگشتی جواب داد: «ببینید، من چهار دستوپا از میان ردههای آهنی به اتاق کشیش میروم و چیزی را که شما میخواهید از آنجا بیرون میآورم.»
دزدها خوشحال شدند و گفتند: «خیلی خوب، ببینیم چه کار میکنی.»
همینکه وارد خانهی کشیش شدند، بندانگشتی سینهخیز به اتاق رفت و با تمام قدرت فریاد کشید: «شما هر چه اینجا هست، میخواهید؟»
دزدها وحشت کردند و گفتند: «یواش حرف بزن! همه را بیدار میکنی!»
اما بندانگشتی، وانمود کرد که صدای آنها را نشنیده و دوباره فریاد زد: «شما چه میخواهید؟ هر چه اینجا هست، میخواهید؟»
مستخدمی که در اتاق مجاور خوابیده بود، صدا را شنید. از رختخواب بیرون آمد و گوش داد. دزدها از ترس فرار کردند؛ ولی زیاد دور نشده بودند که دوباره به خودشان آمدند و جرئت کردند، برگردند. آنها فکر میکردند، پسرک میخواهد سر به سر آنها بگذارد. برگشتند و آهسته به او گفتند: «شوخی را کنار بگذار و چند تا تکه بده بیرون.»
بندانگشتی این بار بلندتر فریاد کشید: «هرچه بخواهید به شما میدهم. فقط کافی است نشانم بدهید.»
این بار مستخدم خوب گوش کرد و همهچیز را شنید. بلند شد و در را باز کرد. دزدها طوری فرار کردند که انگار یک شکارچی بیرحم آنها را دنبال میکند. مستخدم که در تاریکی نمیتوانست چیزی را ببیند، رفت و چراغی را روشن کرد؛ و وقتی با چراغ به اتاق آمد، بندانگشتی بدون اینکه دیده بشود، از آنجا بیرون رفت. بعد از اینکه مستخدم هر گوشهای را گشت و چیزی پیدا نکرد، دوباره به رختخواب رفت و خیال کرد که همهی این چیزها را با چشم و گوش باز، خواب دیده است.
بندانگشتی ساقهی باریکی را گرفت، از آن پایین آمد و جای خوبی برای خواب پیدا کرد. او تصمیم گرفت تا صبح استراحت کند و بعد پیش پدر و مادرش برگردد. ولی ازآنجاییکه فقر و گرفتاری در دنیا زیاد است، او مجبور شد ماجراهای دیگری را هم تجربه کند.
صبح شد. مستخدم مثل هرروز از رختخواب بلند شد و رفت که به گاو و گوسفندها علف بدهد. اول به سراغ انبار رفت که در آنجا مقدار زیادی کاه بستهبندی کرده بودند. یکراست به سراغ جایی رفت که بندانگشتی بیچاره به خواب عمیقی فرورفته بود، خواب او آنقدر سنگین بود که با سروصدای مستخدم بیدار نشد؛ و وقتی بیدار شد که با یک مشت کاه توی دهان گاو رفته بود. او فریاد زد: «وای خدای من! من چطوری توی یک آسیاب افتادم.» اما کمی بعد فهمید که کجاست. حالا میدانست که باید مواظب باشد تا بین دندانهای گاو له نشود. میدانست اگر گاو قورتش بدهد، کارش تمام است. بندانگشتی با خودش گفت: «چرا یادشان رفته برای این اتاقک یک پنجره بگذارند؟ نور خورشید وارد اینجا نمیشود. اصلاً اینجا نور ندارد.»
گاو همینطور کاه میخورد و جای بندانگشتی دائماً تنگتر میشد. عاقبت بندانگشتی از ترس، فریاد بلندی کشید: «دیگر برایم علوفه نیاورید. بس است دیگر، برایم علوفه نیاورید.»
در آن موقع، مستخدم در حال دوشیدن گاو بود، همینکه صدا را شنید، به دنبال صاحب صدا گشت. دیشب هم این صدا را شنیده بود؛ ولی از صاحب صدا خبری نبود. بیچاره آنقدر ترسید که از روی صندلی لیز خورد و افتاد روی زمین، سطل شیر را هم ریخت زمین. او بهسرعت به سراغ کشیش دوید و فریاد زد: «ای خدای من! آقای کشیش، گاو حرف زد.»
کشیش گفت: «تو دیوانه شدهای!» و خودش به طویله رفت تا ببیند آنجا چه خبر است؛ اما هنوز وارد طویله نشده بود که بندانگشتی دوباره فریاد زد: «بس است! دیگر علف نمیخواهم! بس است دیگر برایم علف نیاورید.» کشیش هم وحشت کرد و فکر کرد که ممکن است یک روح بدجنس وارد بدن گاو شده باشد و دستور داد که کار را بکشند. گاو را کشتند و معدهاش را که بندانگشتی توی آن بود، دور انداختند. بندانگشتی سعی کرد از معدهی گاو بیرون بیاید؛ ولی کار آسانی نبود. عاقبت آنقدر تلاش کرد تا دیگر چیزی نمانده بود که موفق شود؛ اما همینکه خواست سرش را بیرون بیاورد، بدشانسی دیگری آورد.
یک گرگ گرسنه پرید و معدهی گاو را با حرص و ولع، درسته قورت داد؛ اما بازهم بندانگشتی ناامید نشد، به خودش جرئت داد و فکر کرد: «شاید گرگ به حرف او گوش بدهد.» و از توی شکم گرگ داد زد: «گرگ عزیز، من غذای خوشمزهای برایت سراغ دارم.»
گرگ گفت: «غذا کجاست؟»
– «توی خانهای که زیاد از اینجا دور نیست. تو باید سینهخیز توی جوی آب جلو بروی و از آن راه وارد خانه بشوی. آنجا هرقدر بخواهی، میتوانی، شیرینی، چربی و سوسیس بخوری.» و نشانی خانهی پدرش را به گرگ داد.
گرگ معطل نکرد و از تاریکی شب استفاده کرد و بهسرعت از راه جوی آب رفت و به انبار آذوقهی پدر بندانگشتی رسید و تا میتوانست خورد. وقتی خوب سیر شد، تصمیم گرفت برگردد؛ اما آنقدر شکمش گنده شده بود که از سوراخ رد نمیشد. بندانگشتی هم که منتظر همین لحظه بود، شروع کرد، توی شکم گرگ به سروصدا کردن و تا جایی که میتوانست جیغ زد. گرگ گفت: «ساکت باش! مردم را بیدار میکنی.» بندانگشتی گفت: «چهحرفها! تو حسابی غذا خوردهای. من هم میخواهم خودم را سرگرم کنم.» و دوباره با تمام قدرت شروع کرد به فریاد زدن. پدر و مادرش با این صداها بیدار شدند. بهطرف انبار دویدند و از لای در توی انبار را نگاه کردند. همینکه چشمشان به گرگ افتاد، ترسیدند. مرد رفت و یک تبر آورد و زن هم یک داس. مرد به زنش گفت: «تو اینجا بمان. من میروم و با تبر یک ضربه به او میزنم. اگر نَمُرد، تو بیا، روی او بشین و شکمش را پاره کن.»
در همین موقع، بندانگشتی صدای پدرش را شنید و فریاد زد: «پدر جان، من اینجا هستم، توی شکم گرگ.» پدر با خوشحالی گفت: «خدا را شکر. بچهی عزیزمان پیدا شده.»
زن، داس را بر زمین انداخت تا آسیبی به بچهاش نرسد. مرد دستهایش را بالا برد و با تبر ضربهی محکمی به سر گرگ زد. گرگ مُرد و همانجا افتاد. آنها چاقویی آوردند و شکم گرگ را پاره کردند و پسرشان را بیرون آوردند.
پدر بندانگشتی گفت: «نمیدانی چقدر نگرانت شدیم.»
بندانگشتی گفت: «بله پدر، من سرگردان شدم و خیلی بلاها به سرم آمد. خدا را شکر که میتوانم دوباره در هوای آزاد نفس بکشم.»
– تو مگر کجا بودی؟
– توی سوراخ موش، توی شکم گاو، توی شکم گرگ و حالا هم اینجا هستم، پیش شما.
– ما دیگر تو را حتی به همهی ثروت دنیا هم نمیفروشیم.
و بعد آنها بندانگشتی را بوسیدند و به خانه بردند. برایش آب و غذا آوردند و لباسهایش را که در راه پاره شده بود، عوض کردند و لباس نو به تنش کردند.