قصه کودکانه پیش از خواب
پیشی کوچولو گریه نکن
نویسنده: مژگان شیخی
هوا خوب و آفتابی بود. مرغ خالخالی توی لانهاش نشسته بود. گربه کوچولوی سیاهوسفید و پشمالویی از دور نگاهش میکرد. گربه کوچولو بعد از مدتی بهطرف خانم مرغه رفت و گفت: «سلام مرغ خالخالی. اسم من پیشی است. چرا شما از صبح تا حالا اینجا نشستهاید و اصلاً از جایتان تکان نمیخورید؟»
خانم مرغه با غرور گفت: «قدقد قدا… من روی تخمهایم نشستهام.»
پیشی، میوی بلندی کرد و گفت: «روی تخم؟ ولی چرا؟»
خانم مرغه با غرور بیشتری گفت: «قدقد قدا… این تخمها بچههای من هستند. باید آنقدر رویشان بنشینم تا جوجههای زرد کوچولویی از آنها بیرون بیایند.»
پیشی کوچولو سرش را تکان داد و گفت: «چه جالب! کاشکی من هم میتوانستم از این کارها بکنم.»
پیشی مدتی آن دوروبر بازی کرد و بعد هم روی دیوار پرید و ازآنجا رفت.
چند روز گذشت. پیشی کوچولو دوباره به دیدن مرغ خالخالی رفت. این بار او توی لانهاش نبود. در حیاط میچرخید و ده تا جوجه کوچولوی زردِ کُرک دار به دنبالش بودند. آنها جیکجیک میکردند و دوروبر مادرشان میگشتند.
پیشی جلو رفت. ذوقزده به جوجهها نگاه کرد و گفت: «خانم مرغه، اجازه میدهید من با جوجه کوچولوها بازی کنم؟»
خانم مرغه قدقدی کرد و گفت: «نه، نمیشود. آنها هنوز خیلی کوچکاند و باید کنار من باشند.»
پیشی ناراحت شد و ازآنجا رفت. فردای آن روز هم پیش خانم مرغه نرفت. در خانهی دیگری مشغول گشتوگذار بود. ناگهان در گوشهی حیاط چند چیز سفید گرد دید. با خوشحالی میومیو کرد و گفت: «تخممرغ! تخممرغ! حالا با دقت روی آنها مینشینم. آنوقت تا چند روز دیگر خودم چند تا جوجه کوچولو خواهم داشت.»
بعد همانجا زیر آفتاب، روی آن چیزهای گرد سفید نشست و کمکم خوابش برد. در خواب جوجه کوچولوهای زرد را میدید که دوروبرش جستوخیز میکنند. با صدای نازکشان جیکجیک میکنند و اینطرف و آنطرف میدوند.
ناگهان صدایی شنید. عاطفه کوچولو بود که دنبال توپ کوچولوهای سفیدش میگشت. او اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد و میگفت: «توپها را همینجا گذاشته بودم چی شد؟»
پیشی با دیدن عاطفه کوچولو از جایش بلند شد و روی دیوار پرید. عاطفه توپهایش را دید و با تعجب گفت: «اِ… گربه کوچولو. تو چرا روی توپهای من نشسته بودی؟»
پیشی روی دیوار نشسته بود و نگاه میکرد عاطفه کوچولو توپهایش را برداشت و شروع کرد به بازی. پیشی هم راهش را کشید و پیش خانم مرغه رفت.
خانم مرغه گوشهای نشسته بود. جوجههایش هم زیر بالهایش خوابیده بودند. پیشی کوچولو جلو رفت و به مرغ خالخالی گفت: «میدانی چی شده؟»
و همهچیز را برای خانم مرغه تعریف کرد. مرغ خالخالی خندید، قدقدی کرد و گفت: «پیشی کوچولو. توپ که تخممرغ نیست. تازه، اگر هم بود، گربهها نمیتوانند روی تخممرغ بنشینند و جوجه به دنیا بیاورند.»
پیشی با صدای آهستهای گفت: «راست میگویی؟ این طوریه؟!»
بعد دو قطره اشک درشت روی سبیلهای نازک و کوچکش چکید.
خانم مرغه به نرمی گفت: «گریه نکن پیشی کوچولو! هر وقت بزرگ شدی، گریه کوچولوهای خوشگلی به دنیا میآوری. حالا هم اگر قول بدهی بازیهای آرام و بیخطر کنی، میتوانی با جوجههای من بازی کنی.»
پیشی کوچولو تا آن موقع آرام صحبت میکرد که جوجه کوچولوها بیدار نشوند. ولی ناگهان با صدای بلندی میومیو کرد و گفت: «قول میدهم! قول میدهم!»
همان موقع جوجهها از خواب بیدار شدند، دوروبر پیشی گشتند و شروع کردند به جیکجیک و بازی کردن.