کتاب قصه کودکانه
پیتر پان
پیتر پن در سرزمین افسانهای
به نام خدای مهربان
در دوردستها، منطقهای به نام «سرزمین افسانهای» وجود دارد که خورشید همیشه در آنجا میدرخشد و آسمانش همواره آبی است. در این سرزمین هیچکس پیر نمیشود و قهرمان داستان ما «پیتر پان» به همراه پری بالدار کوچکش «تینکِربِل» در آنجا زندگی میکند.
پیتر پان پسری است که هرگز بزرگ نمیشود و میتواند بهراحتی بر فراز آسمانها پرواز کند.
خانوادهی «دارلینگ» در یکی از محلههای قدیمی شهر لندن، زندگی میکنند. آنها یک دختر به نام «وِندی» و دو پسر به نامهای «جان» و «مایکل» دارند.
هر شب در اتاق زیرشیروانی، وِندی برای برادران کوچکش داستانهایی از ماجراهای پیتر پان، تینکربل، دوستان سرخپوست آنها و دزدان دریایی بدجنس تعریف میکند.
یکشب وقتی وِندی مشغول تعریف داستان بود، پیتر پان و تینکربل به دیدن بچهها آمدند.
پیتر رو به آنها کرد و گفت: «بچهها بیایید باهم به سرزمین افسانهای برویم.»
آنها با خوشحالی فریاد کشیدند و گفتند: «چه عالی!»
سپس پیتر مقداری از گَرد جادویی بالهای تینکربل را برداشت و روی بچهها پاشید و گفت: «حالا فقط به چیزهای شاد فکر کنید.»
ناگهان همگی در آسمان لندن به پرواز درآمدند و بهطرف سرزمین افسانهای حرکت کردند.
وقتی به بالای سرزمین افسانهای رسیدند، پیتر، رنگینکمان، آبشار، پریهای دریایی، ساحل و جنگلهای آنجا را به بچهها نشان داد. آنجا بهترین جایی بود که بچهها در عمرشان دیده بودند.
سپس در یکی از جنگلهای سرزمین افسانهای فرود آمدند و پیتر، آنها را به یک زیرزمین مخفی هدایت کرد. در آنجا پیتر دوستان خویش را به بچهها معرفی کرد.
دوستان پیتر، بچههایی بودند که از مناطق مختلف به سرزمین افسانهای آمده بودند و به «پسرهای گمشده» معروف بودند.
جان و مایکل مشغول بازی با پسرها شدند و بهطرف چادر سرخپوستان رفتند. ولی سرخپوستان آنها را دستگیر کردند و پیش رئیس قبیلهشان بردند.
از طرفی پیتر و وِندی به دیدن پریهای دریایی رفتند. ناگهان پیتر، کاپیتان هوک را دید. هوک، رئیس دزدان دریایی بود که بهجای دست چپش یک قلاب فلزی داشت و یک سوسمار گرسنه همیشه او را تعقیب میکرد تا بقیهی اعضای بدنش را بخورد.
هوک «لیلی» دختر رئیس قبیلهی سرخپوستان را دزدیده بود و با خود میبرد. او از لیلی مخفی گاه پیتر پان را میپرسید. ولی لیلی هیچ جوابی نمیداد.
پیتر به وِندی گفت: «من باید او را نجات دهم.» و باهم بهطرف صخرهی اسکلتی- جایی که کاپیتان هوک، لیلی را به آنجا میبرد- پرواز کردند.
در آنجا پیتر، کاپیتان هوک را به جنگ تنبهتن دعوت کرد. پیتر با شجاعت مبارزه کرد و سرانجام هوکِ بدجنس را داخل آب انداخت. سوسمار هم که منتظر این فرصت بود، او را تعقیب کرد. کاپیتان هوک شناکنان با سرعت بهطرف کشتی خود رفت. وقتی به کشتی رسید با صدای بلند فریاد زد: «ای پیتر پان لعنتی! بالاخره انتقامم را از تو خواهم گرفت.»
پیتر پان، لیلی را نجات داد و نزد پدرش برد. رئیس قبیلهی سرخپوستان وقتی دید پیتر پان دخترش را نجات داده است، از او تشکر کرد و بچهها را آزاد کرد.
هوک میخواست انتقام بگیرد. او تینکربل را دزدید و محل زندگی پیتر را از او پرسید. بعد او را در یک فانوس زندانی کرد.
دزدان دریایی (افراد کاپیتان هوک) به خانهی پیتر پان رفتند. پیتر در خانه نبود؛ بنابراین بچهها را دستگیر کردند و به کشتی خود بردند.
وِندی با شجاعت به کاپیتان هوک گفت: «پیتر پان ما را نجات خواهد داد!»
کاپیتان خندهی بلندی کرد و گفت: «او هرگز نمیتواند شما را نجات دهد؛ زیرا اگر بخواهد کاری بکند. تو از روی تختهای که روی آن ایستادهای به داخل آب خواهی افتاد.»
تینکربل صحبتهای هوک را شنید و با زحمت زیاد خودش را از داخل فانوس نجات داد. او قصد داشت پیتر پان را پیدا کند و موضوع را به او اطلاع دهد. ولی قبل از اینکه بتواند کاری بکند، پیتر پان از راه رسید و فریاد زد: «کاپیتان هوک! من آمدهام تا تو را برای همیشه نابود کنم. مرگ تو فرارسیدهاست.»
پیتر بعد از یک جنگ تنبهتن سخت، کاپیتان و افرادش را از کشتی بیرون کرد. سوسمار، کاپیتان را دنبال کرد و کسی هم به کمک او نرفت.
بچهها به خاطر نجات جانشان، از پیتر تشکر کردند.
وِندی پرسید: «آقا ممکن است به ما بگویید کجا لنگر میاندازیم؟»
پیتر جواب داد: «لندن»
وِندی با خوشحالی گفت: «مایکل، جان! ما به خانه برمیگردیم.»
بار دیگر پیتر از گَرد جادوییِ تینکربل روی همه پاشید و ناگهان کشتی در آسمان سرزمین افسانهای به پرواز درآمد و مستقیم بهطرف خانهی بچهها در لندن، حرکت کرد.
پس از رسیدن به لندن، پیتر پان و تینکربل از بچهها جدا شدند. آنها قصد داشتند به سرزمین افسانهای برگردند.
در آخرین لحظه، پیتر پان فریاد زد: «خداحافظ وِندی!»
وِندی هم جواب داد: «همیشه تو را باور خواهم داشت. پیتر!»