قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-بزرگ‌ترین-خانه،-برای-عنکبوت-پادراز

قصه کودکانه پیش از خواب: بزرگ‌ترین خانه، برای عنکبوت پادراز

قصه کودکانه پیش از خواب

بزرگ‌ترین خانه، برای عنکبوت پادراز

نویسنده: شکوه قاسم نیا

جداکننده متن Q38

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. یک عنکبوت پادراز بود که می‌خواست بزرگ‌ترین خانه‌ی دنیا را برای خودش بسازد، بنابراین دو تا درخت بزرگ انتخاب کرد؛ یکی این سر دنیا، یکی آن سر دنیا. بعد هم رفت و نشست روی شاخه‌ی درختی که این سر دنیا بود، و شروع کرد به تار تنیدن. می‌خواست تارش را تا شاخه‌ی درخت آن سر دنیا بکشد.

عنکبوت قصه‌ی ما، صد شب و صد روز تار تنید، تا رسید به وسط دنیا. آن‌وقت یک اتفاق تقریباً بد افتاد: عنکبوته خوابش برد و پایین افتاد. آن پایین، زیر پایش یک چاله بود. او توی چاله افتاد. خواب از سرش پرید. صدای ملچ‌وملوچی شنید. گفت: «کیه که ملچ‌وملوچ می‌کند؟» و جواب شنید که: «منم یک سوسک پاکوتاه، که دارم خوشمزه‌ترین غذای دنیا را در بهترین جای دنیا می‌خورم.»

آقا عنکبوته خوب نگاه کرد. دید که سوسک پاکوتاه، گوشه‌ی تنگ و تاریک چاله نشسته و دارد یک تخمه‌ی بوسیده را می‌خورد. با تعجب گفت: «خوشمزه‌ترین غذا؟! بهترین جا؟! من از اینجا بهتر هم دیده‌ام! از این غذا خوشمزه‌تر هم خورده‌ام!».

سوسک پاکوتاه گفت: «اما من نه دیده‌ام و نه خورده‌ام!» و به کارش ادامه داد.

عنکبوت پادراز خودش را از چاله بیرون کشید. صد شب و صد روز، راهی را که آمده بود برگشت تا رسید به درختی که این سر دنیا بود. از آن بالا رفت و مشغول تنیدن یک تار تازه شد.

هزار شب و هزار روز دیگر تار تنید تا رسید به نزدیکی آن سر دنیا. زیر پایش را نگاه کرد. یک برکه‌ی آب بود. سرش گیج رفت و افتاد کنار برکه. صدای شلپ و شلوپ شنید. پرسید: «کیه که شلپ و شلوپ می‌کند؟»

و جواب شنید که: «منم، یک قورباغه‌ی سبز کوچولو، ماهرترین شناگر دنیا، که دارم توی پرآب‌ترین جای دنیا شنا می‌کنم.»

عنکبوته نگاهی به برکه و قورباغه انداخت و گفت: «من از اینجا پرآب‌تر هم دیده‌ام! از شنای تو بهتر هم تماشا کرده‌ام!»

قورباغه گفت: «اما من نه دیده‌ام و نه تماشا کرده‌ام!» و به کارش ادامه داد.

عنکبوت پادراز هزار شب و هزار روز راهی را که آمده بود برگشت، تا رسید به درختی که این سر دنیا بود. از آن بالا رفت و دوباره مشغول تنیدن تار شد.

تار تنید و تار تنید تا هزار و یک شب و هزار و یک روز دیگر گذشت. فقط چند روز دیگر مانده بود تا به درخت آن سر دنیا برسد. یک‌دفعه باد تندی آمد. او را هل داد و انداخت پایین، توی یک سبزه‌زار کوچک.

آقا عنکبوته روی سبزه‌ها غلتی زد. صدای تیک‌تیک شنید. پرسید: «کیه که تیک‌تیک می‌کند؟»

صدایی جواب داد: «اول اینکه، تیک‌تیک نیست و جیک‌جیک است. دوم این‌که، من یک گنجشکم و دارم زیباترین آواز دنیا را در سبزترین جای دنیا می‌خوانم.»

آقا عنکبوته گفت: «من از آواز تو زیباتر هم شنیده‌ام! از اینجا سبزتر هم دیده‌ام!»

گنجشکه گفت: «اما من نه شنیده‌ام و نه دیده‌ام!» بعد هم به خواندن ادامه داد.

عنکبوت پادراز خیلی خسته بود. پاهایش را روی سبزه‌ها دراز کرد و خوابید. او عادت داشت وقتِ خوابیدن، با خودش حرف بزند. پس شروع کرد به حرف زدن:

– زیباترین آواز… زیباترین آواز… سبزترین سبزه‌زار… خوشمزه‌ترین غذا… ماهرترین… پرآب‌ترین… بهترین… بزرگ‌ترین… بزرگ‌ترین…

آن‌وقت یک‌دفعه به فکر فرورفت. به طولانی‌ترین فکری که یک عنکبوت می‌تواند بکند.

بعد، از جا پرید و با بلندترین صدایش داد زد: «فهمیدم!»

و به این‌طرف و آن‌طرف دوید. یک بوته‌ی خار پیدا کرد. از آن بالا رفت و شروع کرد به تار تنیدن. دورتادور بوته‌ی خار را تار تنید.

یک خَرخاکی از آن‌طرف می‌گذشت. پرسید: «کیه که خش‌خش می‌کند؟»

عنکبوت پادراز جواب داد: «منم، یک عنکبوت پادراز، که دارم راحت‌ترین و بزرگ‌ترین خانه‌ی دنیا را در بهترین جای دنیا می‌سازم.»

خرخاکی قصه‌ی ما که داشت به طولانی‌ترین سفر زندگی‌اش می‌رفت ایستاد و به فکر فرورفت؛ به طولانی‌ترین فکری که یک خرخاکی می‌تواند بکُند!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *