قصه کودکانه
پری های ته باغ
ـ مترجم: مژگان شیخی
باغ بزرگ و سرسبز بود. پر از گلها و درختهای جورواجور.
توی این باغ قشنگ، بهجز آدمها چند تا پری هم زندگی میکردند.
یک روز پری بنفشه رو به پری پروانه کرد و گفت: «خیلی دلم میخواهد یکی از بچههای آدمها را ببینم.»
پری پروانه گفت: «پایین باغمان یک دختر کوچولو زندگی میکند. موهای قشنگی دارد. پاهایش کوچولو و صورتش خیلی بانمک است. نمیدانی چه صدای نرم و دلنشینی هم دارد! بعضی وقتها اینطرفها میآید. باید حواست جمع باشد و ببینی که کی میآید.»
در همین موقع صدای پاهایی به گوش رسید. پری بنفشه از پشت گلها سرک کشید. دو تا چکمهی بزرگ و سنگین دید.
مرد چکمهپوش صورتش هم اصلاً بانمک نبود. او راهش را کشید و بهطرف دیگر باغ رفت.
بازهم صدای دیگری به گوش رسید. یکی میگفت «مگ، پس گفتی که ته باغمان چند تا پری هستند! هههههه… چهحرفهایی!»
پری بنفشه دوباره سرک کشید. او خیلی دلش میخواست یک دختر کوچولوی بانمک را ببیند. این دفعه صورت گرد یک پسربچه را دید که موهای کوتاه و دماغ کوفتهای داشت.
صدای دیگری به گوش رسید: «مارک، تو به چی خیره شدی؟»
مارک گفت: «اِ … فکر میکنم یعنی مطمئنم برای یکلحظه دیدمشان.»
مگ گفت: «دیدی گفتم! همیشه بهت نمیگفتم که ته باغمان چند تا پری زندگی میکنند.»
مارک گفت: «نمیدانم، شاید حق با تو باشد.»
بعد هم از آنجا رفت.
ولی مگ کوچولو کنار گلها نشست. بهآرامی گلها و علفها را کنار زد. سرش را جلو برد و بهدقت آنجا را نگاه کرد. پری بنفشه بین گلها نشسته بود و صورتش را بین دستهای کوچکش گرفته بود، چون
وقتی مارک درست از کنارش رد شده بود، او از صدای پاهایش ترسیده بود.
مگ با هیجان گفت: «وای خدای من! چه قدر ناز و کوچولوست! من که گفته بودم ته باغمان چند تا پری هستند.»
پری بنفشه دستهایش را از جلوی صورتش کنار کشید و مگ را دید. دختر کوچولویی که صورتش خیلی بانمک بود و موهایش بلند.
پری با صدای نازک و نرمش گفت: «بالاخره یک دختر کوچولوی بانمک دیدم.»