قصههای کودکانه هانس اندرسن
پری دریایی
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
در عمیقترین نقطه دریا، آنجا که آب نیلگون است و چون بلوری شفاف میدرخشد، قصر سلطان دریا قرار دارد. دیوارهای قصر از مرجان و در و پنجرهاش از کهربای زرد و سقف آن از صدف ساخته شده است. صدفی که با جریان آب باز و بسته میشود. داخل هر صدف چندین مروارید تابناک قرار دارد که هر یک از آنها میتواند زینتبخش تاج ملکهای باشد؛ و اما قصه ما:
چند سالی بود که سلطان دریاها همسر خود را ازدستداده و تمام کارها را به مادرش سپرده بود. ملکه پیر، زنی دانا و باهوش بود و به اصل و نسب خود بسیار میبالید و برای نشان دادن این افتخار، دوازده صدف به دُم خود آویزان کرده بود. حالآنکه دیگر اشرافزادگان حق نداشتند بیش از شش صدف به خود بیاویزند. از این گذشته چون به شاهزاده خانمها، یعنی نوههای خود محبت زیادی داشت، درخور تمجید و ستایش بود.
نوههای او شش تَن بودند و همگی هم بسیار زیبا! اما کوچکترین آنها از همه زیباتر بود و چشمانی فیروزهای داشت. او نیز مثل خواهرانش بهجای پا، دمی چون دم ماهیان داشت.
گرداگرد قصر، باغ بزرگی بود که درختانی به رنگ سرخ و آبی داشت. درختانی که شاخ و برگشان همیشه در جنبش بود و میوههایشان چون طلا میدرخشید و گلهایی داشت همچون شعلههای آتش.
زمین باغ را با شن ریزههای لاجوردی فرش کرده بودند و بر تمام باغ نوری آبیرنگ میتابید. به هر یک از شاهزاده خانمها قطعهای از آن باغ داده بودند تا هر گلی که دوست دارند در آن بکارند. یکی از آنها باغچه خود را به شکل نهنگ و دیگری به شکل یک پری کوچک دریایی درآورده بود؛ ولی شاهزاده خانم کوچک، باغچهاش را به شکل خورشید درآورده و در آن گلهای آتشینی به رنگ خورشید کاشته بود.
او دختر عجیبی بود که همواره حالتی آرام و متفکر داشت. خواهران او باغچههای خود را با اشیایی که از کشتیهای غرقشده به دست میآوردند تزیین میکردند. درحالیکه او در کنار گلهای ارغوانی خود فقط مجسمهای قرار داده بود. مجسمه جوان زیبایی که آن را از سنگ مرمر سفید تراشیده بودند. پری کوچک این مجسمه را از یک کشتی غرقشده پیدا کرده بود.
تنها دلخوشی پری کوچک این بود که قصههایی از مردم که روی خشکی زندگی میکردند بشنود و به همین دلیل بیشتر وقتها از مادربزرگ پیر خود میخواست تا آنچه از کشتیها و شهرها و آدمیان و حیوانات زمینی میدانست برای او نقل کند. یکی از چیزهایی که موجب شگفتی دخترک بود، گلهای زمینی بودند که برخلاف گلهای دریایی که عطر و بویی نداشتند، خیلی خوشبو بودند. دیگر اینکه در آنجا ماهیها بر شاخههای درختان مینشستند و آوازهای دلنشین میخواندند. در حقیقت چیزی که مادربزرگ به آنها ماهی میگفت، پرندگان نغمهخوان بودند، اما او نمیتوانست به نوه خود که هرگز پرنده ندیده بود، این را بگوید.
مادربزرگ همیشه به دختران خود میگفت: «فرزندان عزیزم، وقتی شما پانزدهساله بشوید، میتوانید به سطح دریا بروید و بر فراز صخرهها بنشینید و در زیر پرتو ماه کشتیها و جنگلها و شهرها را تماشا کنید.»
بعد از مدتی بزرگترین شاهزاده خانم به سن پانزدهسالگی رسید، او تا سطح آب بالا رفت و در بازگشت حرفهای زیادی برای گفتن داشت؛ ولی از همه شیرینتر این بود که در پرتو ماه بر روی تختهسنگی بنشینی و از دور به شهر ساحلی که چراغهای آن چون صدها ستاره فروزان به چشم میخورد، خیره بشوی و به نوای موسیقی و همهمه آدمیان و سروصدای ارابهها و آهنگ ناقوس کلیساها گوش بسپاری.
پری کوچک خیلی دوست داشت این کار را بکند، ولی چون هنوز خیلی کوچک بود، به او اجازه این کار را نمیدادند. شبها که تنها در کنار پنجره اتاق خود مینشست و به آب نیلگون و تیرهرنگ دریا چشم میدوخت، در عالم خیال به تماشای آن شهر بزرگ و پرهیاهو مینشست و به طنین ناقوسها که تا اعماق آب نفوذ میکردند گوش میسپرد.
سال بعد نوبت خواهر دوم بود که به سطح آب برود. او درست هنگامی بر پهنه دریا ظاهر شد که خورشید در حال غروب بود. این منظره در چشم او بسیار باشکوه و دلانگیز جلوه کرد، انگار که آسمان یک پارچه طلای ناب شده بود. ابرها بسیار زیبا بودند و با رنگهای سرخ و بنفش، بالای سرش حرکت میکردند. در همین هنگام یک دسته قوی سفید و زیباهمچون چادری سپید بر فراز دریا، بهسوی خورشید پرواز کردند. شاهزاده خانم شناکنان در همان سمت پیش رفت؛ اما چند لحظه بعد خورشید در آب فرورفت و شعاع سرخ آن بر سطح دریا و بر فراز ابرها خاموش شد.
و باز سال بعد نوبت به خواهر سوم رسید. او از خواهران دیگرش بیباکتر بود. دخترک شناکنان تا جایی که رودخانهای عظیم و پهناور به دریا میریخت، پیش رفت. در آنجا او توانست تپههای سرسبز و زیبا، تاکستانها و کاخهای باشکوه و قلعههایی را که از میان جنگلهای انبوه خودنمایی میکردند، تماشا کند و به آواز دلانگیز پرندهها گوش دهد؛ اما نور آفتاب چنان سوزان بود که مجبور شد چند بار در آب فرو رود و خود را خنک کند. سپس به نزدیک برکهای که در کنار دریا بود، رفت. چند کودک برهنه در برکه آبتنی میکردند. خواست با آنها بازی کند؛ اما کودکان از او ترسیدند و وحشتزده پا به فرار گذاشتند. حیوان سیاه کوچکی به دنبال او افتاد و سروصدای وحشتناکی کرد و چون تا آن روز سگ ندیده بود، از ترس خود را به آب انداخت.
بعد از آن روز هیچگاه یاد آن جنگلهای زیبا، تپههای زمردین و کودکان قشنگی که دُم نداشتند و میتوانستند بهخوبی ماهیها شنا کنند، از خاطرش نرفت.
خواهر چهارم چندان پر دل و جرئت نبود و هیچگاه از وسط دریا دور نمیشد و معتقد بود که آنجا از همهجا زیباتر است و از همانجا بهتر میتوان دیدنیها را دید. آسمان از وسط دریا همچون ناقوس معلقی بود که از بلور لاجوردی ساخته شده باشد. در آن دورها چند کشتی را دید که مثل مرغان دریایی بر آب شنا میکردند. بعد نهنگهای عظیمالجثه را دید که آب از بالای بینیشان فواره میزد و دلفینهای بزرگ که در هوا میپریدند و پشتک میزدند و کارهای جالبی میکردند.
نوبت به پنجمین خواهر رسید. اتفاقاً روز تولد او مصادف با زمستان بود؛ بنابراین آنچه را که او دید، دیگر خواهرانش ندیده بودند. سطح دریا سرتاسرسبز بود و جا به جا قطعات عظیم یخ با تکان امواج از جا بلند میشدند و از دور هر یک شبیه مرواریدی بودند، اما مرواریدی بهمراتب بزرگتر از یک برج کلیسا که به دست انسان ساخته میشود. قطعات یخ به اشکال مختلف و عجیب چون الماس میدرخشیدند.
دخترک بر یکی از آن قطعات یخ نشسته بود. ملوانان کشتیهای بادی که از آن حدود میگذشتند، بهمحض آنکه چشمشان به آن موجود عجیب افتاد، محو تماشای آن شدند.
و بعد توفان آغاز گردید، دریا تیره و خروشان شد. چنانکه قطعات عظیم یخ را که در زیر جرقههای آتشین میدرخشیدند به بالا پرتاب میکرد. کشتیها بادبان خود را جمع کرده بودند، بااینهمه روی موجها میرقصیدند؛ اما پری دریایی آسوده و آرام بر قطعه یخ شناور خود نشسته بود و رعدوبرق را تماشا میکرد.
اولین باری که هر یک از خواهران بر سطح آب میرفتند، دیگران از شنیدن چیزهای تازه و شگفتانگیزی که آنها دیده بودند، غرق شادی و لذت میشدند؛ اما بعد که دختران همه بزرگ شدند، دیگر این کار برایشان تازگی و لطفی نداشت. آنها اعتقاد داشتند که خانه خودشان از همهجا زیباتر است. آنها بارها هنگام شب، بازو در بازوی هم انداختند و باهم به سطح دریا رفتند.
پریان دریایی صدای دلکشی داشتند که صدای هیچ انسانی بهپای آن نمیرسید. همینکه توفانی سهمگین برمیخاست و آنان حدس میزدند که کشتیها به کام دریا فرو خواهند رفت، جلوی کشتیها به حرکت درمیآمدند و با آوازی بسیار دلانگیز از زیباییهای اعماق دریا میخواندند و ملوانان را به خانه خود، یعنی به زیر آب دعوت میکردند و ترس رفتن به ته دریا را از دل آنان میریختند؛ اما ملوانان چیزی از آواز پریان نمیفهمیدند و فکر میکردند که صدای توفان است. در چنین مواقعی پری کوچک، تنها میماند و نگاه خود را بدرقه راهشان میکرد. دلش میخواست گریه کند، اما نمیتوانست چون پریان دریایی اشکی نداشتند و به همین دلیل بیشتر رنج میبرد و عذاب میکشید، پری کوچک در دل میگفت: «خدایا! پس کی من پانزدهساله میشوم؟ از هماکنون عشق دیدار عالم خشکی و محبت آدمیان را در دل خود احساس میکنم.»
روزها گذشت تا اینکه پری کوچک هم پانزدهساله شد. آنگاه مادربزرگش یعنی همان ملکه سالخورده به او گفت: «اکنون دیگر تو آزادی، بیا تا تو را نیز مثل خواهرانت آرایش کنم.»
سپس ملکۀ پیر تاجی از زنبقهای سپید بر سر دخترک گذاشت که هر گلبرگ آن از نیمه مرواریدی تشکیل میشد. همچنین هشت صدف به نشان شاهزادگی و اشرافیت بر دم او آویخت.
پری کوچک گفت: «این صدفها تنم را درد میآورد.»
ملکه پیر گفت: «برای زیبا شدن باید درد کشید و رنج برد.»
راستی که دخترک معصوم چقدر دلش میخواست آن صدفها را از خود دور کند و آن تاج سنگین را از سر بردارد، بااینکه گلهای آتشین باغچه خودش بهمراتب زیباتر از آنها بود، اما جرئت نمیکرد آنها را بچیند و روی سر و دم خود بگذارد. بعدازآن، پری کوچک از مادربزرگش خداحافظی کرد و به سبکی حبابی بالا رفت و خودش را به سطح آب رساند.
خورشید غروب میکرد که پری کوچک سر از آب بیرون آورد. نور خورشید بر روی ابرها افتاده و آنها را به رنگهای مسی، طلایی، ارغوانی و سرخ درآورده بود. ستاره شامگاهی در هوای پریدهرنگ و گلفام مغرب، روشن و زیبا نورافشانی میکرد. هوا خوش و خنک بود و دریا ساکت و آرام. کشتی بزرگی با سه دکل بر روی آب دیده میشد و چون بادی نمیوزید، فقط یکی از بادبانهای خود را برافراشته بود.
پری کوچک شناکنان تا نزدیکی پنجره سالن کشتی پیش رفت و هر بار که موجها او را روی دستهای خود بلند میکردند، بهخوبی میتوانست از میان پنجره، مردانی را که دور میزی نشسته بودند، ببیند. در میان آنها شاهزاده جوانی بود که چشمان درشت و سیاهی داشت.
در آن روز شاهزاده شانزدهساله میشد و چون روز تولدش بود، برایش جشن گرفته بودند. ملوانان بر عرشه کشتی ایستاده بودند و همینکه شاهزاده جوان در بین آنان ظاهر گردید، صدها فشفشه و موشک به هوا پرتاب شد و همهجا را مثل روز روشن کرد.
پری کوچک وحشتزده در آب فرورفت، اما طولی نکشید که دوباره سر از آب بیرون آورد و ناگهان به نظرش رسید که بارانی از ستاره بر سرش فروریخت و همهجا چون روز روشن شد. روی کشتی نیز چنان روشن بود که باریکترین طنابها هم دیده میشد و صورت آدمها بهخوبی شناخته میشد.
باآنکه نیمی از شب گذشته بود، پری دریایی از منظره کشتی و چهره شاهزاده دل نمیکند. نورهای رنگارنگ خاموش شده بود و دیگر موشکها به هوا پرتاب نمیشد. ناگهان غرشی سهمناک از اعماق اقیانوس برخاست. پری دریایی روی آب بود و امواج چنان او را بر سر دست بلند میکردند که بهخوبی میتوانست درون سالن کشتی را ببیند. در یک آن، کشتی تکان شدیدی خورد و به حرکت درآمد. تلاطم امواج هرلحظه شدیدتر میگشت و قطعات بزرگ ابر متراکمتر میشدند. برق، آسمان تاریک را روشن میکرد. هوا خراب شده بود و وضع خیلی خطرناک بود. ملوانان بادبانها را یکییکی برافراشتند و کشتی با سرعتی دیوانهوار به حرکت درآمد و در میان دریای خشمگین به چپ و راست میرفت. امواج، چون کوههای عظیم و سیاهی، سر برمیکشیدند و کشتی را چون قویی در میان میگرفتند.
این منظره همانقدر که در نظر پری دریایی تماشایی بود، برای ملوانان دلهرهآور و ترسناک بود. هر از چند گاهی از کشتی صدای ترق ترقی برمیخاست، تختههای ضخیم کف کشتی براثر ضربات و فشار آب خم میشدند. سرانجام دریا آخرین فشار خود را بر کشتی وارد آورد و آن را در هم شکست. کشتی به یک پهلو خم شد و آب به داخل آن هجوم آورد. تمام سرنشینان کشتی درخطر بودند.
در یکلحظه آسمان چنان سیاه شد که پری کوچک جایی را ندید، اما هر بار که برقی سینه آسمان را میشکافت، بهخوبی افرادی را که روی کشتی بودند، میدید. هرکس سعی میکرد خودش را نجات بدهد. پری کوچک به دنبال شاهزاده بود و زمانی گمشده خود را پیدا کرد که کشتی شکسته و در کام دریا فرورفته بود. ناگهان قلب پری کوچک از شادی لبریز شد، زیرا شاهزاده به طرفش میآمد؛ اما او به خاطر آورد که آدمیان نمیتوانند در زیر آب زندگی کنند و اگر شاهزاده به زیر آب میرفت غرق میشد و جان خود را از دست میداد و او نباید میمرد.
پری دریایی از میان تیرها و تختهپارههایی که روی آب شناور بودند، پیش رفت؛ بدون آنکه لحظهای در ذهنش خطور کند که ممکن است در میان آنها خرد شود. گاهی در آب فرومیرفت و گاهی همراه امواج بالا میآمد تا بالاخره به شاهزاده رسید، شاهزاده دیگر توان شنا کردن نداشت. بازوانش بیحس شده بود و چشمانش کمکم بسته میشد و اگر پری دریایی به او نمیرسید، حتماً غرق میشد. پری دریایی سر او را بالا گرفت و خود را به امواج سپرد.
هنگام سپیدهدم که دریا آرام گرفت، از آن کشتی بزرگ حتی تختهپارهای هم بر آب نمانده بود. خورشید گرم و مهربان از میان آب بیرون آمد و بالا رفت؛ اما چشمان شاهزاده همچنان بسته بود. پری دریایی به شاهزاده نگاه کرد. شاهزاده درست شبیه مجسمهای بود که در باغ کوچک خود داشت. پری کوچک در مقابل دیدگان خود، جنگل سرسبز را میدید یا کوههایی بلند و قهوهای که بر نوک آنها برف سفیدی نشسته بود. نزدیک ساحل و در جلوی این جنگل سرسبز، یک کلیسا قرار داشت. در این قسمت، خلیج کوچکی درست شده بود که آب آن ساکن ولی عمق آن زیاد بود. کف خلیج تا ساحل دریا از شنهای سفید پوشیده بود. پری، شاهزاده را با خود به این خلیج آورد و چون به ساحل رسید او را روی شنها گذاشت و سر او را بالا نگاه داشت تا نور و گرمای خورشید بهتر به او برسد.
در همین موقع ناقوس کلیسا به صدا درآمد و چند دختر جوان از وسط باغ گذشتند. پری دریایی شناکنان خود را به پشت تختهسنگهای بلندی که در فاصله کمی سر از آب بیرون آورده بودند، رساند و خود را پنهان کرد تا کسی او را نبیند.
یکی از دخترها همینکه نزدیک شاهزاده رسید، لحظهای وحشتزده به او نگاه کرد و بعد رفت تا دیگران را خبر کند. کمی بعد همه دور شاهزاده حلقه زدند. در همین موقع شاهزاده جانی گرفت و چشمانش را گشود و به کسانی که در پیرامون او حلقه زده بودند نگاه کرد؛ ولی شاهزاده نمیدانست که نجاتدهندهاش یک پری دریایی است.
وقتی شاهزاده را از برابر نگاه اندوهبار پری کوچک به عمارت سفید بودند، پری دریایی دیگر طاقت نیاورد و با دلی لبریز از غم و اندوه به قصر پدرش بازگشت.
از آن روز به بعد پری کوچک که همیشه ساکت و غمگین بود، ساکتتر و غمگینتر شد. خواهرانش از او خواهش میکردند، چیزهایی را که دیده بود برایشان تعریف کند؛ اما او حرفی نمیزد. پری کوچک صبحها و شبها به نقطهای که شاهزاده را ترک کرده بود میرفت و ساعتها در انتظار دیدن شاهزاده میماند.
روزها گذشت، پری میوههای زیادی را دید که رسیدند و از شاخه چیده شدند و برفهای زیادی را دید که بر قله کوههای بلند نشستند؛ اما آنچه هرگز به دیدن آن توفیق نیافت شاهزاده بود. او هرروز غمگینتر از روز پیش به خانه بازمیگشت. تنها دلخوشیاش این بود که در باغچه خود بنشیند و به آن مجسمه مرمرین که خیلی شبیه شاهزاده بود، نگاه کند.
اما سرانجام روزی رسید که پری کوچک طاقت نیاورد بیشتر از این راز خود را پنهان کند و این ماجرا را برای یکی از خواهرانش حکایت کرد. بهزودی سایر خواهرها هم از آن ماجرا باخبر شدند و صدالبته که آنها هم این راز را برای صمیمیترین دوستان خود تعریف کردند. یکی از پریها شاهزاده را میشناخت و جشنی را که آن شب در کشتی برپا شده بود، دیده بود و میدانست که شاهزاده اهل کدام کشور است. پریهای دریایی، پری کوچک را برداشتند و درحالیکه دست در گردن هم انداخته بودند به آن محل رفتند. قصر شاهزاده با سنگهای کهرباییرنگ شفافی بنا شده بود و پلکانهایی از سنگ مرمر داشت و یکی از آنها روبهدریا پایین میرفت.
بر فراز قصر، گنبدهای مجلل، زراندود و سر به فلک کشیده بودند و در میان ستونهای مرمرین که دورتادور قصر قرار داشتند مجسمه و پیکرهایی از مرمر دیده میشد که انگار زنده و جاندار بودند. از پشت شیشههای پاکیزه و شفاف پنجرههای بلند، داخل تالارهای مجلل قصر دیده میشد. تالارها با فرشهای قیمتی و پردههای نقاشی نفیس و بزرگی تزیینشده بود که چشم از تماشای آنها سیر نمیشد، در وسط بزرگترین تالار، فواره بلندی تا زیر سقف گنبد بلورین بالا میرفت. نور آفتاب از ورای گنبد بلورین، سطح آب و گیاهان زیبایی را که از میان حوض سر درآورده بودند روشن کرده بود. بهاینترتیب پری کوچک محل زندگی شاهزاده را پیدا کرد و از آن به بعد شب و روز در آن نقطه پرسه میزد و آنقدر به ساحل نزدیک میشد که تا آنوقت هیچیک از پریان دریایی جرئت نکرده بود تا آن حد به خشکی نزدیک شود. او حتی به نهر باریکی که از زیر بهارخواب قصر میگذشت، میرفت و ازآنجا شاهزاده جوان را تماشا میکرد.
پری دریایی بارها از زبان ماهیگیرانی که شبها مشعل به دست در دریا حرکت میکردند، حرفهایی از خوبی و مهربانی شاهزاده جوان میشنید و از اینکه او را نجات داده بود، احساس غرور میکرد؛ اما افسوس که شاهزاده نجاتدهنده خود را نمیشناخت و حتی فکرش را هم نمیکرد که پری دریایی او را نجات داده است. پری دریایی روزبهروز به آدمها بیشتر دل میبست و این فکر که بتواند روزی به میان آنها برود، او را رها نمیکرد، زیرا آدمها میتوانستند از کوههای بلندی که قله آنها سر به ابرها میسایید بالا روند. آنها صاحب سرزمینهای وسیع و جنگلها و مزرعههای بزرگی بودند. در زندگی آدمها چیزهای زیادی بود که پری کوچک دلش میخواست از آنها سر دربیاورد؛ اما خواهرانش قادر نبودند به هیچیک از سؤالاتش پاسخ دهند، پس از مادربزرگ سالخوردهاش که خیلی دانا بود سؤالاتی کرد، اما او نیز چیز زیادی نمیدانست جز اینکه آنجا خشکی نام داشت. پری کوچک پرسید: «آیا آدمها همیشه زنده میماند؟…»
مادربزرگ پاسخ داد: «نه آنها نیز میمیرند و عمرشان خیلی کوتاهتر از ماست. عمر ما حتی به سیصد سال هم میرسد. البته باید بدانی که ما بعد از مرگ به کف دریا تبدیل میشویم. ما از داشتن روح جاودان محرومیم و بعد از مردان به دنیایی دیگر نمیرویم. در حقیقت شبیه نی سبزی هستیم که اگر آن را قطع کنند، دیگر نخواهد رویید. ولی آدمیان برخلاف ما روحی جاودان دارند که همیشه زنده است و حتی پس از مرگ هم، همچنان زنده میماند. همانطور که ما وقتی سر از آب بیرون میبریم. دنیای دیگری را میبینیم. آنها نیز بعد از مرگ به دنیای دیگری میروند که پر از خوشی و لذت است و این چیزی است که ما هرگز آن را نخواهیم دید.»
دخترک با اندوه پرسید: «چرا ما روح جاودان نداریم؟ من دلم میخواهد مثل آدمها روح جاویدان داشته باشم و حاضرم در این راه تمام عمر طولانی خود را بدهم.»
مادربزرگ گفت: «دختر جان این فکر را از سرت بیرون کن، زندگانی ما خیلی بهتر از زندگانی آدمیان است.»
دخترک گفت: «من دلم نمیخواهد پس از مرگم حباب بشوم و از شنیدن موسیقی امواج و دیدن گلهای زیبا و خورشید طلایی محروم بمانم. آیا راهی نیست که من هم مثل آدمها روحی جاویدان داشته باشم؟»
پیرزن گفت: «فقط یک راه دارد. اینکه مردی تو را بیشتر از پدر و مادرش دوست داشته باشد و از جانودل به تو علاقهمند شود و سوگند بخورد که به تو وفادار بماند، در آن صورت روح او به تن تو حلول خواهد کرد و تو هم در سعادت آدمها شریک خواهی شد؛ اما چنین چیزی غیرممکن است؛ زیرا دم تو که زیباترین عضو بدن توست به نظر آدمها چیزی بسیار زشت است.» دخترک آهی کشید و غمگین به دم خود نگاه کرد.
پیرزن گفت: «ما باید از زندگی خود راضی باشیم، زیرا عمری طولانی داریم و میتوانیم تمام عمر خود را بهخوبی و خوشی بگذرانیم و بعدازآن با آرامش و رضایت خاطر به شکل کف دربیاییم. حالا برو خودت را برای جشن امشب آماده کن.» و پری دریایی به سراغ خواهرانش رفت.
شب که شد، پری دریایی و خواهرانش به جشن رفتند و آواز خواندند. بسیار هم زیبا خواندند؛ اما آنکه از همه زیباتر میخواند پری کوچک بود، همه برای او کف زدند و دخترک لحظهای از این تشویق به وجد و شعف آمد، چراکه میدانست در زمین و دریا هیچکس صدای دلکش او را ندارد، اما طولی نکشید که باز به یاد شاهزاده افتاد. او هرگز نمیتوانست شاهزاده زیبا و روح جاودان او را فراموش کند.
پری کوچک از قصر بیرون رفت و خودش را به باغچه کوچکش رساند و چند لحظهای غمگین در گوشهای نشست. ناگهان صدای شیپوری شنید و به خود گفت: «حتماً این صدا از کشتی شاهزاده است. همان کسی که فکر و روح من به او پیوسته است و من حاضرم کلید خوشبختیام را به دست او بسپارم. حتی حاضرم همهچیز خود را برای به دست آوردن او و روح جاودان به خطر اندازم، خوب است در همین موقع که خواهرانم در قصر سرگرم پایکوبیاند، به سراغ جادوگر پیر بروم. درست است که از او خیلی میترسم، اما شاید بتواند به من کمک کند.»
آنوقت بهطرف خانه جادوگر که در وسط جنگل دریایی قرار داشت، رفت. تمام درختها و خارهای این جنگل، نیمه گیاه و نیمه حیوان بودند و به مارهای صد سری میمانستند که از دل زمین بیرون آمده باشند. شاخههایشان مثل بازوان درازی بود با انگشتان نرم و کرم مانند، این انگشتها به هرچه میخوردند به دور آن میپیچیدند و دیگر آن را رها نمیکردند.
| پری در جلو آن جنگل، وحشتزده بر جای ماند. نفَسش از ترس بند آمده بود و قلبش تاپتاپ صدا میکرد. در یک آن تصمیم گرفت برگردد، اما وقتی به یاد شاهزاده و روح جاودان افتاد از تصمیم خود منصرف شد، گیسوان بلند و مواج خود را روی سرش جمع کرد تا به شاخه مرجانها گیر نکند. بعد دستهایش را روی سینهاش گذاشت و همچون ماهیان که میدانند چگونه از لای مرجانهای هولناک بگذرند، شنا کرد و از میان مرجانها گذشت. مرجانها انگشتان خود را به چالاکی بهسوی او دراز میکردند، هرکدام از آنها مثل بندی آهنین چیزی را گرفته و نگاه داشته بود. یکی جسد آدمهایی را که غرق شده بودند. یکی سکان کشتیها، یکی صندوقها و یکی هم جسد حیوانات را گرفته بود. حتی آنها یکی از پریان دریایی را نیز گرفتار ساخته و خفه کرده بودند و اینیکی از همه وحشتناکتر بود. پسازآن، پری کوچک به محوطه بازی رسید که در آن مارهای بزرگ آبی مشغول بازی بودند و شکم زشت و زردرنگ خود را نشان میدادند. در وسط آن محوطه خانهای بود که با استخوانهای سفید آدمها ساخته شده بود، این خانۀ جادوگر بود.
جادوگر تا چشمش به پری افتاد گفت: «میدانم برای چه به اینجا آمدی! اما باید بگویم که این کار عین حماقت است، بااینهمه من به تو کمک میکنم.» و چنان قهقهه بلند و وحشتناکی سر داد که مارها و وزغها پا به فرار گذاشتند.
بعد ادامه داد: «اکنون برای تو شربتی میسازم که باید آن را به کنار خشکی ببری و قبل از طلوع خورشید بنوشی، آنوقت دم تو به دو پا تبدیل خواهد شد؛ ولی باید بدانی که این کار درد زیادی دارد، انگار که دارند دمت را با شمشیر میبرند. بعدازآن تو هم میتوانی مانند آدمها راه بروی، اما با هر قدمی که برمیداری خون از پاهایت جاری میشود. انگار که پا روی خنجر تیزی گذاشتهای. خوب چه میگویی؟ میتوانی تمام این درد و شکنجهها را تحمل کنی؟»
دخترک با صدایی لرزان گفت: «بله، میتوانم!»
جادوگر گفت: «این را هم بدان که وقتی به شکل انسان درآمدی، دیگر هرگز نمیتوانی نزد خواهرانت برگردی و اگر نتوانی عشق شاهزاده را به خود جلب کنی، بهنحویکه به خاطر تو پدر و مادر خود را فراموش کند و تمام وجود خویش را وقف تو سازد، صاحب روح جاودان نخواهی شد. آنگاه در اولین صبحی که او با زن دیگری ازدواج کند، دلت از غصه میترکد و تبدیل به کف دریا خواهی شد.»
دخترک که چون مرده رنگ باخته بود، گفت: «بله، قبول میکنم.»
جادوگر گفت: «و اما مزد من! تو صدای دلنشینی داری که هیچکس مانند آن را ندارد، تو باید آن را به من بدهی!»
پری کوچک گفت: «اگر تو صدای مرا بگیری، دیگر برای من چه میماند؟»
جادوگر گفت: «وجود نازنینت! و این چشمانت که بهتر از هر زبانی با قلب و روح آدم سخن میگویند. اینها برای جلب محبت هر آدمی کافی است. آری جانم، خود را مباز، زبانت را درآور تا آن را به بهای شربت قوی و اثربخش خود ببُرم.»
دختر گفت: «باشد، ببُر.»
جادوگر اجاق خود را برای جوشاندن اکسیر سحرآمیز روشن کرد و گفت: «پاکیزگی خوب چیزی است.» و دیگ را با مارهایی که به هم گره خورده بودند، سایید. بعد پوست سینه خود را برید. خون سیاهی از آن بیرون آمد. بخاری که از دیگ برمیخاست اشکال عجیبوغریبی به خود میگرفت که پری کوچک را به وحشت میانداخت.
وقتی شربت حاضر شد، جادوگر گفت: «این هم شربت تو!» سپس شربت را به او داد و زبان دخترک را برید و گفت: «اگر در حین عبور از جنگل، مرجانها خواستند تو را بگیرند، فقط یک قطره از این اکسیر را به آنها بپاش تا دستها و انگشتانشان هزار تکه شود.»
اما پری دریایی احتیاجی به این کار پیدا نکرد، زیرا مرجانها وقتی آن مایع درخشان را دیدند، خود را از سر راه او کنار کشیدند. دخترک بهزودی از جنگل و از آن گردابی که چون آسیا میغرید، عبور کرد. پری کوچک از دور قصر پدرش را دید. چراغهای قصر خاموش بودند و همه به خواب راحت فرورفته بودند.
پری کوچک احساس کرد که نزدیک است قلبش از غصه بترکد. بااینهمه جرئت نکرد به قصر نزدیک شود و از خواهرانش خداحافظی کند. آنوقت با دلی پر از دود راه افتاد و به سطح آب رفت. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که چشمش به قصر شاهزاده افتاد.
دخترک شربت سوزان و تلخ را نوشید، گویا شمشیری بُران تن او را صدپاره کرد. پری دریایی از هوش رفت و چون مردهای بیحرکت بر زمین افتاد و هنگامیکه خورشید از فراز دریا تابیدن گرفت، به هوش آمد. تمام بدنش درد میکرد. ناگهان چشمش به شاهزاده افتاد که در برابر او ایستاده بود و با چشمان سیاهش چنان خبره به او مینگریست که پری از شرم سر به زیر انداخت و تازه آنوقت بود که پاهای خود را دید. شاهزاده از او پرسید: «نو کی هستی و چگونه به اینجا آمدهای؟»
ولی دخترک با نگاههای شیرین و دلنواز به شاهزاده نگریست. در چشمان فیروزه فام او غم و اندوهی عمیق دیده میشد، دخترک زبان نداشت و نمیتوانست حرف بزند. آنگاه شاهزاده دست او را گرفت و با خود به قصر برد. دخترک با هر قدمی که برمیداشت، درد در تمام تنش میپیچید. انگار بر سوزنها و شمشیرهای بران پا میگذاشت. بااینهمه او این درد را تحمل میکرد.
پری کوچک همراه شاهزاده راه افتاد و به سبُکی حبابی در هوا از پلکان قصر بالا رفت. شاهزاده و سایرین به خرامیدن ظریف و مواج او با تحسین مینگریستند. پری در زیباترین اتاق قصر منزل کرد، اما افسوس زبان نداشت که حرف بزند، نه میتوانست آواز بخواند و نه میتوانست درد دل خود را بگوید.
کنیزان زیبا در جامههای ابریشمین و زربَفت آواز میخواندند. یکی از کنیزان که بهتر از سایرین آواز میخواند، مورد تشویق قرار گرفت. پری کوچک از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد، زیرا میدانست که اگر زبان داشت از همه آنان بهتر میخواند. دخترک در دل میگفت: «کاش شاهزاده میدانست که من برای اینکه در کنار او باشم، صدای زیبای خود را از دست دادهام.» اما حیف که شاهزاده این را نمیدانست. بااینهمه، شاهزاده به او محبت داشت و از او خواسته بود که لباس سواری بپوشد و با او به سواری برود.
آن دو در جنگل انبوه اسب میتاختند، از زیر شاخههای سبز درختان میگذشتند و پرندگان برایشان آواز میخواندند. دخترک با شاهزاده از کوههای بلند بالا رفتند. از پاهای ظریف دخترک آنچنان خون بیرون میزد که خطی از خون روی زمین کشیده شده بود. دیگران متوجه شدند، اما او خود میخندید و به دنبال شاهزاده تا قله کوه، بالا رفت.
هنگام شب که همه ساکنان قصر به خواب رفته بودند، دخترک از پلکان عریض و مرمرین قصر پایین آمد و پاهایش را که از درد مثل یک کوره آتش میسوخت در آب دریا فروبرد تا خنک شود. در همان حال به یاد کسانی افتاد که در زیر پای او در اعماق دریا به سر میبردند.
شبی خواهران پری کوچک درحالیکه بازو در بازوی هم انداخته بودند، به سطح آب آمدند و شناکنان آواز غمانگیزی خواندند. پری کوچک بهسوی آنان دست تکان داد و خواهرانش او را شناختند و به او گفتند که چگونه همه را گرفتار غم و اندوه کرده است.
از آن به بعد هر شب خواهران به دیدن پری دریایی میآمدند. در یکی از آن شبها پری دریایی مادربزرگ پیر و پدرش را دید. پدرش تاج بر سر داشت و دستهای خود را بهسوی او گشوده بود، اما جرئت نمیکرد به خشکی نزدیک شود.
پری روزبهروز در چشم شاهزاده عزیزتر میشد، ولی شاهزاده او را مانند کودک مهربانی دوست میداشت و حتی به فکرش هم خطور نمیکرد که بخواهد با او ازدواج کند، درحالیکه برای به دست آوردن روح جاویدان، شاهزاده باید با او ازدواج میکرد. وگرنه پری کوچک تبدیل به کف دریا میشد.
پری کوچک با نگاه خود به شاهزاده میگفت: «مگر من بیش از همه مورد محبت تو نیستم؟»
شاهزاده در جواب میگفت: «بله. تو در خاطر من از همۀ عالم عزیزتری، زیرا تو قلبی پاک و مهربان داری و شباهت زیادی به دختری داری که یکبار او را در عمر خود دیدهام و یقین دارم که دیگر هیچگاه او را نخواهم دید. شبی کشتی من براثر توفان درهمشکسته بود، امواج مرا به کنار ساحل، نزدیک کلیسایی انداختند و در آن توفان سهمگین دخترکی جوان مرا از مرگ نجات داد. به نظرم دخترک یک راهبه بود. من بخت بلندی داشتم که تو را پیدا کردم و مطمئن باش که ما دیگر از هم جدا نخواهیم شد.»
پری کوچک در دل گفت: «افسوس که شاهزاده نمیداند، کسی که او را نجات داد خود من هستم. من او را از دریا به نزدیک کلیسا بردم.»
پری کوچک آه عمیقی کشید، ولی نمیتوانست گریه کند.
روزی در بین مردم شایع شد که شاهزاده قصد دارد با دختر پادشاه کشور همسایه ازدواج کند؛ و به همین جهت است که کشتی باشکوهی را آماده کرده است. آنها میگفتند: «هدف شاهزاده از دیدار کشور همسایه آماده کردن مقدمات عروسی است.» اما پری کوچک از شنیدن این خبر سر تکان داد و خندید. چراکه او شاهزاده را بهتر از دیگران میشناخت.
شاهزاده به پری گفت: «من باید تا چند روز دیگر به کشور همسایه بروم. مشاوران من این سفر را لازم میدانند، آنها میخواهند من با دختر امیر کشور همسایه ازدواج کنم، ولی من او را دوست ندارم، زیرا او شباهتی به آن کسی که مرا نجات داده است ندارد. ای دخترک بیزبان که چشمانت با من سخن میگویند، اگر مشاورانم اجازه میدادند بی اندکی تأمل تو را برای همسری انتخاب میکردم.»
وقتیکه پری و شاهزاده بر آن کشتی باشکوه نشستند، شاهزاده به پری کوچک گفت: «جای خوشبختی است که تو از دریا نمیترسی!» و سپس با او از خطرات دریا، از خشم و آرامش دریا، از ماهیهای عجیب و ترسناک اعماق دریا و از چیزهای عجیبی که غواصان در زیر آب دیده بودند، سخن گفت. پری کوچک دریایی فقط لبخند زد. چون هیچکس بهاندازه او از اوضاعواحوال اعماق دریاها خبر نداشت.
در آن شب مهتابی همهجا روشن بود و بهجز سکاندار که سکان کشتی را به دست داشت همه به خواب رفته بودند. پری کوچک در گوشهای ایستاده بود و در اعماق دریا، دنبال قصر پدرش میگشت. در همین موقع خواهرانش بر سطح دریا ظاهر شدند و با اندوهی فراوان به او نگاه کردند و دستهای خود را برایش تکان دادند. پری کوچک نیز برای آنها دست تکان داد و لبخند زد، دلش میخواست به آنها بگوید که چقدر شاد و خوشبخت است؛ اما موجی کفآلود به کشتی نزدیک شد و دختران به زیر آب رفتند.
بامداد روز بعد کشتی در بندر زیبای کشور همسایه لنگر انداخت. با ورود شاهزاده، ناقوس کلیسا به صدا درآمد و از فراز برجها صدای شیپورها بلند شد. در همان موقع سربازان با سرنیزههای براق در کنار بیرقهایی که در اهتزاز بود صف کشیدند.
تا چند روز جشن و سرور در شهر برپا بود و شبها در تالارهای مجلل قصر مهمانیهای باشکوه برگزار میشد، اما دختر پادشاه در هیچیک از آن مجالس حضور نداشت. میگفتند او در محلی دور از شهر، در کلیسایی به عبادت مشغول است. بالاخره پس از چند روز شاهزاده خانم وارد شد. پری کوچک در اشتیاق دیدار او میسوخت. شاهزاده خانم دختر خوب و زیبایی بود و ازقضا همان دختری بود که برای اولین بار بالای سر شاهزاده رسیده بود و شاهزاده گمان میکرد، نجاتدهندهاش اوست.
شاهزاده جوان به او گفت: «این تو بودی، آری تو بودی که مرا از مرگ نجات دادی!»
بعد رو به پری کوچک کرد و گفت: «من چقدر سعادتمندم، بالاترین امید و آرزویم که هرگز فکرش را نمیکردم، برآورده شد. میدانم که تو هم از سعادت من خوشحالی، چون تو از همه به من نزدیکتری.» و با این حرف، پری کوچک احساس کرد که سینهاش از هم میشکافد، زیرا فردای عروسی آنان او میمُرد و به کف دریا تبدیل میشد.
با نامزد شدن شاهزاده و شاهزاده خانم، تمام ناقوسها به صدا درآمدند. جارچیان سوار بر اسبان بادپا در کوی و برزن میتاختند و در همهجا نامزدی آنها را جار میزدند. روز بعد کشیش آمد و آن دو را به عقد یکدیگر درآورد.
پری کوچک دامن ابریشمین و زربفت عروس را از پشت سر گرفته بود، اما نه صدای موزیک جشن را میشنید و نه آن تشریفات زیاد را میدید. او فقط به مرگ خود و تمام چیزهایی که در این دنیا از دست میداد، فکر میکرد.
شب، عروس و داماد سوار بر کشتی شدند، توپها شلیک شدند و پرچمها به اهتزاز درآمدند. باد در بادبانهای کشتی افتاد و کشتی نرم و سبک بر سطح شفاف و آبی دریا لغزید. هنگامیکه هوا تاریک شد و چراغهای رنگارنگ روشن شد، پری کوچک به یاد اولین دفعهای که بر سطح دریا ظاهر شده بود افتاد. او در آن روز همین شکوه و جلال را به چشم خود دیده بود؛ و حالا این آخرین شبی بود که او شاهزاده را میدید، کسی که از جانش نیز عزیزتر بود و به خاطر او از خانواده و اقوام خود دستشسته بود، صدای خود را از دست داده و هرروز هزاران زجر و مشقت را تحمل کرده بود، بیآنکه شاهزاده از این ماجرا خبر داشته باشد. این آخرین شبی بود که او در همان هوایی که شاهزاده نفس میکشید، تنفس میکرد و دریای بیانتها و آسمان پرستاره را تماشا میکرد.
یک شب بیپایان و بدون خواب و استراحت، انتظار او را میکشید، انتظار او را که نه روح داشت و نه میتوانست به داشتن آن امیدوار باشد. در عرشه کشتی همه شاد بودند و این شادی تا پاسی از نیمهشب ادامه داشت.
پری با قلبی پردرد به شاهزاده نگاه میکرد، اما شاهزاده اصلاً حواسش به او نبود. انگارنهانگار که او وجود دارد. وقتی جشن تمام شد و همه به اتاقهای خویش رفتند، سکوت و آرامش بر کشتی حکمفرما شد. پری کوچک بازوان سفید خود را متفکرانه به نرده کشتی تکیه داد و به جستجوی سپیده صبح چشم به شرق دوخت. او میدانست که اولین اشعه آفتاب رشته عمرش را خواهد برید، ناگاه بر سطح دریا خواهرانش را دید. آنان نیز مثل او رنگ باخته بودند و گیسوان بلندشان دیگر به دست باد پریشان نمیشد؛ زیرا گیسوان خود را پریده بودند. آنها گفتند: «ما گیسوان خود را به پیرزن جادوگر دادیم تا کاری کند که تو امشب نمیری! پیرزن این خنجر را به ما داد. میبینی چقدر نوک آن نیز است، باید قبل از آنکه خورشید طلوع کند، این خنجر را در قلب شاهزاده فروکنی. وقتیکه خون گرم او روی پاهای تو ریخت، پاهای تو دوباره مثل اول میشود و تو دوباره پری دریایی خواهی شد، آنگاه میتوانی سیصد سال عمر کنی و قبل از آنکه تبدیل به کف دریا شوی به نزد ما بازگردی. زود باش، عجله کن، قبل از طلوع آفتاب باید شاهزاده نابود شود، وگرنه تو میمیری. مادربزرگ پیرمان آنقدر غصه خورده که موی سفیدش ریخته است. شاهزاده را بکُش و نزد ما بازگرد.»
و بعد آه بلند و دردناکی کشیدند و در میان امواج محو گردیدند.
پری کوچک پرده ارغوانی رنگ خیمه را پس زد، شاهزاده در خواب ناز بود. به آسمان نگاه کرد. سپیده صبح را دید که هر دم روشنتر میشد، سپس نگاهی به خنجر بُران انداخت و نگاهی به شاهزاده. شاهزاده همچنان در خواب بود.
خنجر در دست پری کوچک لرزید، ناگهان آن را به آب انداخت؛ و درست در جایی که خنجر به آب افتاد، امواج سرخ شدند و به رنگ خون درآمدند. پری کوچک احساس کرد که وجودش در کف دریا حل میشود. خورشید از کنار دریا طلوع کرد و اشعه آن با گرمی ملایمی بر کفهای سرد دریا تابید.
پری مرگ خود را احساس نکرد، او آفتاب روشن را دید و بر فراز سر خود موجودات زیبا و شفافی را مشاهده کرد که در رفتوآمد بودند. پری کوچک از ورای پیکر آنان میتوانست بادبان کشتی و ابرهای سرخفام را تماشا کند. صدای آن موجودات، خوشآهنگ و گوشنواز بود، گویی صدا از عالم مادی نبود که گوش هر بشری بتواند آن را بشنود. هم چنانکه چشم هیچ موجود خاکی نمیتوانست آنها را ببیند. بدون بالوپر فقط به برکت سبُکی خود در هوا موج میزدند. پری کوچک نیز پیکری مانند پیکر آنها داشت.
پری گفت: «من به کجا پرواز میکنم؟»
صدایش مانند صدای موجودات دیگر ارتعاش پیدا میکرد و چنان لطیف بود که هیچ موجی از امواج هوا نمیتوانست آن را منعکس کنند.
دیگران به او گفتند: «بدان که پری دریایی روح جاودان ندارد و هرگز نمیتواند داشته باشد تا بتواند مورد عشق و محبت آدمی قرار گیرد. پریان هوایی نیز نمیتوانند روح جاودان داشته باشند، اما قادرند که با انجام دادن اعمال نیک، صاحب روح شوند. ما بهسوی سرزمینهای گرمی پرواز میکنیم که هوای طاعون خیز آن مردم را به خاک هلاکت میاندازد. ما در آنجا نسیم خنک میوزانیم و در هوا عطر گلها را میپراکنیم و برای دلها تسلی میفرستیم. وقتیکه ما بعد از سیصد سال در انجام دادن این قبیل اعمال نیک، سعی و کوشش به عمل آوردیم روحی جاودان به دست خواهیم آورد و در سعادت ابدی آدمیان شریک خواهیم شد. تو نیز ای پری نازنین! در این راه از جان گذشتهای، تو رنجها بُرده و دردها به جان خریدهای و ازاینرو به عالم پریان آسمان راه یافتهای و حالا میتوانی در ظرف سیصد سال، با انجام دادن عمل نیک، صاحب روح جاودان شوی.»
پری دریایی دستهای سفید خود را به آسمان بلند کرد و اولین بار ریزش اشک را بر گونههای خود احساس کرد. در عرشه کشتی هیچ صدا و جنبوجوشی نبود. پری، شاهزاده و همسرش را دید که به دنبال او میگشتند. آنها با غم و اندوه به امواج دریا نگاه میکردند، انگار میدانستند که او به کف دریا تبدیل خواهد شد.
پری کوچک لبخندی زد و آنگاه با سایر پریان بر فراز ابرهای گلگون که در بلندی آسمان درحرکت بودند پر کشیدند.