قصه کودکانه پیش از خواب
پنبه تنبله کجاست؟
نویسنده: مژگان شیخی
در کنار رودخانهای چند سگ آبی زندگی میکردند و خوش و خرم بودند. هوا کمکم سرد شده بود. یک روز صبح، سگ آبی پیر رو به بقیهی سگهای آبی کرد و گفت: «نگاه کنید! برگ درختان، قرمز و زرد شده و تند و تند پایین میریزد. پاییز آمده است. الآن دیگر وقت آن است که به فکر غذای زمستانمان باشیم.»
سگهای آبی عاشق خوردن پوست درخت هستند. آنها مثل هرسال باید میرفتند و کُندههای درخت را جمع میکردند. بعد هم آنها را در رودخانه انبار میکردند تا در زمستان پوستشان را بخورند.
سگهای آبی به راه افتادند و بهطرف درختها رفتند. آنها مشغول کار شدند. با دندانهایشان شاخهها و درختها را میبریدند و به رودخانه میبردند. یکی از سگهای آبی به نام «پنبه» خیلی تنبل بود. او خیلی زود به خانه برگشت و مشغول استراحت شد.
بقیهی سگهای آبی تند و تند مشغول کار بودند. بعد از مدتی متوجه شدند که پنبه نیست. ازآنجاییکه میدانستند او چقدر تنبل است، گفتند: «حتماً رفته و خوابیده!»
یکی از سگهای آبی گفت: «او همیشه همین کار را میکند. چرا باید کار او را ما انجام دهیم؟»
سگ آبی دیگری گفت: «آره… همیشه خورده و خوابیده. کارهایش هم پیش رفته…»
خلاصه همه از دست او خیلی عصبانی بودند.
سگ آبی پیر فکری کرد و گفت: «بله، شما راست میگویید. ولی این دفعه با دفعههای قبل فرق دارد. من نقشهای کشیدهام تا او را ادب کنم.»
آنوقت به سگهای آبی جوان گفت: «بروید و کُندههای درختی پیدا کنید که پوستشان قبلاً خورده شده باشد. بعد هم آنها را جلوی خانهی پنبه ببرید و در رودخانه رویهم انبار کنید.»
سگهای آبی جوان رفتند و مشغول کار شدند.
سگ آبی پیر به بقیهی سگهای آبی گفت: «حالا شما کُندههای پوستدار درخت را در بالای رودخانه انبار کنید.» آنها هم رفتند و دستبهکار شدند. سگهای آبی روزها و هفتهها بهسختی کار میکردند. پنبه بیخبر از همهجا یواشکی درمیرفت. به خانه میرفت و با خیال راحت میخوابید.
بالاخره کار تمام شد. مدتی گذشت، هوا خیلی سرد شده بود. حالا دیگر وقت استفاده از چوبهای انبارشده بود. پنبه گرسنهاش شد. رفت تا از توی رودخانه یواشکی کندهی درختی گیر بیاورد و پوستش را بخورد. او یکی از کندهها را از آب بیرون کشید. ولی چیزی برای خوردن نداشت. خوب نگاه کرد و دید قبلاً پوستش خورده شده است. با تعجب کندهی دیگری را بیرون کشید و دیگری. ولی همه همانطور بودند. او با نگرانی گفت: «یعنی چه؟ چرا انبار غذایمان امسال اینطوری است؟»
پنبه بازهم گشت. انبار چوبها را زیرورو کرد. ولی فقط گرسنهتر شد و چیزی هم پیدا نکرد. بالاخره مجبور شد با خجالت پیش سگهای آبی برود. او سرش را پایین انداخت و پرسید: «چرا امسال کُندههای درخت انبارمان، هیچکدام پوست ندارد؟»
سگ آبی پیر گفت: «خودت کجا بودی؟ میآمدی و کُندههای پوستدار را جمع میکردی»
یکی دیگر از سگهای آبی گفت: «حتماً توی خواب آمده و این کندهها را جمع کرده…»
دیگری گفت: «شاید هم توی خواب آنها را خورده…»
خلاصه هرکدام از سگهای آبی چیزی گفتند و مسخرهاش کردند. پنبه خیلی خجالت کشید. او با خودش عهد کرد تنبلی را کنار بگذارد و همین کار را هم کرد.