قصه کودکانه پیش از خواب
پستچی شهر مهربانی
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. زیر آسمان آبی قصهها، شهر کوچکی بود، قشنگِ قشنگ و پر از خانههای رنگارنگ. توی این خانهها مردمانی زندگی میکردند خوب و مهربان. یکی از این مردمانِ خیلی خوب آقای پستچی بود که همه او را خیلیخیلی دوست داشتند. آقای پستچی کیف بزرگی داشت پر از نامه. کیف را میگذاشت روی شانهاش و سوار دوچرخهاش میشد و توی کوچههای شهر از این خانه به آن خانه میرفت و نامهها را به صاحبانشان میداد. مردم خوب این شهر وقتی صدای دلنگ دلنگِ زنگ دوچرخهی او را میشنیدند، برایش دست تکان میدادند و اگر نامهای داشتند آن را میگرفتند.
خلاصه همهی مردم شهر از دیدن آقای پستچی شاد میشدند. چون برایشان از راههای دور، از شهرهای دور، از دوستان خوبی که حالا پیش هم نبودند خبر میآورد. وقتیکه عید میشد همهی مردم برای هم کارت تبریک سال نو میدادند و پستچی مهربان یکییکی آنها را به آدرسشان میرساند.
کار آقای پستچی ما خیلیخیلی مشکل بود؛ اما هیچوقت هیچکس به آقای پستچی نامهای نمیداد. شبها او خستهی خسته به خانه میرفت و بدون اینکه منتظر نامهای باشد میخوابید و صبح خیلی زود بازهم کارش را شروع میکرد.
آن شب مثل همیشه، آقا پستچی خستهی خسته، وقتی به خانه برگشت کیف نامهها خالی بود. وقتی در را باز کرد چیزی دید که از خوشحالی نمیدانست چه بکند. روی زمین نامهای افتاده بود. نامهای که رویش نوشته شده بود: «شهر مهربانی، خانهای با در آبی، برسد به دست آقای پستچی»
بله درست بود! این نامه مال خود خود آقای پستچی بود. خوشحال و خندان در گوشهای نشست و بااحتیاط پاکت را باز کرد. کارت زیبایی را که عکس یک گل سرخ روی آن بود از پاکت درآورد. پشت کارت نوشته شده بود: «آقای پستچی خوب و عزیز، عید شما مبارک. ما مردم شهر مهربانی شما را خیلی دوست داریم و همه میدانیم که شما برای ما خیلیخیلی زحمت میکشید. ما این نامه را نوشتیم تا از زحمتهای شما تشکر کنیم و بگوییم که چقدر دوستتان داریم. (مردم شهر مهربانی)»
آقای پستچی آن شب آنقدر خوشحال بود که اصلاً احساس خستگی نمیکرد. او شهر مهربانی و مردم خوب آن را بهاندازهی تمام آسمانها دوست داشت.