کتاب قصه کودکانه
پری بندانگشتی
تامبلینا دختری در پوست گردو
ترجمه: امیررضا و زهرا خسرو تاج
کتابی که در دست دارید یکی از سری مجموعه داستانهای آلمانیزبان است که موردتوجه بسیاری از کودکان در آلمان قرارگرفته است. من امیررضا خسرو تاج ۱۵ ساله و خواهرم زهرا خسرو تاج ۱۳ ساله دو دانشآموز دبیرستان شهر هامبورگ آلمان هستیم که تصمیم گرفتیم کتابهای آلمانیزبان بهخصوص قصههای جذاب و خواندنی را در اوقات فراغت خود برای شما عزیزان به زبان شیرین و زیبای فارسی ترجمه نماییم و امیدواریم که این سری مجموعهی ۱۰ جلدی که در دست دارید موردتوجه شما هموطنان گرامی قرار گیرد و توانسته باشیم از راه دور خود را شریک لحظات زیبای اوقات فراغت و قصهخوانی شما کرده باشیم.
به نام خدای مهربان
در روزگار قدیم زنی زندگی میکرد که هیچ فرزندی نداشت و تنها آرزویش این بود که دختری داشته باشد. روزها میگذشت و او روزبهروز بیشتر به دختر کوچولوی خود فکر میکرد. تا اینکه یک روز تصمیم گرفت به نزد فالگیری برود. او فکر کرد که فالگیر میتواند به او کمک کند.
اتفاقاً همینطور هم شد. آن مرد پیر به زن دانهی گل سحرآمیزی داد و گفت: «این دانه را امشب در گلدانی بکار و به آن مقدار زیادی آب بده.»
زن نیز همین کار را کرد. روز بعد زن با تعجب دید که دانه به غنچهی لالهای بسیار زیبا مبدل شده است. همینکه زن برگهای گل را بوسید تمام برگهای آن شکفتند. در داخل آن دختر زیبایی نشسته بود که فقط بهاندازهی یک بند انگشت بود. زن نام او را «پری بندانگشتی» گذاشت.
یک شب که دختر کوچولو در تخت خواب پوست گردویی خود خوابیده بود یک قورباغهی چاق به لبهی درگاهی پنجره پرید و او را دید. قورباغه مدتی به دخترک زل زد و بعد، با خود اندیشید: «او میتواند یک همسر خوب و زیبا برای پسر من باشد.»
قورباغه دختر را دزدید و او را به محل زندگی خود برد. پسرش از دیدن دختر خیلی خوشحال شد. مادرش هم برای اینکه زندانی زیبایش نتواند فرار کند او را بر روی یک برگ شقایق در وسط آب گذاشت.
دفتر خیلی غمگین شد. چون هیچ امیدی برای آزادی خود نداشت و فکر میکرد برای همیشه باید آن دو قورباغهی زشت را تحمل کند. از این فکر گریهاش گرفت.
در همین موقع پروانهای ازآنجا میگذشت و صدای گریهی دختر را شنید، پیش او رفت و سعی کرد دختر را نجات دهد.
پروانه به دختر گفت: «کمربند لباست را به من بده.» دختر هم همین کار را کرد و آزاد شد.
اما چیزی نگذشت که باز گرفتار شد. این بار یک سوسک بزرگ از او خوشش آمد و او را به خانه برد دوستانش وقتی دیدند دختر، غمگین است به سوسک گفتند: «او اینجا احساس غربت میکند. بهتر است او را آزاد کنی.» سوسک هم این کار را کرد.
بندانگشتی دوباره آزاد شد. ولی این بار مواظب بود که دوباره کسی او را گرفتار نکنند.
او تمام طول تابستان را در میان گلها و چمنها گذراند؛ اما بهزودی پاییز شد و بعد زمستان، سرما و گرسنگی را برای او با خود آورد.
بندانگشتی از سرما به خود میلرزید.
یک روز عنکبوتی او را دید و به او گفت میتواند زمستان را در خانهی او بگذراند؛ اما خانهی عنکبوت داخل یک درخت بود و بندانگشتی در آنجا احساس دلتنگی میکرد. پس، از عنکبوت تشکر کرد و دوباره به راه افتاد.
در راه به خانهای کوچک رسید. در زد، یک موش صحرایی کوچک در را باز کرد و او را به داخل برد. خانهی موش صحرایی خیلی گرمونرم بود. پس دخترک تصمیم گرفت زمستان را در آنجا بماند.
روزی موش صحرایی به بندانگشتی گفت: «امروز قرار است دوست من -که موش ثروتمندی است- به دیدن من بیاید.» بندانگشتی از شنیدن این موضوع زیاد خوشحال نشد.
موش ثروتمند با دیدن دخترک از او خوشش آمد. شاه به او پیشنهاد ازدواج کرد. ولی بندانگشتی گفت: «بهتر است بیشتر باهم آشنا شویم.» موش ثروتمند از او خواهش کرد تا به قصر او بیاید.
در راه به پرستویی که مجروح شده بود برخوردند. پرستوی بیچاره کاملاً نیمهجان بود. موش ثروتمند یک پای خود را روی پرستو گذاشت و گفت:
– «او در اینجا خواهد مرد. چراکه در هنگام پرواز مراقب خود نبوده است.»
ساعتی بعد بدون اینکه کسی متوجه شود بندانگشتی قصر را ترک کرد و به نزد پرستو رفت. برایش جای استراحتی درست کرد، به او غذا داد و از او مراقبت کرد.
پرستو با ناله به بندانگشتی گفت: «تو خیلی مهربان هستی. چون نگران من شدی و به نزد من برگشتی تا از من نگهداری کنی. من از تو بسیار متشکرم.»
روزها گذشت و پرستو سلامتی خود را بازیافت و دوباره میتوانست پرواز کند. روزها میگذشتند و دخترک تمام سعی خود را میکرد تا از ازدواج با موش کور ثروتمند خودداری کند. چون دوست نداشت که تمام عمرش را با یک موش کور در زیرِ زمین زندگی کند.
در روز عروسیشان از موش ثروتمند خواست که به او اجازه دهد تا یک روز در هوای آزاد گردش کند و در هوای تمیز و تازه تنفس کند. هنگامیکه بندانگشتی در حال بوییدن گلهای تازهی بهاری بود، صدایی آرام به گوشش رسید.
پرستو او را صدا میزد: «با من بیا!»
دخترک بر پشت پرستو سوار شد و با او به آسمان پرواز کرد.
پرستو گفت: «من یک شاهزادهی پریان را میشناسم که در سرزمین گلها زندگی میکند و الآن تو را به نزد او میبرم.»
پرستو پروازکنان رفت و رفت و رفت تا به آنسوی سرزمین گلها رسید. در آنجا شاهزادهی پریان را دید که بسیار زیبا و مهربان بود. شاهزاده درست اندازهی بندانگشتی بود. فقط مثل پروانهها دو تا بال شیشهای زیبا داشت. آنها با یکدیگر دوست شدند و پس از مدتی تصمیم گرفتند باهم ازدواج کنند.
در جشن عروسی، شاهزاده دوتا بال شیشهای بسیار زیبا به بندانگشتی هدیه کرد. پرستو هم در جشن ازدواج آنها شرکت داشت و برای هر دوشان آرزوی خوشبختی و سعادت کرد.