کتاب قصه کودکانه
پری جنگل
تصویرگر: مرجان نیک جاه
به نام خدای مهربان
در روزگاران قدیم و در سرزمینی دور، مرد ثروتمندی به نام «اردشیر خان» با داشتن سه فرزند دختر، در حسرت پسری میسوخت. فرزند چهارم او که به دنیا آمد، بازهم دختر بود.
اردشیر خان چنان خشمگین و عصبانی گشت که قسم خورد تا هنگامیکه نفس میکشد، روی دخترش را نبیند. سپس فرمان داد هیچ فردی حق ندارد بچه را به حضور او بیاورد. همسر اردشیر خان، مخفیانه و بهدوراز چشم او به فرزندش شیر میداد و به او رسیدگی میکرد.
چند ماهی از این ماجرا گذشت. شبی که همسایهی اردشیر خان، مهمانی بزرگی ترتیب داده و از خانوادهی آنها هم دعوت کرده بود، اتفاق بدی رخ داد. خانهی اردشیر خان خالی بود و بهجز خدمتکار و فرزند چهارم کسی در آن نبود. در همین زمان عدهای دزد وارد خانه شدند و پس از بستن دست و پای خدمتکار خانه، مشغول سرقت اموال خانه شدند. رییس دزدها که فرزندی نداشت، دختر را هم با خود برد تا از او سرپرستی کند.
دزدها پس از مدتی پیادهروی به جنگلی رسیدند که کسی نمیتوانست به تعقیب آنها بپردازد؛ زیرا درختهای بسیار بلندی، باعث میشدند تا آن ناحیه بهخوبی پنهان باشد.
دزدها مشغول تقسیم اموال شدند؛ اما سروصدای آنها باعث بیدار شدن بچه شد. رییس دزدها شیشهی شیر او را به دهانش گذاشت و وقتی خوابید، در گوشهای پنهانش کرد تا سروصدای دزدها بیدارش نکند.
حیوانات جنگل، نام اردشیر خان را بهعنوان پدر بچه از زبان دزدها شنیدند و به پیشنهاد جغد پیر تصمیم گرفتند او را از دست دزدها نجات دهند. به دستور جغد، میمون، کودک را برداشت و به غاری در اعماق جنگل برد. دزدها پس از تقسیم اموال آنجا را ترک کردند. رییس دزدها هم هنگامیکه متوجه شد بچه سر جایش نیست، با ناراحتی از جنگل فرار کرد.
حیوانات جنگل در غاری که بچه را به آنجا برده بودند، جمع شدند. جغد پیر گفت: «این بچهی آدمیزاد است و ما باید سعی کنیم او را مانند آنها بزرگ کنیم تا اگر روزی خواست به میان همنوعانش بازگردد، دچار مشکل نشود.»
گرگ که بهتازگی صاحب چند فرزند شده بود، مسئولیت شیر دادن به کودک را عهدهدار شد و دیگر حیوانات هم در راه نگهداری کودک، هرکدام کاری را بر عهده گرفتند. به پیشنهاد جغد پیر، برای کودک اسمی انتخاب کردند و چون مانند یک پری، زیبا و دوستداشتنی بود، همگان بهاتفاق، نامش را «پری» نهادند.
بهزودی زمان آن فرارسید که پری صحبت کردن را بیاموزد. طوطیهای جنگل که پیشازاین در میان انسانها زندگی کرده و زبانشان را بلد بودند، مسئول آموزش صحبت کردن به پری شدند. پری بهزودی آموخت تا چگونه صحبت کند. او چنان آرام و بامتانت سخن میگفت که همگان را به حیرت میانداخت.
روزها از پی هم میگذشتند و علاقهی حیوانات به پری روزبهروز بیشتر میشد. پری هرروز زیباتر از روز پیش در کنار حیوانات، شیوهی زندگی کردن را میآموخت.
حیوانات، تمام احتیاجات پری را برایش تهیه میکردند. حتی گاهی پرندگان لباسهای آویزان روی بند را با نوک برداشته، برایش میآوردند. پری آنها را نصیحت میکرد و میگفت که این کار زشت، نامش دزدی ست. سپس بهجای لباسها، سبدهای بافتهشده از شاخههای درخت را پر از میوههای خوشمزه کرده و به پرندگان میداد تا برای صاحب لباس ببرند.
پری، گیاهان را هم بسیار دوست داشت. او زمینِ میان جنگل و کوه را که بیحاصل مانده بود، تبدیل به جالیز حاصل خیزی نمود. زیر بوتهها خاکبرگ پاشید و با آب بسیار اندکِ چشمهی کنار کوه، به روش خوبی آن را آبیاری میکرد. در این جالیز دانههای میوه، سبزی و گلهایی را که پرندگان از مناطق دوردست همراه میآوردند، میکاشت.
گیاهان با مراقبت پری، بسیار زود رشد کردند. میوهها رسیدند و آمادهی برداشت شدند. در این زمان، پری سبدهای زیادی از درختان ساخته بود تا محصولات جالیزش را در آنها بریزد.
یک روز صبح زود، پری راهیِ جالیز شد تا محصولاتش را برداشت کند. وقتی به جالیز رسید، دید که گلهای آفتابگردان دورتادور جالیز را احاطه کردهاند.
پری، سبدی را پر از خیار و گوجه و سبد دیگری را از بلال پر کرد و برای شستن آنها بهطرف رودخانه به راه افتاد. در وقت شستن میوهها، آب، چند عدد از آنها را با خود برد و پری هر کاری که کرد، نتوانست آنها را بگیرد. ناچار به سمت غار به راه افتاد.
سرعت آب، میوهها را به پایین رودخانه برد. پسر جوانی برای آب دادن به اسبش، کنار رودخانه آمده بود که چشمش به این میوههای درشت و آبدار افتاد و با خود فکر کرد که چگونه میتوان میوههایی به این خوبی پرورش داد؟! او برای یافتن پاسخ، سوار بر اسبش، مسیر رودخانه را به سمت جنگل تعقیب کرد.
چند میوهی باقیمانده را مرد میانسالی که دست و صورتش را در رودخانه میشست یافت. او هم مانند پسر جوان از درشت و آبدار بودن میوهها شگفتزده شد و تصمیم گرفت مکان پرورش میوهها و باغبان آن را بیابد.
بهزودی، پسر جوان آنجا را پیدا کرد. ابتدا گشتی در آن اطراف زد و وقتی کسی را ندید وارد جالیز شد و نگاهی به میوههای درشت و خوشمزهی آن انداخت. در همین زمان، پری برای آبیاری گیاهان به آنجا رسید و هنگامیکه پسر جوان را دید، فریاد کشید: «آهای، تو کی هستی؟»
پسر جوان از دیدن دختری به این زیبایی، شگفتزده شد و پاسخ داد: «خانم ببخشید، من قصد دزدی ندارم. فقط درشتی و آبدار بودن محصولات شما باعث شگفتی من شده است. در پایین رودخانه، من میوههایتان را از آب گرفتم و به اینجا آمدم تا راز درشت بودن میوههای شما را بدانم.»
هنگامیکه آن دو مشغول گفتوگو بودند، مرد میانسال، جالیز را پیدا کرد و پشت بوتهای پنهان شد تا صحبتهای پری و جوان را بشنود. جوان سؤالات بسیاری از پری کرد. دربارهی جالیزِ پر از میوههای درشتش، نامش و زندگیاش. پری قصهی زندگی خود را که از حیوانات شنیده بود، برای جوان که خود را «هانی» معرفی کرد، تعریف نمود.
هانی هنگامیکه نام پری را شنید، با تعجب پرسید: «نکند شما یک پری هستید و انسان نیستید؟»
پری خندید و به هانی اطمینان داد که انسان است. ولی تاکنون تنها زندگی کرده و هانی نخستین انسانی است که با او گفتوگو میکند.
هانی وقتی ماجرای زندگی پری را شنید به او پیشنهاد داد که به همراه او و خانوادهاش زندگی کند. سپس گفت: «ما چهار برادریم که سه برادر دیگرم ازدواج کردهاند و به همراه پدر و مادرم با ما زندگی میکنند. شغل ما کشاورزی است البته محصولات ما بهخوبی محصولات تو نیست.»
پری از این پیشنهاد خوشحال شد اما به هانی گفت: «بهتر است دربارهی این موضوع با خانوادهات صحبت کنی و نظر آنها را هم جویا شوی.»
هنگام خداحافظی، پری مقداری از میوههای مزرعهاش را به هانی هدیه کرد و برای فردا قرار ملاقات گذاشتند.
مرد میانسال که همهی صحبتهای پری و هانی را شنیده بود، به خانه بازگشت و همهچیز را برای همسرش -که خانوادهی اردشیر خان را از سالهای دور میشناخت- تعریف کرد.
همسرش گفت: «باید به زن دوم اردشیر خان خبر بدهیم که پری زنده است.»
او باعجله شوهرش را راهیِ خانهی اردشیر خان کرد.
پری پس از رفتن هانی، با سرعت بهطرف غار رفت و موضوع دیدار خود با هانی را برای حیوانات تعریف کرد و گفت: «ممکن است بهزودی شما را ترک کنم.»
حیوانات از اینکه پری به میان آدمها بازمیگشت خوشحال بودند؛ اما دوری او برایشان سخت و دردناک بود.
جغد پیر گفت: «پریِ عزیز، ما تو را دوست داریم و هرگز فراموشت نخواهیم کرد. تو همواره پری جنگل هستی!»
پری تکتک حیوانات را در آغوش کشید و بوسید و از همهی آنها سپاس گذاری نمود.
هانی به خانه بازگشت و اتفاق آن روز را برای افراد خانوادهاش تعریف کرد.
همسر برادر بزرگش از او پرسید: «تو گفتی که پری را در زمان کودکی دزدیدهاند. آیا او نام پدرش را میدانست؟»
هانی پاسخ داد: «بله، او گفت که نام پدرش اردشیر خان است!»
بهیکباره، سه عروس خانواده، دستهای یکدیگر را فشردند و یکصدا فریاد زدند: «او خواهر کوچک ماست که در کودکی دزدیده شده.»
سپس رو به پدر خانواده کردند و گفتند: «لطفاً اجازه بدهید او با ما زندگی کند!»
همسر دوم اردشیر خان، پس از اطلاع از زندهبودن فرزند اردشیر، بسیار آشفته و ناراحت شد. او پول زیادی را به مرد میانسالی پیشنهاد داد تا پری را از بین ببرد. مرد نیز با دیدن پول، وسوسه شد و پذیرفت که پری را بکشد.
فردا صبح، مرد بهطرف جنگل رفت و پری را در اطراف جالیزش یافت. با زیرکی مشغول صحبت کردن با او شد و گفت که هانی در پشت کوه و نزدیکی دره منتظر اوست. پری حرفش را باور کرد و با او رفت.
مرد در نزدیکی دره رو به پری کرد و گفت: «نامادریات نمیخواهد تو زنده باشی و ثروت شوهرش را به چنگ بیاوری.»
سپس او را به داخل دره هل داد و خود سریعاً سوار بر اسب، از جنگل دور شد.
هانی با گاری کوچکش بهطرف جنگل درحرکت بود که مرد میانسال را دید و بهسرعت بهسوی جالیز رفت. هانی شروع به جستوجو کرد؛ اما اثری از پری نیافت و شروع به صدازدن نامش کرد. حیوانات صدایش را شنیدند و هنگامیکه به او رسیدند، پشت بوتهها پنهان شدند.
هانی وقتی نشانی از پری ندید، جغد پیر را صدا کرد. جغد پیر که در همان نزدیکی روی شاخهی درختی نشسته بود، پاسخ داد: «چه میخواهی، جوان؟»
هانی پرسید: «پری کجاست؟»
جغد پیر با تعجب و نگرانی به هانی نگریست و گفت: «او در جالیز منتظر تو بود.»
هانی نگران شد. رو به جغد کرد و گفت: «من، سواری را دیدم که بهسرعت ازاینجا دور میشد. احساس میکنم جان پری درخطر است!»
به فرمان جغد، همهی حیوانات دنبال پری گشتند و عاقبت یکی از پرندگان او را یافت. سپس بهسوی هانی رفت و گفت: «پری در یک دره افتاده؛ اما شانس آورده که به بوتهای گیر کرده و به ته دره نرفته است.»
هانی به کمک طناب، پری را بیهوش از دره، بالا آورد و در گاریاش خواباند. سپس از حیوانات خداحافظی کرد و رهسپار خانه شد.
خانوادهی هانی، با دیدن پری، ناراحت و نگران شدند. هانی پزشکی را به بالین پری آورد. پزشک پس از معاینهی او گفت: «چیز مهمی نیست، او را گرم نگه دارید تا حالش خوب شود.»
با داروهای پزشک، پری کمکم به هوش آمد و با محبت خانوادهی هانی بهبود یافت.
پری دربارهی مردی که او را به درون دره پرتاب کرد و زن دوم اردشیر خان، چیزهایی به خانوادهی هانی گفت.
سه خواهرِ پری به او گفتند: «ما سه نفر، خواهران واقعی تو و دختران اردشیر خان هستیم. بعد از دزدیدن تو در آن شب، شایعه شد که تو را حیوانی وحشی خورده است. مادر با شنیدن این خبر، غمگین شد، بسیار گریه کرد تا مدتی بعد، از فشار غصه، مرد. پدر اندکی بعد دوباره ازدواج کرد اما تا مدت درازی صاحب فرزند نشد، به همین دلیل همسرش به ما حسادت میکرد تا پدر را از ما دور کند. چند سال بعد، او فرزند پسری به دنیا آورد و این دلیلی شد تا پدر حرفهایش را بپذیرد. ما را گاهی به دزدی و گاهی به دسیسهچینی برای قتل پسرش متهم میکرد تا پدر را برای کتک زدن ما تحریک کند.»
سپس خواهر بزرگتر ادامه داد: «این ماجرا ادامه داشت تا اینکه روزی در بازار با «هامون»، برادر بزرگ هانی آشنا شدم و تصمیم به ازدواج گرفتیم. شرط همسر پدر برای ازدواج ما این بود که از آنها پول و مالی نخواهیم. شرط را پذیرفتیم و من و هامون ازدواج کردیم. با ابراز علاقهمندی خواهرهای دیگر و برادران هامون، آنها هم با این شرط ازدواج کردند.»
خواهر دیگر گفت: «حالا زنپدر فهمیده که تو زنده هستی و سعی کرده تا با کشتنت، تو را از ثروت پدر محروم کند.»
پری که ماجرا را فهمیده بود، خواهرانش را در آغوش کشید.
پدر خانواده از این فرصت استفاده کرد و از پری خواستگاری کرد. پری که انتظار چنین درخواستی را نداشت، سرش را به زیر انداخت. خواهرانش او را در آغوش گرفتند و گفتند: «زود باش قبول کن، هانی پسر خوبی است.»
پری لبخند زد و بهاینترتیب پری و هانی باهم ازدواج کردند.
همسر دوم اردشیر خان از ترس اینکه پری زنده مانده باشد و رازش را بازگو کند، با فشار به همسرش، خانه را فروخته و راهی سرزمین دیگری شدند؛ اما در میانهی راه گرفتار راهزنان شدند و اموالشان را سرقت کردند. اردشیر خان مدت کوتاهی پس از سرقت اموالش مُرد و زن و پسرش آواره شدند.
هانی و پری، پس از برگزاری مراسم ازدواج راهی جنگل شدند تا حیوانات را هم از این خبر مطلع کنند. حیوانات جنگل بهمحض دیدن آنها دورشان حلقه زدند و جشن کوچکی ترتیب دادند. پری حوادثی را که برایش اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. حیوانات از اینکه پری سالم بود، خوشحال و راضی بودند.
پس از اتمام جشن، پری و هانی از حیوانات جنگل خداحافظی کردند و قول دادند که به دیدن آنها خواهند رفت. پری در کنار خانوادهی مهربان هانی، سالهای خوشی را سپری کرد و با تجربیات خوبی که در کار کشاورزی داشت، محصولات آنها زبانزدِ همگان شد.