قصه کودکانه پیش از خواب
آشپز شکمو
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی روزگاری دختری بود به نام گرتل. گرتل آشپز بود، اما یک آشپز شکمو. او دستپخت خوبی داشت. ولی عادت بدی داشت، عادتش این بود که اول خودش از غذایی که درست میکرد، میخورد و میگفت: «آشپز باید بداند غذایش چه مزهای دارد.» به همین خاطر، توی هر خانهای که کار میکرد، بعد از مدت کوتاهی، او را به خاطر شکمو بودن بیرون میکردند.
روزی اربابش به او گفت: «گرتل امشب مهمان داریم. دو تا مرغ خوشمزه برای شام درست کن.»
گرتل گفت: «چشم، الآن دستبهکار میشوم.» آنوقت سر دو تا مرغ را برید. مرغها را کمی جوشاند تا راحتتر پرهایشان کنده بشود. بعد آنها را پر کند و به سیخ کشید. نزدیک غروب سیخها را روی آتش گذاشت. کمی بعد، مرغها بریان شدند و غذا آماده بود، ولی مهمان نیامده بود. گرتل به اربابش گفت: «مجبورم مرغها را از روی آتش بردارم. الآن آبدار و خوشمزهاند، اگر بیشتر بمانند خشک میشوند و از دهان میافتند. چرا مهمانتان دیر کرد؟»
ارباب گفت: «اشکالی ندارد. خودم میروم و مهمان را میآورم.»
ارباب رفت. گرتل هم مرغها را از روی آتش برداشت و فکر کرد: «اگر کنار آتش بایستم عرق میکنم و تشنه میشوم. حالا که معلوم نیست ارباب و مهمانش کی بیایند، بهتر است سری به زیرزمین بزنم، شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم.» اما توی زیرزمین چیزی برای خوردن پیدا نکرد. بعد به آشپزخانه برگشت. کمی کره برداشت و آن را روی مرغها مالید و دوباره آنها را روی آتش گذاشت. همینطور که آرامآرام سیخها را میچرخاند، بوی خوب مرغ بریان شده به دماغش میخورد. گرتل فکر کرد: «نکند چیزی کم باشد. باید غذا را امتحان کنم.» قسمتی از یک مرغ را کند، انگشتش را لیسید و گفت: «بهبه، چه غذایی! حیف است این غذا خراب بشود.» بعد از پنجره به جاده نگاه کرد. اثری از ارباب و مهمانش نبود.
با خودش گفت: «آنقدر دیر کردند تا بال این مرغ سوخت. بهتر است این بال را بخورم تا ارباب نفهمد که سوخته است.» و بال برشتهشده را کند و خورد.
کمی که گذشت فکر کرد: «بهتر است آنیکی بالش را هم بخورم؛ وگرنه ارباب میفهمد یک بالش کم است.» آنیکی را هم خورد.
دوباره پشت پنجره ایستاد و جاده را نگاه کرد. نشانی از ارباب نبود. به خودش گفت: «اصلاً شاید نیایند. بهتر است دختر خوبی باشی، میتوانی همهی مرغ را بخوری تا خیالت راحت بشود. چرا قدر نعمت را نمیدانی؟» بعد همهی مرغ را با خیال راحت خورد.
مرغ اولی تمام شد و ارباب نیامد. حوصلهی گرتل سر رفته بود. نمیدانست چطور خودش را سرگرم کند. ناگهان چشمش به مرغ دوم افتاد و گفت: «هرچه از اول جفت بوده، باید تا آخر جفت بماند. پس هرچه حق اولی است، حق دومی هم هست.» آنوقت مرغ دومی را هم پیش اولی فرستاد. گرتل تازه دور دهانش را پاک کرده بود که ارباب از راه رسید، او را صدا زد و گفت: «مهمان دارد میآید. زود غذا را بیاور.»
گرتل سکسکهای کرد و گفت: «چشم ارباب، الآن غذا را میآورم.»
ارباب به سراغ میز غذا رفت تا ببیند همهچیز مرتب است یا نه. چاقوی بزرگِ مخصوص خرد کردن مرغ را برداشت که تیز کند.
دراینبین، مهمان آمد و در زد. گرتل در را باز کرد. تا چشمش به مهمان افتاد، انگشتش را روی دهانش گذاشت و گفت: «هیس! یواش! تا ارباب نیامده فوراً از اینجا بروید. اگر دست ارباب به شما برسد، معلوم نیست چه بلایی سرتان بیاورد. او شما را به بهانهی شام دعوت کرده که هر دو گوشتان را ببرد. گوش کنید چطور دارد چاقویش را تیز میکند!»
مهمان خوب گوش کرد و وقتی صدای تیز کردن چاقو را شنید، دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد. گرتل جیغوداد راه انداخت و گفت: «ارباب، عجب مهمانی دعوت کردهاید!»
مرد با تعجب گفت: «مگر چه شده؟»
گرتل همینطور که بر سرش میزد گفت: «مهمان آمد و هر دو تا مرغ را برداشت و فرار کرد.»
ارباب گفت: «عجب! اصلاً انتظار چنین کاری را نداشتم.» و ادامه داد: «کاش لااقل یکی از مرغها را برای من میگذاشت که گرسنه نمانم.»
این را گفت و باعجله دنبال مهمان دوید و فریاد زد: «صبر کن، یکلحظه صبر کن، کارت دارم.»
مهمان همینطور که میدوید، برگشت و چشمش به چاقویی که هنوز در دست صاحبخانه بود افتاد. صاحبخانه فریاد زد: «فقط یکی از آنها را میخواهم، فقط یکی…» البته منظور او یکی از مرغها بود. ولی مهمان فکر کرد منظورش یکی از گوشهای اوست و تندتر دوید.
گرتل شروع به جمعکردن وسایلش کرد؛ چون میدانست وقتی ارباب به خانه برگردد او را از خانهاش بیرون میکند.