کتاب قصه کودکانه
پری دریایی و وال کوچولو
به نام خدای مهربان
یک روز آریل و فلاندر در زیر دریا دنبال اشیاء قدیمی میگشتند.
ناگهان فلاندر ایستاد و گفت: «آریل تو صدایی نشنیدی؟»
آریل پرسید: «چه صدایی؟»
فلاندر به یک موجود خیلی بزرگ که در حال گریه کردن بود اشاره کرد و گفت: «مثل این!»
پری دریایی جلوتر رفت تا بتواند بهتر ببیند. او با خوشحالی گفت:
«آن یک وال است. یک وال کوچولو خاکستری و دوستداشتنی.»
آریل گفت: «پس پدر و مادر این بچه کجا هستند؟ او حتماً گم شده است. باید فوراً او را به قصر ببریم.»
فلاندر گفت: «بله! پادشاه تریتون حتماً میتواند به او کمک کند.»
در قصر، پادشاه تریتون دقیقاً میدانست چهکار کند. او به آریل و فلاندر گفت: «من یک گروه جستجو را میفرستم تا پدر و مادر وال کوچولو را پیدا کنند. شما هم تا پیدا شدن آنها مراقب او باشید.»
درحالیکه فلاندر و آریل با وال کوچولو شنا میکردند، خرچنگ به آنها گفت: «امیدوارم بچهداری برای شما لذتبخش باشد!»
آریل و فلاندر، بچه وال را به دیدار دوستانشان بردند. در بین راه به مدرسۀ ماهیها رسیدند. ماهیها میخواستند گرگمبههوا بازی کنند؛ اما همینکه وال، دم بزرگش را تکان داد موج عظیمی تمام ماهیهای پشت سر او را پراکنده کرد.
آریل با خنده گفت: «شاید تو برای این بازی خیلی بزرگ هستی.»
فلاندر گفت: «بیایید قایم باشک بازی کنیم.»
اما وال کوچولو جایی را که بزرگ باشد و بتواند در آنجا پنهان شود، پیدا نکرد.
آریل به وال گفت: «باید راه دیگری برای سرگرمی پیدا کنیم.» و پس از کمی فکر گفت: «فهمیدم! میتوانی با من به قصر بیایی تا باهم، آواز تمرین کنیم.»
اما وقتی به سالن آواز رسیدند آریل متوجه شد که وال کوچولو نمیتواند از درِ آن وارد شود. او به وال گفت: «ناراحت نباش! میتوانی از همینجا تماشا کنی.»
وال کوچولو علاقۀ زیادی به گروه کُر داشت؛ بنابراین خودش هم با آنها شروع به خواندن کرد؛ اما صدای او آنقدر بلند بود که صدای هیچیک از افراد گروه کر شنیده نمیشد.
آریل خیلی آرام و با مهربانی، درحالیکه سعی میکرد وال کوچولو را از در بیرون ببرد، گفت: «فکر میکنم صدای تو برای گروه ما خیلی بلند است. فلاندر بیا کمک کن تا او را از در بیرون ببریم.»
وقتیکه آنها از قصر دور میشدند، وال کوچولو با خوشحالی آواز میخواند.
ناگهان فلاندر گفت: «آریل! من صدایی میشنوم که هرلحظه به ما نزدیکتر میشود.»
آریل گفت: «هِی! صدا شبیه صدای آواز وال کوچولو است. ولی خیلی بلندتر»
فلاندر گفت: «آنجا را نگاه کن! دو وال بزرگ بهطرف ما میآیند. آنها والدین وال کوچولو هستند! حتماً صدای او را شنیدهاند و آمدهاند تا او را ببرند.»
وال خاکستری کوچولو با صدای بلند و با خوشحالی به آنها جواب داد.
پادشاه تریتون دستور داد به مناسبتِ پیدا شدنِ پدر و مادر وال کوچولو جشنی بر پا شود. تمام موجودات دریایی دورهم جمع شدند. اسبها و ستارههای دریایی رقصیدند. ماهی پُفی، پف پف کرد و البته والها هم شادترین آوازهایشان را خواندند.
چند ساعت بعد، جشن تمام شد و والها خداحافظی کردند و شناکنان دور شدند.
فلاندر گفت: «برای یک بچۀ کوچک، واقعاً مشکل بزرگی بود.»
آریل گفت: «بله! موافقم؛ اما مراقبت از او برای ما سرگرمی خوبی بود.»