کتاب قصه کودکانه
پری فروردین
به یاد چهارشنبه سوری های سادهی قدیم
تصویرگر: نرگس رومینا
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی بود و خدا بود
خدا بود و خدا بیانتها بود.
در گوشهای از آسمان و از روی یک ستارهی درخشان، پریِ کوچکی به نام فروردین داشت به زمین خدا نگاه میکرد؛ اما چشمهایش پر از غم بود. چون زمین را سروصدا و دود و غبار زیادی فراگرفته بود. آن پری کوچک دلش میخواست به زمین بیاید، اما نمیتوانست! فقط زمین را نگاه میکرد و غصه میخورد. او از آن بالا، ناگهان دختر غمگینی را دید که از کنار یک پنجره به آسمان نگاه میکرد؛ اما ستارهها و پری را نمیدید، او توی فکر بود که کسی صدایش زد: «قاصدک جان! دخترم!» قاصدک سرش را چرخاند و گفت: «بله آقا جون چیزی میخواهید؟»
این صدای پدربزرگ او بود که روی تختی در گوشهی اتاق استراحت میکرد. قاصدک بهطرف او رفت. پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «عزیزم! نگران تو شدم، چرا اینهمه توی فکر هستی؟ دختر گلم!»
قاصدک گفت: «آقا جون چرا بچهها، این کارها را میکنند؟ هنوز دو سه روزی مانده تا چهارشنبهسوری بشود. ولی توی خیابان پر از سروصدای ترقه شده، دود و آتش هم هوا را خیلی کثیف کرده است، من که چهارشنبهسوری را دوست ندارم…»
پدربزرگ حرف قاصدک را قطع کرد و گفت: «نه عزیزم، این حرف را نزن! اگر چهارشنبهسوریهای زمان ما را میدیدی، آنوقت دلت میخواست همیشه چهارشنبهسوری باشد!».
قاصدک با تعجب پرسید: «مگر چهارشنبهسوریهای زمان شما چه جوری بود؟ آقا جون! برایم تعریف میکنید؟»
پدربزرگ آهی کشید و جواب داد: «هی؛ یادش به خیر … قاصدک جان! وقتی اندازهی تو بودم پیرزنی مهربان به نام «بیبی گل» همسایهی ما بود که بچهها را خیلی دوست داشت. من و بچههای هم سن و سال محله، همیشه به خانهاش میرفتیم.»
«او برای ما قصه میگفت و به ما نقلونبات میداد. من از بین تمام قصههای «بیبی گل» قصهی پری فروردین را خیلی دوست داشتم. او میگفت وقتی نزدیک عید میشود خدا، پریِ کوچکی به نام فروردین را به زمین میفرستد تا همهجا را سرسبز و زیبا کند و بهار را با خودش به زمین بیاورد. پری فروردین، آخرین چهارشنبهی سال یعنی چهارشنبهسوری، موقع غروب از آسمان به زمین میآید. برای همین مردم، بعد از خانهتکانی و تمیز کردن همهجا، هنگام غروب، جلوی درِ خانههایشان آتش کوچکی روشن میکردند تا پری فروردین، با دیدن روشنایی به خانه آنها هم سر بزند و شادی و سرسبزی و بهار را به خانههایشان، هدیه دهد.»
«ما هم منتظر چهارشنبهسوری میشدیم، منتظر پری فروردین، منتظر بهار! یادم میآید همراه بزرگترهایمان، جلوی خانه جمع میشدیم، آنها میگفتند و میخندیدند و ما هم با خواهر و برادرهایمان و بچههای همسایه، دوروبر آتش کوچکی که پدرم روشن میکرد، میچرخیدیم و میدویدیم و شعر میخواندیم.»
پدربزرگ چشمهایش را بست و مثل بچگیهایش شروع به خواندن شعر کرد، او آهسته میگفت:
«آتیش به پا کردیم ما جلوی خونهمون
تا فروردین بیاره بهار، تو خونهمون
السون و ولسون، فروردین رو برسون
السون و ولسون، فروردین رو برسون…»
قاصدک با شنیدن قصهی قشنگ پدربزرگ، خیلی دلش گرفت. او دوست داشت حالا هم، مثل آن روزها «چهارشنبهسوری» زیبا و دوستداشتنی باشد، نه پر از ترس و وحشت. پدربزرگ وقتیکه متوجه ناراحتی او شد فکری کرد و گفت: «میخواهم کاری کنم که به کمک تو احتیاج دارم.» قاصدک با تعجب پرسید: «چهکاری، آقا جون؟» و او جواب داد: «عجله نکن. فقط بعد از خوردن نهار و استراحت باید بروی و به بچههای همسایهها و هر کس دیگر که دلت میخواهد بگویی که وقتی آفتاب غروب کرد همه اینجا بیایند.» قاصدک دوباره پرسید: «برای چی؟»
پدربزرگ گفت: «الآن چیزی نپرس و فقط فکر کن چه کسانی قرار است بیایند، اسمهایشان را بنویس تا کسی را فراموش نکنی، راستی پدرها و مادرها هم میتوانند بیایند»
آن روز تا عصر، فکر قاصدک حسابی مشغول بود. او با خودش میگفت: «یعنی بابابزرگ میخواهد چهکار کند؟ شاید میخواهد قصهی پری فروردین را برای بچهها تعریف کند. شاید هم … چه میدانم؟ باید صبر کنم ببینم چه میشود. کاشکی زودتر عصر برسد.»
آن روز، عصر، قاصدک با کمک دوستانش، مشغول خبر کردن بچههای محلهشان شدند و نزدیک غروب با عدهای از آنها به سمت خانه حرکت کردند. ذهن همه پر از سؤال بود، تا اینکه به خانه رسیدند و داخل حیاط شدند. حالا همگی تعجب کردند، چون گوشهی حیاط کمی خاک ریخته شده بود و وسط آن آتش زیبایی میدرخشید. قاصدک با شادمانی به آغوش پدربزرگش پرید و بچهها هم مشغول کمک شدند.
پدربزرگ به یاد قدیمها و مثل «بیبی گل» اول به بچهها نقلونبات داد. بعد قصهی پری فروردین را تعریف کرد. قاصدک هم گوش میداد و میخندید. چون پدربزرگش را اینهمه سرحال و شاداب ندیده بود. بعد از تمام شدن قصه، او به همراه بچهها شروع کردند به چرخیدن دور آتش … پدربزرگ هم آمد و دست در دست قاصدک چرخید و آهسته گفت:
«آتیش به پا کردیم ما جلوی خونهمون
تا فروردین بیاره بهارو تو خونهمون
السون و ولسون، فروردین رو برسون
السون و ولسون، فروردین رو برسون …»
قاصدک صدای پدربزرگش را شنید و همراه او شروع به خواندن کرد. بچهها نیز تکرار کردند: «السون و ولسون فروردین را برسون …» صدای آنها بلند و بلندتر شد تا به گوش پری فروردین رسید، او از آسمان بهطرف آنها آمد و روی درختی که گوشهی حیاط بود نشست. پری فروردین لبخند میزد و شادی و سرور بچهها را نگاه میکرد.
آن شب به بچهها و قاصدک خیلی خوش گذشت. قاصدک تا صبح خواب پری فروردین را میدید، خواب فروردین مهربانی که سبدی پر از گلهای رنگارنگ داشت.
صبح که قاصدک میخواست به مدرسه برود، روی درختِ گوشهی حیاط متوجه چیزی شد. وقتی نزدیکتر رفت روی یکی از شاخهها شکوفهای دید، شبیه همان گلهایی که توی خواب، در سبد پری دیده بود.
قاصدک خوشحال شد و احساس کرد پریِ فروردین همین نزدیکیهاست پس با شادی گفت:
– «سلام پری فروردین… سلام…»