قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها
نانی از بدبختی
تصویرگر: هیلدا بازوِل
مترجم: بتسابه مهدوی
به نام خدای مهربان
در روزگار قدیم، نانوایی بود که مرد خوبی نبود. او خیلی بداخلاق بود، همیشه وقتی نانهایش خوب نمیشدند، خیلی عصبانی میشد و آنها را از پنجره به بیرون پرتاب میکرد. زن و فرزندش از این کار نانوا خیلی میترسیدند.
یک روز که مثل همیشه نانهای نانوا بد از آب درآمده بود، او عصبانی شد. در همان لحظه هم یک پری کوچولو از پنجره به داخل اتاق وارد شد.
پری گفت: «من آمدهام که در تنوری که تو در آن نان میپزی زندگی کنم، اگر من در تنور تو زندگی کنم نانهای بسیار خوب و خوشمزهای درست خواهم کرد، ولی بهشرط آنکه شما و خانوادهات از آن نانها نخورید.»
نانوا گفت: «چرا نباید ما از آن نانها نخوریم؟»
پری گفت: «برای اینکه آن نانها از غم و ناراحتی درست میشوند و فقط به ظاهر خوب و خوشرنگ و قشنگ هستند. البته من به تو قول میدهم که تمام خانمهای دهکده از نانهای تو بخَرند. وقتی همه از آن نانها بخورند بسیار غمگین و افسرده خواهند شد و آن نانها همه را ناراحت میکند.»
پری کوچولو به داخل تنور رفت و نانوا هم شروع به پختن نان کرد و تعداد زیادی نان پخت. نانها خوشرنگ و زیبا بودند، وقتی همهی آنها آماده شدند، از تنور بیرون آورد و به داخل ارابه دستی گذاشت و بهسوی خانهها به راه افتاد.
در آن دهکده مردی بود به نام آقای «آی» که کفاش بود. خانمِ آقای «آی» از خانه بیرون رفت و از مرد نانوا نان خرید و آنها را برد به خانهاش و روی میز گذاشت. آقای «آی» در اتاق مشغول کار بود، با خودش میگفت: «امروز خیلی خوشحالم، چون کفشهای خوب و قشنگی را درست کردم و همهی مردم دهکده از کفشهای من میخَرند. من خیلی شاد هستم.»
در همان لحظه که این حرفها را میزد، کمی از نانی که روی میز بود را برداشت و خورد، بعد از خوردن نان بهسرعت غمگین شد و گفت: «آه، نه! من هرگز شاد نبودم و خوشحال هم نیستم، من هیچوقت نتوانستم کفشهای خوبی را درست کنم، من زندگی خوبی ندارم، همسر و فرزندانم بسیار بد هستند، من از آنها راضی نیستم، از خانهام متنفرم، آه که چه قدر غمگین و افسرده هستم.»
در همان نزدیکی، مرد دیگری زندگی میکرد که ماهیگیر بود و نامش آقای «بی» بود. خانمِ آقای «بی» هم از نانوا نان خریده بود و آنها را در خانهاش روی میز گذاشته بود. وقتی آقای «بی» برای استراحت به خانه آمد، گفت: «آه، چه قدر خوشحالم، خیلی زیاد، من امروز یک ماهی غولپیکر -که تابهحال کسی نظیرش را ندیده- را از رودخانه گرفتم، بازهم در رودخانه ماهیهای بزرگی هست که فقط من میتوانم آنها را شکار کنم، من زندگی و همسر خوبی دارم، پسرم هم خیلی خوب و مهربان است، چه قدر من خوشحالم و شاد زندگی میکنم.»
وقتی حرفهای آقای «بی» تمام شد کمی از نان را برداشت و خورد و بعد از خوردن آنها بهسرعت غمگین و عصبانی شد و گفت: «اوه، نه، نه، من همسر و زندگیام را دوست ندارم، پسر بسیار بدی دارم، هیچکس از من ماهی نمیخَرد، در رودخانه ماهی بزرگ وجود ندارد، آه که چه قدر غمگین و افسردهام.»
در چند قدمی خانهی آقای «بی»، خانهی کوچک آقای «گی» بود. او خیاط دهکده بود و برای همهی مردم آنجا لباس میدوخت. آقای «گی» هم مثل بقیه از نانهای نانوا خریده بود. آقای «گی» وقتی برای خوردن نان به اتاقش میرود میگوید: «من خیلی خوب زندگی میکنم، میتوانم کتهای زیبایی بدوزم، چند روز پیش هم شاه از من خواست کتی قشنگ و زیبا را برایش بدوزم، حالا آن را دوختهام و آماده است، کت بسیار زیبایی شده، خُب اگر به آن کت چند گل غنچهی قرمز هم بزنم زیبایی آن بیشتر خواهد شد. من خوشحالم. چون زنی زیبا و دو دختر قشنگ و دوستداشتنی دارم. خانهای خوب و باغ بزرگ دارم، زندگیام با شادی میگذرد.»
خیاط با گفتن این حرفها از نانها خورد و بهسرعت غمگین و افسرده شد، طوری که میگفت: «آه، نه، کُتی را که برای شاه دوختهام خوب نیست و هیچ زیبایی ندارد، شاه خیلی عصبانی خواهد شد و مرا میکُشد، حالا چهکار کنم، قبلاً فکر میکردم همسرم زیباست، ولی اینطور نیست، از او بدم میآید، چه دختران زشت و بداخلاقی دارم، هیچکس حاضر نخواهد شد که با آنها ازدواج کند، خانهای تاریک و زشت دارم، باغ من فرسوده و بد است، آه که چه قدر من افسرده و پژمرده شدهام.»
آقای «آی»، آقای «بی»، آقای «گی»، هر سه باهم نانوا را در خیابان دیدند که با خوشحالی قدم میزد. نانوا بسیار خوشحال بود. چون توانسته بود تمام نانهایش را بفروشد و دیگر هیچ نانی باقی نمانده بود، حتی برای خوردن خودش و خانوادهاش. او در خیابان تنها بود و پیاده قدم میزد و سوت میزد و به همهجا نگاه میکرد.
آقای «آی»، آقای «بی» و آقای «گی» باهم گفتند: «یعنی چی، چرا ما باید غمگین در گوشهای باشیم و نانوا خوشحال باشد؟ او چرا آنقدر خوشحال است! پس ما هم میرویم و خانهاش را آتش میزنیم.»
پس هر سه نفرشان به راه افتادند و رفتند و خانهی نانوا را به آتش کشیدند.
وقتی خانهی نانوا در حال آتشسوزی بود، پری کوچک از داخل تنور به بیرون پرید و بهسرعت پا به فرار گذاشت. بهمحض اینکه پری ازآنجا رفت، هر سه مرد یعنی آقای «آی»، آقای «بی» و آقای «گی»، بهیکباره، دوباره خوشحال و شاد شدند و به هم گفتند: «راستی ما چرا آمدیم و خانهی نانوا را به آتش کشیدیم؟ نانوا که مرد خوبی است، ما هم همگی مردان خوبی هستیم و خوشحال. پس ما میخواهیم نانوا را هم خوشحال ببینیم و عجیب است که چرا ما خانهاش را به آتش کشیدیم؟»
بعد از گفتن این حرفها، سه مرد دویدند و آب آوردند و ریختند به روی آتشها و آن را خاموش کردند.
از آن به بعد پری کوچک هیچوقت به خانهی نانوا برنگشت و نانوا هم مثل همیشه نان میپخت. بعضی وقتها نانهایش خوب میشد و بعضی وقتها بد میشد. ولی دیگر برای بد شدن نانها عصبانی نمیشد و آنها را از پنجره به بیرون پرتاب نمیکرد.
نانوا میگفت: «من نان میپزم، تعدادی از آنها خوب میشود و مقداری از آنها هم بد میشود، مثل روزها. ما روزهای خوب زیاد داریم، اما بعضی روزها هم خوب نیستند. من باید فکر کنم که هیچ نانی بد نیست و هیچ روزی هم بد نمیشود. ما باید خوشحال باشیم و خوب زندگی کنیم.»
از آن به بعد همه در دهکده از نانهای نانوا میخریدند و میخوردند، بعضیاوقات نانها خوب بود و بعضی وقتها هم بد میشد؛ اما آنها همگی با خوشحالی در کنار هم زندگی میکردند و راضی بودند.