قصه-کودکانه-شب-پیراهن-سفید-و-آفتاب

قصه کودکانه پیراهن سفید و آفتاب برای پیش از خواب

قصه کودکانه شب

پیراهن سفید و آفتاب

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها خانم یک خانه‌ی کوچولو لباس‌هایی را که شسته بود، بُرد و روی طناب پهن کرد. بعد به آن‌ها گیره زد که باد از روی طناب پایینشان نیندازد. لباس‌ها که تمیز و شسته شده بودند، شادی کردند و سروصدا به راه انداختند. برای چی؟ برای اینکه آن‌ها پاک و تمیز شده بودند.

میان لباس‌ها پیراهن سفید از دیگران خوشحال‌تر بود. شلواری از پیراهن سفید پرسید: «تو امروز خیلی خوش‌حالی، برای چی؟»

پیراهن سفید گفت: «برای چی خوش‌حال نباشم. امروز خانم خانه به من گیره نزد، برای آنکه گیره‌ها تمام شد.»

شلوار گفت: «این‌که خیلی بد است. باد تو را روی زمین می‌اندازد و دوباره کثیف می‌شوی.»

پیراهن سفید خودش را تکان داد و گفت: «باد نمی‌تواند من را روی زمین بیندازد. من از این‌که زیر آفتاب باشم بدم می‌آید. می‌دانی که آفتاب چه قدر گرم است؟»

جوراب سیاهی که آن طرف پیراهن بود گفت: «خُب اگر زیر آفتاب نمانی که خشک نمی‌شوی.»

پیراهن، ناراحت شد و گفت: «خودم بهتر می‌دانم که خشک می‌شوم یا خشک نمی‌شوم. تو نمی‌خواهد به من کار یاد بدهی.»

شلوار گفت: «حالا می‌خواهی چه‌کار کنی؟»

پیراهن سفید با خوش‌حالی گفت: «من آخرین لباس روی طناب هستم. می‌خواهم یواش‌یواش توی سایه بروم. آنجا دیگر آفتاب به من نمی‌خورد که گرم بشوم.»

جوراب سیاه گفت: «ولی این‌طوری تو خشک نمی‌شوی.»

بله… پیراهن که دوست داشت هر کاری بکند کسی به او حرفی نزند، گفت: «بازهم تو حرف زدی. تو اگر می‌توانی مواظب خودت باش که جایی گم نشوی.»

پیراهن سفید این را گفت و یواش‌یواش رفت توی سایه. آنجا خنک بود و آفتاب به او نمی‌خورد. برای همین پیراهن سفید همان‌طور خیس خیس ماند. آفتاب با مهربانی گرمایش را روی لباس‌ها ریخت و کم‌کم آن‌ها را خشک کرد. وقتی این‌طور شد خانم خانه هم آمد و لباس‌ها را یکی‌یکی از روی طناب جمع کرد؛ ولی تا به پیراهن سفید رسید گفت: «ای‌دادبیداد، چرا این پیراهن سفید خشک نشده. این پیراهن توی سایه چه‌کار می‌کند؟ این‌که هنوز خیس است.»

بعد گیره‌ای به آن زد و رفت. با رفتن خانم خانه، پیراهن سفید با خودش گفت: «چه خوب شد که امروز آفتاب با من کاری نداشت. چه قدر گرمای آفتاب بد است. حالا تنهایی می‌توانم با طناب و باد بازی کنم.»

پیراهن سفید این را گفت و خودش را روی طناب تکان داد و بازی کرد. کم‌کم هوا خنک شد و شب هم از راه رسید. لباس سفید هنوز خشک نشده بود و به قول مادرها نَم داشت. وقتی هوا تاریک شد، پیراهن سفید کم‌کم تنها شد. هیچ‌یک از دوستانش با او نبودند. هوا خنک شد و او که هنوز خشک نشده بود از سرما لرزید. با خودش گفت: «چه‌کار بدی کردم. هم تنها هستم، هم سردم شده. حالا آن‌ها توی اتاق دارند باهم می‌گویند و می‌خندند. آن‌وقت من باید تک‌وتنها روی طناب باشم. خدا کند زود صبح شود و هوا روشن شود.»

بله… آن شب به پیراهن سفید خیلی سخت گذشت. وقتی هم که هوا روشن شد یکی دو تا گنجشک آمدند و روی طناب نشستند و او را کثیف کردند. صبح وقتی خانم خانه آمد و پیراهن سفید را دید گفت: «ای‌وای، این پیراهن که کثیف شده. حالا باید او را دوباره بشویم.»

بعد پیراهن سفید را برد و کنار لباس‌های کثیف انداخت.

دو روز که گذشت. خانم خانه پیراهن سفید را شست و آن را روی طناب توی آفتاب پهن کرد. پیراهن سفید خندید و گفت: «حالا یاد گرفتم که اگر بخواهم خوب خشک بشوم و تمیز بمانم باید گرمای آفتاب را هم دوست داشته باشم.»

خُب وقتی این‌طور شد، قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *