قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-پیرمرد-و-پادشاه

قصه کودکانه: پیرمرد و پادشاه | همیشه تلاش کن و امیدوار باش!

قصه کودکانه پیش از خواب

پیرمرد و پادشاه

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

در شهری دور، پادشاهی زندگی می‌کرد. او یک روز تصمیم گرفت به شهرهای مختلف برود و زندگی مردم را از نزدیک ببیند. پادشاه لباس معمولی پوشید تا کسی او را نشناسد. آن‌وقت به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به روستایی رسید. روستا، سبز و پر از درختان میوه بود. پادشاه گفت: «به‌به… چه میوه‌هایی! چه جای زیبایی!»

او از آن ده خیلی خوشش آمده بود. درخت‌ها و سبزه‌ها را نگاه می‌کرد و می‌رفت. از دور پیرمردی را دید که روی زمین کار می‌کند. پادشاه جلوتر رفت. پیرمرد درخت میوه می‌کاشت. او با دقت گودالی در زمین می‌کند. درخت را در گودال می‌گذاشت و دور آن را با خاک نرم پر می‌کرد.

شاه مدتی آنجا ایستاد. کار کردن پیرمرد را نگاه کرد. با تعجب گفت: «پیرمردی با این سن و سال، چقدر کار می‌کند!»

او جلو رفت، به پیرمرد سلام کرد و گفت: «چه می‌کنی پیرمرد؟»

پیرمرد سخت مشغول کارش بود. سرش را برگرداند. جواب سلام شاه را داد و گفت: «خودت که می‌بینی… دارم درخت می‌کارم.»

شاه پرسید: «چه درختی می‌کاری؟»

پیرمرد که اسمش مشهدی حسن بود، گفت: «درخت‌های جورواجور: گردو، انجیر و…»

شاه از کار پیرمرد خوشش آمد. او به فکر آبادی و سرسبزی روستایش بود. به‌جای اینکه برود و گوشه‌ای استراحت کند، درخت می‌کاشت.

شاه فکری کرد و گفت: «از این‌همه کار خسته نمی‌شوی؟ تو خیلی پیری. این کارهای کار جوان‌هاست. تازه… چند سال طول می‌کشد تا این درخت‌ها بزرگ شود و میوه بدهد. خوب بود چیزی می‌کاشتی که زودتر میوه بدهد. آن‌وقت خودت هم می‌توانستی میوه‌هایش را بخوری.»

مشهدی حسن به بیلش تکیه داد و گفت: «بله، چند سال طول می‌کشد که این درختان میوه بدهند. شاید آن موقع من دیگر زنده نباشم.»

شاه گفت: «از این مسئله ناراحت نیستی؟»

مشهدی حسن گفت: «چرا ناراحت باشم؟ دیگران کاشتند و ما خوردیم. حالا ما می‌کاریم تا دیگران بخورند. دنیا همین‌طوری است دیگر.»

شاه به فکر فرورفت. از این حرف مشهدی حسن خوشش آمده بود. با خود گفت: «چه پیرمرد دانا و زرنگی است! چقدر هم به فکر دیگران است!»

شاه به شهرش برگشت و دستور داد صد سکه‌ی طلا برای مشهدی حسن بفرستند. مشهدی حسن سکه‌های طلا را دید و خوشحال شد. با آن سکه‌ها زمین‌های بیشتری را آباد کرد و درخت کاشت.

مشهدی حسن سال‌های سال زنده ماند. درخت‌هایی که کاشته بود، بزرگ شدند و میوه دادند.

یک روز مشهدی حسن به باغش رفت، یک سبد از بهترین میوه‌های باغش را چید. بعد به راه افتاد و نزد پادشاه رفت. پادشاه، وقتی مشهدی حسن را دید. فوری او را شناخت.

مشهدی حسن گفت: «دیدی پادشاه؟! خودم هم زنده ماندم و توانستم میوه‌هایم را بخورم. یک سبد هم برای شما آوردم.»

شاه خندید و گفت: «آفرین به تو! من از تو درس بزرگی گرفتم. اینکه تا آخر عمر می‌توانم تلاش کنم و امیدوار باشم.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *