کتاب قصه کودکانه
پری خواب ها
تندرستی ، گنج پنهان
تصویرگر: علی مفاخری
به نام خدای مهربان
در یک شب قشنگ بهاری که آسمان پر از ستارههای درخشان بود، کبوترِ سپیدِ زرینبال روی شاخهی درخت پرورشگاه نشسته بود و به سپیده کوچولو نگاه میکرد.
سپیده سرش را روی بالش گذاشته بود و گریهکنان میگفت:
– چرا کسی را ندارم؟ چرا هیچچیز ندارم؟ چرا؟
زرینبال پر زد و خودش را به پری خوابها که روی هلال ماه نشسته بود رساند و داستان را تعریف کرد. پریِ ابر گیسوانش را پشت سرش جمع کرد و گفت:
– من را پیش او ببر.
زرینبال، پری را بر پشتش سوار کرد و او را به پرورشگاه برد.
سپیده، خسته از گریهی طولانی به خواب رفته بود.
پری خوابها به او نزدیک شد، گونهاش را بوسید و در گوشش گفت:
– کوچولوی قشنگ، گریه نکن. تو گنجی داری که بسیار باارزش است. آدمهای زیادی در آرزوی داشتن آن هستند. اگر قدرش را بدانی، وقتیکه بزرگ شدی به آرزوهایت میرسی.
بعد چرخی زد، موهای بلند سپیده را نوازش کرد و درحالیکه هزاران پولک درخشان در هوا پخش میکرد، از کنار او دور شد.
سپیده از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد. بچهها همه خواب بودند. نه اثری از پری بود و نه نشانی از گنج. دستش را زیر چانهاش گذاشت و به فکر فرورفت. پری به او گفته بود که گنجی دارد. پس او هم چیزی که مال خودش باشد داشت. فقط باید آن را پیدا میکرد و پیش خودش نگه میداشت.
تصمیم گرفت همهجا را بگردد و گنج را پیدا کند.
اول از بالش صورتیاش شروع کرد. آن را بلند کرد و تکان داد. چیزی داخلش نبود.
بعد در زیر نور کمرنگ چراغخواب، داخل لباسهایش را گشت؛ اما هیچچیز تازهای ندید.
به خودش گفت:
– پس این گنج کجا است؟ باید آن را پیدا کنم.
از تخت پایین آمد و زیر تخت را گشت؛ اما فقط دمپاییهای قرمز منگولهدارش آنجا بود. فکر کرد شاید گنج میان اسباببازیهایش باشد. بهطرف جعبهی اسباببازیها رفت. عروسکش را بیرون آورد و داخل لباسهای توردارش را گشت. بعد با ناامیدی آن را کنار گذاشت و ماشین کوکی را بیرون آورد. پشت سرش توپ رنگارنگ و بازیچههای دیگر را از جعبه درآورد؛ اما گنج را ندید.
دوباره همهی آنها را داخل جعبه گذاشت و با افسوس گفت:
– اینجا هم نبود. حتماً یکجایی قایم شده است؛ اما کجا؟ اگر من گنج بودم، کجا قایم میشدم؟
سپیده، انگشتش را میان لبهایش گذاشت و به فکر فرورفت. به یاد قایم باشک بازی دیروز افتاد. او در حیاط، پشت یک درخت پنهان شد و دوستش نتوانست جایش را پیدا کند. با خود گفت:
– پس گنج هم باید همانجا قایم شده باشد.
از جایش بلند شد، درِ اتاق را باز کرد و به راهرو رفت.
خیلی تاریک بود. نمیتوانست جلو پایش را ببیند. از بس عجله داشت متوجه نشد که سرِ پلهها رسیده است. دستش را روی دیوار کشید تا کلید برق را پیدا کند؛ اما ناگهان زیر پایش خالی شد. از پلهها افتاد و از حال رفت.
پری که همان نزدیکیها بود، خودش را به او رساند، صورتش را بوسید و گفت:
– کوچولوی قشنگ، ببین سر خودت چه آوردی؟ ولی ناراحت نباش، زود خوب میشوی. فقط یادت باشد که وقتی دوباره گنجت را به دست آوردی، اینطور آسان از دست ندهی.
سپیده چشمهایش را باز کرد. تمام تنش درد میکرد. از ترس شروع به گریه کرد.
دوستش پروانه که خواب سبکی داشت، از صدای گریهی سپیده بیدار شد. تخت خواب سپیده خالی بود و صدای گریهی او از راهرو میآمد. پروانه از اتاق بیرون آمد و چراغ را روشن کرد، سپیده روی زمین افتاده بود.
پروانه گفت:
– چی شده؟ گریه نکن، الآن خانم سرپرست را خبر میکنم.
خانم سرپرست باعجله سپیده را بغل کرد و به درمانگاه برد. پزشک پس از معاینه گفت که استخوان پای راست سپیده ترک خورده است و باید گچ بگیرند. بعد با خنده گفت:
– از حالا چند روزی میهمان ما هستی.
روز بعد، سپیده کمی حالش بهتر شده بود. همانطور که نشسته بود و پروانه روی گچ پایش نقاشی میکشید، یاد حرفهای پری افتاد.
به پروانه گفت:
– حالا میفهمم منظور پری چه بود. گنجی که من داشتم «سلامتی» بود. ولی هم پری و هم دکتر گفتند که حالم زود خوب میشود. وقتی خوب شدم میدانم چه طور باید مواظب گنجم باشم تا من را به آرزوهایم برساند.
پری خوابها که کنار تخت سپیده ایستاد بود، از اینکه او گنجش را پیدا کرده بود خوشحال شد و بوسهای برایش فرستاد. بوسه مثل یک ستاره در هوا درخشید و محو شد.