قصه-شب-کودک-پسرک-و-عکس-کوچولو

قصه کودکانه: پسرک و عکس کوچولو | جای عکس توی قاب عکسه!

قصه کودکانه پیش از خواب

پسرک و عکس کوچولو

نویسنده: محمد میرکیانی

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها پسر کوچولویی توی اتاق هرچه گشت یکی از عکس‌هایش را پیدا نکرد. او پیش‌ازاین دو تا عکس قشنگ با دایی و بابا انداخته بود.

عکسی را که با بابا انداخته بود توی یک قاب قشنگ چوبی گذاشته بودند؛ ولی عکسی را که با دایی انداخته بود نمی‌دانست کجاست…

حالا گُل من فکر می‌کنی آن عکس کجا بود؟ آن عکس گم شده بود؟ نه… آن عکس را یک نفر با خودش برده بود؟ بازهم نه… پس چی شده بود؟ بله… آن عکس یک جا توی همان اتاق بود. کجا؟ روی طاقچه، پشت آینه… شاید بپرسی برای چی؟ خُب برای اینکه آن عکس دوست نداشت توی قاب برود.

آن روز هم پسر کوچولو هرچی اتاق را گشت تا عکس را پیدا کند، آن را ندید که ندید. این بود که خسته شد و از اتاق بیرون رفت. پسر کوچولو که از اتاق بیرون رفت عکس شروع کرد به خندیدن. گلدانی که کنار آینه بود پرسید: «چرا می‌خندی؟»

عکس گفت: «برای این می‌خندم که پسر کوچولو بازهم نتوانست من را پیدا کند. نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت پشت آینه را نگاه نمی‌کند.»

گلدان گفت: «امروز ندید، فردا تو را می‌بیند، فردا ندید، پس‌فردا می‌بیند. تو که همیشه نمی‌توانی پشت آینه بمانی.»

عکس گفت: «چرا می‌مانم. بازهم می‌مانم.»

از آن‌طرف داداشِ عکس کوچولو که توی قاب و روی دیوار بود صدا زد: «داداشی، بیا پیش من… من اینجا هستم.»

عکسِ پشت آینه گفت: «من اینجا راحت هستم. دوست ندارم بیایم و پشت شیشه‌ی قاب عکس، خودم را بچسبانم. مگر من نقاشی هستم؟»

بله… از کارها و حرف‌های عکس که توی قاب نمی‌رفت چه بگویم و چه نگویم… این بود تا اینکه یک روز خانم خانه توی اتاق آمد و گفت: «وای… چه خانه و چه زندگی‌ای… چه اتاقی! همین حالا باید اتاق را جمع‌وجور و تمیز کنم.»

بعد یک‌دفعه پنجره را باز کرد. پنجره که باز شد، باد تندی آمد و خیلی چیزها را به هم ریخت یا این‌ور و آن‌ور انداخت. توی این شلوغی باد عکس را هم از پشت آینه پایین انداخت. عکس جیغ کشید و کمک خواست؛ ولی کسی صدای او را نمی‌شنید. خانم خانه بالش‌ها و پتوها را هم کنار انداخت. عکس رفت زیر یک بالش بزرگ. بالش بزرگ که خیلی هم سنگین بود روی عکس افتاده بود و او را اذیت می‌کرد.

عکس جیغ زد: «برو کنار بالش گُنده! مگر توی این اتاق جای دیگری نبود…»

بالش گفت: «می‌دانم چه می‌گویی عکس کوچولو؛ ولی من که خودم اینجا نیفتاده‌ام. خانم خانه ما بالش‌ها را این‌ور و آن‌ور انداخت.»

عکس گفت: «اگر همین‌طوری بمانی و تکان نخوری می‌دانی چی می‌شود؟ من می‌شکنم – یعنی این‌که کج‌وکوله می‌شوم… آن‌وقت من را دور می‌اندازند.» بالش گفت: «می‌دانم چه می‌گویی عکس کوچولو. ولی تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟ مگر جای عکس توی قاب نیست؟ مثل همان عکسی که روی دیوار است؟»

عکس گفت: «درست می‌گویی؛ ولی من این را نفهمیدم. خواستم راحت باشم و هر جا که دوست داشتم بروم که این‌طوری شد.»

بله گل من… بالش خواست حرفی بزند که خانم خانه او را برداشت تا سر جایش بگذارد. در این وقت نگاهش به عکس افتاد. آن را زود برداشت و گفت: «این عکس اینجا چه‌کار می‌کند؟ چه قدر دنبال او گشتم… نگاه کن! ندیدم و بالش را هم روی او انداخته‌ام. حالا خوب است که عکس کج‌وکوله نشده.»

خانم خانه این را گفت و عکس کوچولو را برد و کنار عکس دیگر توی قاب گذاشت. پسر کوچولو آمد و عکس خودش را دید و شادی کرد و بالا و پایین پرید. داداشیِ عکس هم از آمدن او خیلی خوشحال شد. قاب عکس هم گفت: «عکس اگر توی قاب باشد. سالم می‌ماند؛ ولی اگر بخواهد برای خودش این‌طرف و آن‌طرف برود، معلوم نیست چه می‌شود.»

بله. وقتی این‌طور شد، قصه‌ی ما هم به سررسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *