قصه کودکانه
پلنگ سیاه
تصویرگر: بهزاد غریب پور
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. کوهستان، ساکت و آرام بود. تنها صدای زمزمۀ چشمه که از دل کوه میجوشید و بیرون میپرید شنیده میشد. کلاغ، نوک درخت، بالای کوه ایستاده بود و دوروبر را میپایید. اطرافش کوههای بزرگ و کوچک زیادی راست و محکم پهلوی هم ایستاده بودند.
کلاغ پرید و تا غروب به همۀ سوراخها، غارها، زیر و روی تختهسنگها و پای بوتهها سر کشید و از بیشتر حیوانات کوهستان احوالپرسی کرد. خورشید که پشت کوه پنهان شد، کلاغ به آشیانهاش برگشت و همانجا به انتظار شب نشست.
آن شب مثل بیشتر شبها، ماه میان آسمان نشسته بود و به کوهستان نگاه میکرد. آب چشمه، کوه و دره، زیر نور مهتاب میدرخشیدند.
ناگهان، صدای گرگها میان کوهها پیچید و به گوش حیوانات کوهستان رسید. کلاغ هنوز لب آشیانهاش ایستاده بود و به شعلههای کوچک و سرخی که در تاریکی، کنار چشمه حرکت میکردند، نگاه میکرد. ناگهان، صدای جیغی با خرناس گرگها یکی شد. شعلهها درهموبرهم شدند و دوباره کوهستان ساکت و آرام شد. کلاغ، خسته و دلشکسته در آشیانهاش فرورفت و خوابید. اما، تا صبح خواب گرگها را دید.
شب کمکم روز شد و خورشید، آرامآرام در آسمان به راه افتاد. کلاغ با صدای گریۀ گربۀ کوهی، فریاد شغال، جیغ خارپشت و معمع بز کوهی از خواب پرید.
گربه را که دید به یاد شب پیش افتاد: به یاد چشمهای سرخ گرگها که مثل شعلههای کوچکی توی تاریکی میدرخشیدند و به باد جیغ حیوانی که شکار آنها شد.
کلاغ پرید و کنار گربۀ کوهی نشست.
گربه ناله کرد: «دیشب یکی دیگر از بچههایم را گرفتند!»
شغال آهسته گفت: «من چه بگویم!»
بز کوهی گفت: «بزغالۀ مرا هم خوردند!»
خارپشت جیغ کشید: «بچۀ مرا هم بردند!»
گربه گفت: «کلاغ پیر دانا، بپر برو از اینوآن بپرس شاید راهی پیدا کنی!»
کلاغ پرید و رفت. به همهجا سر زد و با بیشتر حیوانات صحبت کرد. حتی از مار و لاکپشت پیرِ کنار چشمه هم چاره را پرسید. اما، جواب درستی نشنید.
روزها شب میشد و شبها روز. اما کلاغ هنوز راهی پیدا نکرده بود.
یک شب که ماه میان آسمان ایستاده بود و مثل همیشه کوهستان را نگاه میکرد، کلاغ به آسمان پرید. اما هرچه میپرید ماه را بالای سرش میدید. انگار که ماه دنبالش کرده بود، یا شاید میخواست آنقدر همراهش برود تا راهی پیدا کنند. چون زوزۀ گرگها مهتاب زیبا را زشت و ترسناک کرده بود و دیگر هیچ حیوانی شبهای مهتابی به کنار چشمه نمیآمد تا عکس ماه را در آیینۀ نقرهای آب تماشا کند.
کلاغ آنقدر پرید تا خسته شد. پای کوه، کنار سوراخ غار نشست. ماه روبه رویش ایستاد.
کلاغ مدتی همانجا نشست و فکر کرد. خواست بپرد، اما احساس کرد چیزی در تاریکی حرکت میکند. آهسته برگشت. پشت سرش در تاریکروشن غار، پرندۀ سیاه بزرگی را دید! از ترس لرزید، اما نپرید.
چنگالهایش را محکم روی سنگ کشید. ناگهان، پرندۀ سیاه تکانی خورد.
کلاغ، تند بهطرفش نگاه کرد. اما، نوکش محکم به دیوارۀ غار خورد. کلاغ با تعجب به دور و برش نگاه کرد. از دهانۀ غار چشمش به ماه افتاد. ماه پایینتر آمده بود و همۀ نورش را از دهانۀ سوراخ غار به داخل میپاشید.
کلاغ بیرون پرید. مدتی، سرِ درخت رو به روی غار نشست و به ماه نگاه کرد. و عاقبت، همهچیز را فهمید و راهی به نظرش رسید.
دیگر از زوزۀ گرگها نمیترسید! خوشحال و سبکبال پرکشید. از بالا به غار نگاه کرد. غار، مثل خرس سیاهی دهانش را باز کرده بود تا مهتاب را ببلعد. روبه روی غار تا چشم میدید، سنگ بود و خار و بعد، کوه بود و کوه. کلاغ خوشحال پرید و رفت تا بخوابد و خوابهای خوش ببیند.
صبح زود، وقتی روشناییِ خورشید از لابهلای شاخهها توی آشیانه تابید، کلاغ از خواب پرید و با شادی از ته دل فریاد کشید:
– قارقار، قارقار.
گربههای کوهی، بزهای کوهی، کفتارها، شغالها و خارپشت با شنیدن صدا بهطرف آشیانۀ کلاغ دویدند.
کلاغ روی شاخهاش ایستاد و گفت: «راه را پیدا کردم!»
بعد، راجع به ماه و غار و پرندۀ سیاه بزرگ و راهی که باید همه باهم بروند، برایشان حرف زد.
فردای آن روز کلاغ پرید و رفت به سراغ گرگها. گرگ پیر خاکستری، زیر سایۀ تختهسنگی، کنار چشمه لم داده بود و چرت میزد. بقیه هم اینور و آنور گوشبهزنگ نشسته بودند.
کلاغ قارقار کرد. گرگ خاکستری از جا پرید.
کلاغ کمی پایین آمد و گفت: «چند روز است پلنگ سیاه بزرگی به اینجا آمده. غذایش هم گرگ و شغال و کفتار است.»
گرگها یکییکی جمع شدند. کلاغ گفت: «تیزترین چشمها و گوشها و چنگالها را دارد!»
گرگها گفتند: «دروغ است!»
کلاغ گفت: «روزی چند حیوان را باهم میدرد و یکجا میخورد.»
گرگ پیر گفت: «اگر راست میگویی جایش را نشانمان بده!»
کلاغ پرید و رفت آن طرف چشمه، روی سنگی نشست. کمی جابهجا شد.
بعد گفت: «هنوز جایش را نمیدانم، هر وقت فهمیدم خبرتان میکنم.»
وقتی کلاغ پرید، گرگ پیر گفت: «پلنگ سیاه خیلی قوی است. اگر راست بگوید…»
گرگها فریاد زدند: «دروغ میگوید!»
روزها میگذشت. کلاغ هرروز خبر تازهای از پلنگ سیاه درنده به گرگها میداد.
شبهایی که مهتاب نبود، گرگها کمتر از لانههایشان خارج میشدند.
هلال ماه هر شب پهنتر و پهنتر میشد. وقتی دوباره صورت گرد و نورانی ماه میان آسمان پیدا شد، کلاغ بهطرف لانۀ گرگها پرید.
کلاغ از جلو و گرگها به دنبالش بی سروصدا به غار، نزدیک و نزدیکتر میشدند. گربۀ کوهی کنار شغال، بز کوهی و بقیه در غار تاریک انتظار میکشیدند.
کلاغ، روی درختِ روبه روی غار نشست. گرگها پشت سنگها و بوتههای خار قایم شدند. گرگ پیر منتظر قارقار کلاغ بود. کلاغ یکبار دیگر به ماه که پایینتر آمده بود و نورش را از دهانه و سوراخ غار به داخل آن میپاشید، نگاه کرد.
ماه منتظر بود. کلاغ بالهایش را محکم به پهلوهایش فشار داد و گفت: «قارقار، قارقار»
گرگ خاکستری سینهخیز از میان سنگها و بوتهها آهستهآهسته جلو رفت. پای سوراخ غار، روی دو پای عقبیاش بلند شد، چنگالهایش را بااحتیاط به لبۀ سوراخ گرفت و آرام توی غار سرک کشید. خوب نگاه کرد. از ترس موهایش راست شد. باورکردنی نبود: حیوان سیاه بزرگی روبه رویش ایستاده بود. گرگ پیر سرش را کمی جلوتر برد تا بهتر ببیند. ناگهان، حیوان سیاه، چنگالهایش را بالا برد، گوشهایش را خواباند، دندانهای دراز و تیزش بیرون زد و صدای عجیب و ترسناکی در غار پیچید. پاهای گرگ لرزید. پشتش خمید و از لبۀ سوراخ روی زمین خزید.
کلاغ فریاد زد: «قارقار، قارقار. بگیرشان، بِدَرشان، بخورشان، نگذار فرار کنند!»
صدای پلنگ سیاه بلندتر و بلندتر شد. جیغ میکشید و نعره میزد. گرگ پیر از جلو و بقیه به دنبالش پا به دو گذاشتند. پلنگ سیاه هنوز فریاد میکشید و صدای عجیبش در کوهستان میپیچید. گرگها با سرعت میدویدند. سنگها از زیر پایشان لیز میخورد و پایین میافتاد. چند گرگ به ته دره افتادند.
کلاغ بالهای سیاهش را باز کرد. مهتاب روی پرهایش نشست و آنها را مثل نقره، سفید و درخشان کرد. کلاغ به دنبال گرگها میرفت تا از عاقبتشان باخبر شود.
مدتی گذشت، صدا خوابید. گرگها از کوه به دشت و صحرا زدند و خیلی زود ناپدید شدند. کلاغ برگشت. چند دور چرخید. بالا و پایین پرید. بعد، آرام لب سوراخ غار نشست و راه مهتاب را بست.
گربۀ کوهی یکبار دیگر مقابل مهتاب، در دهانۀ غار ایستاد. وقتی سایۀ گربه درست مثل پلنگ سیاه و بزرگی روی دیوار غار افتاد، حیوانهای داخل غار همگی باهم فریاد زدند؛ صدای فریادشان یکی شد و میان کوهها پیچید. حیوانهای کوهستان بهطرف غار دویدند و همراه دوستانشان از ته دل فریاد کشیدند. ماه با شادی میخندید و نور را به کوه و دره و چشمه میپاشید.
چه قلم زیبایی،و چه داستان خاصی
سلام. لطف دارید. نحوه نمایش متن قصه ها به کاربران, برای ما خیلی مهمه و سعی می کنیم از قلم (فونت) ایران سانس استفاده کنیم تا تجربه زیباتری رو برای شما فراهم کنیم.