قصه-کودکانه-پریان-پیرزن-و-ببر

قصه کودکانه پیرزن و ببر || یک دست صدا نداره!

قصه کودکانه

پیرزن و ببر

برگرفته از کتاب: گهواره‌ لاله ها
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350

به نام خدای مهربان

يك روز صبح زود پیرزنی که خانه‌اش را جارو می‌کرد يك سکه‌ی مسی پیدا کرد. پیرزن، کوزه‌ای را که تویش برنج می‌ریخت نگاه کرد؛ نصفش، از برنج پر بود و او سکه را هم توی آن انداخت.

بعد از مدتی مقداری برنج می‌خواست بردارد تا غذا بپزد. چند مشت برنج برداشت و فقط يك مشت ته کوزه باقی ماند. بعدازظهر که دوباره به سروقت کوزه رفت باکمال تعجب دید که باز نصف کوزه از برنج پر است. بازهم چند مشت برداشت و به‌اندازه‌ی يك مشت ته کوزه باقی ماند و موقعی که دوباره به کوزه سر زد دید که نصف آن پر از برنج است. پیرزن هم تعجب کرده بود و هم خوشحال بود و از خوشحالی نمی‌توانست جلو خنده‌اش را بگیرد و اگر شما هم جای او بودید مثل او می‌خندید. پیرزن فهمیده بود که تا موقعی که سکه توی کوزه است برنج تمام نخواهد شد.

يك ببر که در زیر تپه‌ای در آن نزدیکی زندگی می‌کرد این خبر را شنید. باعجله از لانه‌اش بیرون آمد تا سراغ پیرزن برود و سکه را از او بگیرد؛ اما پیرزن حاضر نشد سکه را از خودش جدا کند.

ببر گفت:

«صبر کن و ببین چه بلایی سر تو خواهم آورد؛ وقتی‌که هوا تاريك شد می‌آیم تو را می‌خورم و سکه‌ات را برمی‌دارم.» بعد خشمگین و غرش‌کنان ازآنجا دور شد.

پیرزن بیچاره از ترس نتوانست جلو گریه‌اش را بگیرد و مدت زیادی گریه کرد؛ اما بعدازآن، اشک‌هایش را با گوشه‌ی چارقدش پاك کرد، کاردش را برداشت و شروع کرد به تیز کردن. سویچ، سویچ، سویچ؛ کارد روی سنگ تیز می‌شد.

نخودهای توی خانه این صدا را شنیدند و پرسیدند: «مادربزرگ چرا کاردت را تیز می‌کنی؟»

پیرزن گفت: «آه، نخودهای کوچک من، نازنازی‌های من، ببر می‌خواهد سکه‌ی من را بگیرد. گفته امشب می‌آید و مرا می‌خورد. برای این است که کاردم را تیز می‌کنم.»

نخودها دسته‌جمعی گفتند: «آه، مادربزرگ، ما به تو کمک می‌کنیم.»

«نازنازی‌های من، شما چه‌کاری می‌توانید بکنید؟»

بعد از این حرف، نخودها همگی پریدند، قل خوردند و رفتند جلوِ در.

پیرزن به تیز کردن کاردش ادامه داد: سویچ، سویچ.

تخم‌مرغ این صدا را شنید و پرسید: «مادربزرگ چرا کاردت را تیز می‌کنی؟»

پیرزن جواب داد: «آه، ای تخم‌مرغ کوچولوی نازنازی من، ببر می‌خواهد سکه‌ی من را بگیرد، من دلم نمی‌خواهد آن را به او بدهم. ببر گفته امشب می‌آید و مرا می‌خورد؛ اما من نمی‌خواهم او مرا بخورد. من می‌خواهم این جانور بدجنس را بکشم، برای این است که کاردم را تیز می‌کنم.»

تخم‌مرغ گفت: «آه، مادربزرگ بگذار من به تو کمک کنم.»

«نازنازی من، تو چه‌کاری می‌توانی بکنی؟»

«خودم را توی اجاق پنهان می‌کنم.»

و تخم‌مرغ کو چك به‌طرف آشپزخانه رفت و خودش را میان خاکسترهای اجاق پنهان کرد.

پیرزن به تیز کردن کاردش ادامه داد: سویچ، سویچ سویچ.

يك خرچنگ کوچک این صدا را شنید و گفت: «مادربزرگ، چرا کاردت را تیز می‌کنی؟»

پیرزن جواب داد: «ای خرچنگ کوچولو، ای نازنازی من، ببر می‌خواهد سکه‌ی من را بگیرد؛ اما من نمی‌خواهم آن را به او بدهم. او گفته امشب می‌آید و مرا می‌خورد. برای این کاردم را تیز می‌کنم که می‌خواهم این جانور بدجنس را بکُشم.»

خرچنگ كوچك فریاد زد: «مادربزرگ، من به تو کمک می‌کنم.»

«ای نازنازی من، تو چه‌کار می‌توانی بکنی؟»

«مادربزرگ، خودم را میان کوزه‌ی آب پنهان می‌کنم.»

خرچنگ كوچك به‌طرف کوزه‌ی آب رفت و پیرزن به تیز کردن کاردش ادامه داد: سویچ، سویچ، سویچ.

کلونِ در شنید که کارد «سویچ، سویچ» صدا می‌دهد و پرسید: «مادربزرگ چرا کاردت را تیز می‌کنی؟»

پیرزن جواب داد: «ای کلونِ در، ای نازنازی من، ببر می‌خواهد سکه‌ی من را بگیرد؛ اما من نمی‌خواهم آن را به او بدهم. برای این کاردم را تیز می‌کنم که می‌خواهم این جانور موذی را بکشم.»

کلون در پیشنهاد کرد: «مادربزرگ، بگذار من هم به تو کمک کنم.»

«عزیزم، تو چه‌کار می‌توانی بکنی؟»

«مادربزرگ، کنار رختخوابت می‌خوابم.»

کلون در به‌طرف رختخواب رفت و پیرزن به تیز کردن کاردش ادامه داد: سویچ، سویچ، سویچ.

يك قورباغه صدای تیز شدن کارد را شنید و پرسید: «مادربزرگ چرا کاردت را تیز می‌کنی.»

پیرزن جواب داد: «عزیزم، ببر می‌خواهد سکه‌ی من را از من بگیرد؛ اما من نمی‌خواهم آن را به او بدهم. او گفته امشب می‌آید و مرا می‌خورد. برای این کاردم را تیز می‌کنم که می‌خواهم این جانور پیر بدجنس را بکشم.»

قورباغه گفت: «مادربزرگ، بگذار من به تو كمك بکنم.»

«ای قورباغه‌ی کوچولو، تو چه‌کار می‌توانی بکنی؟»

«مادربزرگ، بالای رختخوابت چمباتمه می‌زنم و می‌نشینم.»

قورباغه پرید، بالای رختخواب چمباتمه زد و پیرزن به تیز کردن کاردش ادامه داد: سویچ، سویچ، سویچ

چرخ پنبه‌ریسی صدای کارد را شنید و پرسید: «مادربزرگ چرا کاردت را تیز می‌کنی؟»

پیرزن جواب داد: «ای چرخَك من، نازنازی من، ببر می‌خواهد سکه‌ی من را بگیرد؛ اما من نمی‌خواهم آن را به او بدهم. برای این کاردم را تیز می‌کنم که می‌خواهم این جانور بدجنس را بکشم.»

«مادربزرگ بگذار به تو كمك کنم.»

«تو چه‌کار می‌توانی بکنی؟»

«مادربزرگ بگذار بروم گوشه‌ی اتاق بنشینم.»

چرخ پنبه‌ریسی رفت، گوشه‌ی اتاق نشست و پیرزن به تیز کردن کاردش ادامه داد: سویچ، سویچ، سویچ.

چکش بزرگ صدا را شنید و پرسید: «مادربزرگ، چرا کاردت را تیز می‌کنی؟»

پیرزن جواب داد: «ای چکش من، نازنازی من، ببر می‌خواهد سکه‌ی من را از من بگیرد؛ اما من نمی‌خواهم آن را به او بدهم. گفته که امشب می‌آید و مرا می‌خورد. برای این کاردم را تیز می‌کنم که این جانور بدجنس را بکشم.»

«مادربزرگ، بگذار به تو كمك بکنم.»

«ای چکش من، نازنازی من، تو چه‌کار می‌توانی بکنی؟»

«مادربزرگ، بگذار روی چوب سردر بنشینم.»

و چکش بزرگ جایش را بالای سردر درست کرد و نشست و پیرزن به تیز کردن کارش ادامه داد: سویچ، سویچ، سویچ.

شب شد؛ کارد، تیز و درخشان شده بود. پیرزن کارد را برداشت و به رختخواب رفت. خانه ساکت و آرام بود؛ بعد ببر وارد شد. هیچ‌چیز را نمی‌شد دید. همین‌که ببر پایش را به داخل خانه گذاشت نخودها شروع کردند به چرخیدن و رقصیدن و جُنبیدن. ببر با غرش به عقب برگشت و کورمال‌کورمال به‌طرف آشپزخانه رفت و برای اینکه چیز روشنی پیدا کند شروع کرد به فوت کردن خاکسترها. داشت فوت می‌کرد که یک‌دفعه صدای بلندی شنیده شد. تخم‌مرغ که توی خاکسترها پنهان شده بود ترکید و خاکسترها را توی چشم او پاشید، طوری که نزديك بود کور بشود. ببر به‌طرف کوزه رفت تا آب بردارد و چشم‌هایش را بشوید؛ اما وقتی‌که پنجه‌اش را توی کوزه فروبرد خرچنگی که توی کوزه بود با انبرک‌های خودش محکم به آن چسبید و آن‌قدر فشار داد تا خون از آن جاری شد.

ببرِ زخم‌خورده و عصبانی خودش را به عقب کشید. با ناراحتی نفس‌نفس می‌زد و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت که پیرزن را پیدا کند؛ اما وقتی‌که کنار رختخواب رسید کلون در پرید و شروع کرد به کوبیدن به سروصورت او.

قورباغه، بالای رختخواب قورقور عجیبی به راه انداخت و هر چه می‌توانست بلندتر فریاد می‌کشید: «بزن، ای کلون در، محکم‌تر بزن، محکم‌تر!»

در همین موقع چرخ پنبه‌ریسی از گوشه‌ی اتاق چرخید و غرغرکنان گفت:

«به او بچسب، به او بچسب.»

ببر خیلی ترسیده بود. پیرزن از رختخواب پرید بیرون و کاردش را شروع کرد به چرخاندن. ببر باعجله به‌طرف در رفت تا فرار کند؛ اما نخودها زیر پاهایش می‌چرخیدند و می‌لولیدند و ببر به زمین افتاد و سرش محکم به در خورد و چکش یک‌راست افتاد روی سرش. [خلاصه ببره اوف شد دیگه!]

پایان واقعی +18

پیرزن دوید و سر ببر بدجنس را با کارد تیزش بُرید.


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *