کتاب قصه کودکانه
پهلوان پنبه و ماه پری
تصویرگر: نیلوفر میرمحمدی
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود.
در شهری دور، پسری پنبهای با ننه پنبهاش زندگی میکرد که به او پهلوانپنبه میگفتند. پهلوانپنبه خوب و مهربان بود و دلش میخواست به همه کمک کند.
روزی از روزها، خبر در شهر پیچید که دیو کوهستان، ماه پری، مهربانترین دختر شهر را دزدیده است و او را به کوهستان برده، در قلعهی سنگی زندانی کرده است.
مردم شهر بسیار غمگین شده بودند. چون هیچکس جرئت نمیکرد برود و ماه پری را نجات دهد.
پهلوانپنبه شال و کلاه کرد تا برود و ماه پری را آزاد کند. رفت و رفت تا به کوهستان رسید. در پایین کوه ایستاد و به خودش گفت: «شب که دیو در خواب است، به قلعه میروم.»
پهلوانپنبه در سایهی درختی نشست تا کمی استراحت کند، اما خوابش برد.
دیو در اطراف کوهستان میگشت که یکدفعه پهلوانپنبه را دید.
به او نزدیک شد و با خودش گفت: «چه قلب پنبهای و قشنگی دارد!»
تا پهلوانپنبه از این پهلو به آن پهلو شد، دیو قلب او را دزدید و فرار کرد.
دیو، قلب پنبهای را توی سینهاش گذاشت و بهطرف قلعه راه افتاد. قلب پنبهای چهره و بدن دیو را هم عوض کرد و یکدفعه او پهلوانی بلندبالا و قوی شد. وقتی به قلعه رسید، ماه پری مشغول گریه و زاری بود. صدای ماه پری در گوش دیو پیچید. قلب پنبهای، تالاپ و تولوپ و رُپ رُپ کرد. دیو دستش را روی سینهاش گذاشت و پرسید:
– کیست که اینطور ناله میکند؟
ماه پری گفت:
– منم، ماه پری که در این قلعه زندانی شدهام.
دیو، چون قلب مهربان پنبهای را در سینه داشت، نتوانست ماه پری را در زندان ببیند. همهی قفلها را شکست و درهای زندان را یکی بعد از دیگری باز کرد.
ماه پری به دیو نگاه کرد و گفت:
– ای پهلوان مهربان، باید هرچه زودتر ازاینجا فرار کنیم. اگر دیو برگردد، تو را هم مثل من زندانی میکند. من عهد کردهام، همسر کسی شوم که مرا از زندان آزاد کند. میخواهم تمام مهربانیهای جهان را به او ببخشم.
دیو که با تعجب به ماه پری نگاه میکرد، با خودش گفت: «من ماه پری را دزدیدم و زندانی کردم تا با من مهربان شود؛ اما با این قلب سفید، او میخواهد همسر من شود و همهی مهربانیهای جهان را به من ببخشد. مگر این قلب چه میکند؟»
دیو و ماه پری از قلعه بیرون آمدند. باهم میدویدند و از قلعه دور و دورتر میشدند. آنها رفتند و رفتند تا به جایی که پهلوانپنبه خوابیده بود، رسیدند.
ماه پری به پهلوانپنبه نگاه کرد و گفت:
– شاید پهلوانپنبه هم برای نجات من به کوهستان آمده است. شاید او دیو کوهستان را کشته، که خبری از دیو نیست!
باز قلب پنبهای در سینهی دیو تالاپ و تولوپ و رُپ رُپ کرد.
دیو نتوانست روی پایش بایستد. بهطرف پهلوانپنبه رفت. دلش برای او سوخت.
ماه پری گفت:
– صبر کن تا من کمی آب بیاورم و به صورت پهلوانپنبه بزنم.
ماه پری رفت. دیو نتوانست پهلوانپنبه را بیهوش ببیند. قلب پنبهای را بیرون آورد و در سینهی او گذاشت.
پهلوانپنبه یک عطسه کرد و جابهجا شد.
دیو بهطرف قلعه به راه افتاد. او نمیدانست که گوشهای از قلب پنبهای پهلوانپنبه در سینهاش جامانده است.
ماه پری با کمی آب برگشت و آن را روی صورت پهلوانپنبه ریخت.
پهلوانپنبه به هوش آمد. ماه پری اینطرف و آنطرف به دنبال پهلوانی که او را نجات داده بود، گشت، اما او را پیدا نکرد. داستان آزاد شدنش را برای پهلوانپنبه تعریف کرد.
پهلوانپنبه دست ماه پری را گرفت، راه افتاد و گفت:
– کوه و کمر و دشت و بیابان را میگردیم تا پهلوان مهربان را پیدا کنیم. شاید دیو کوهستان او را زندانی کرده باشد!
آنها بهسوی قلعهی سنگی راه افتادند. ناگهان دیو را دیدند که مانند پهلوانی قلعهی سنگی را خراب میکرد. ماه پری با صدای بلند گفت:
– پهلوان مهربان!
دیو هنوز نمیدانست گوشهای از قلب پهلوانپنبه را در سینه دارد. قلبش تالاپ و تولوپ و رُپ و رُپ کرد. از خودش پرسید: «مگر من دیو نیستم؟ مگر من مانند پهلوانها هستم؟»
پهلوانپنبه گفت:
– اول قلعهی سنگی را خراب میکنیم، بعد به شهر میرویم تا عروسی پهلوان مهربان و ماه پری، مهربانترین دختر شهر را جشن بگیریم.
آنها مشغول ویران کردن قلعهی سنگی شدند.