قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها
قلب شاهزاده آلیس
تصویرگر: هیلدا بازوِل
مترجم: بتسابه مهدوی
به نام خدای مهربان
در زمانهای قدیم، در سرزمینی، شاه و ملکهای حکومت میکردند. ملکه مثل ملکههای سرزمینهای دیگر نبود، او زنی دلسرد بود، هیچکس را دوست نداشت، پریها هم ملکه را دوست نداشتند و میگفتند: «او زنی سرد است و مثل ما نیست.»
ملکه دختری کوچک داشت به نام «آلیس». یک شب که ملکه کنار دخترش شاهزاده آلیس نشسته بود، گفت: «من به کمک کسی احتیاج ندارم، من ملکهی بزرگ این سرزمین پهناور هستم و هر کاری که بخواهم میتوانم انجام دهم، بله؛ هر چیز و هر کار که بخواهم.»
بعد از گفتن این حرف، پری کوچولوی آبیرنگی وارد اتاق شد و گفت: «نه، نه! شما نمیتوانید هر کاری که خودتان بخواهید را انجام دهید. ای ملکه، تو احتیاجت به همه خواهد افتاد، این را خواهی دید، من از شما چیزی را خواهم گرفت و آن را هم از دخترت شاهزاده آلیس میگیرم. من شب بعد میآیم اینجا و تو هم نمیتوانی آن را پس بگیری و برگردانی.»
پری کوچک این را گفت و بهسرعت رفت.
شب بعد ملکه به همهی خدمتکارهایش دستور داد که در کنار شاهزاده آلیس بایستند و مواظب باشند که اتفاقی نیفتد.
ملکه میگفت: «فکر کردهاند که میتوانند از دختر من، شاهزادهی کوچک من، چیزی را بگیرند، نخیر، هرگز، هرگز نخواهم گذاشت.»
شب، کمکم در حال تمام شدن بود و آفتاب در حال طلوع کردن که بهیکباره صدایی شنیده شد. ملکه دید چیز کوچکی بالای سر دخترش به گردش درآمده که شبیه پرندهای کوچک و قرمزرنگ است، آن چیز بالا، بالا و بالاتر رفت و از پنجره به بیرون رفت و دوباره سکوت همهجا را فراگرفت و شاهزاده نیز هنوز در خواب عمیقی فرورفته بود.
بعدازآن، پری کوچولوی آبیرنگ در وسط پنجره نشست. ملکه با اضطراب گفت: «چه چیز را از شاهزاده آلیس گرفتی؟!»
پری کوچک فقط سکوت کرد و به ملکه خیره شد و سپس راهش را گرفت و رفت.
چندین سال از این ماجرا گذشت و شاهزاده آلیس بزرگ و بزرگتر شد و تبدیل به دختری بسیار زیبا شد؛ اما او دختری سرد بود و هیچکس را دوست نداشت. آلیس هیچوقت خوشحال نبود. او غمگین و افسرده نمیشد، هیچگاه عاشق نمیشد و هیچکس هم او را دوست نداشت، با هیچکس مهربان نبود. او هیچ دوستی نداشت و درست مثل کوهی از یخ بود.
در سرزمینی دوردست، شاهزادهای زندگی میکرد که «پیتر» نام داشت. شاهزاده پیتر، پسری خیلی خوب و دوستداشتنی بود. او شاهزادهی بسیار خوبی بود، مهربان بود و همهی کسانی که در آن سرزمین بودند عاشق شاهزاده پیتر بودند.
در آن نواحی، کمی دورتر از قصر شاه، تپهی بزرگی وجود داشت. بالای تپه خانهی خیلی کوچکی بود که در آن جادوگری زندگی میکرد. شاه و ملکه از آن جادوگر خیلی میترسیدند؛ اما شاهزاده پیتر از او نمیترسید. او با جادوگر دوست بود و به خانهاش رفتوآمد میکرد و مدتهای طولانی پیش او میماند.
جادوگر کتابهای زیادی در خانهاش داشت که در یکی از آن کتابها، عکسی بود از دختری زیبا. شاهزاده پیتر عاشق آن عکس شد؛ در آن کتاب همچنین عکس زن و مردی -که به نظر میرسید شاه و ملکه سرزمینی هستند- وجود داشت.
شاهزاده پیتر که همینطور به آن عکسها خیره شده بود، از جادوگر پرسید: «این عکس چه کسی است؟»
جادوگر با بیاعتنایی گفت: «نه! من نام این شاهزاده را به تو نخواهم گفت؛ او شاهزادهی خوبی نیست و نمیتواند هیچوقت خوشحال باشد.»
اما شاهزاده پیتر برخلاف گفتهی جادوگر، خیلی دلش میخواست شاهزاده خانم را ببیند و سرانجام با اصرار زیاد، جادوگر به او گفت: «او شاهزاده آلیس است و در سرزمینی بسیار دورتر ازاینجا زندگی میکند. من میتوانم راه را به تو نشان دهم.»
شاهزاده پیتر بهسرعت پیش پدرش (شاه) رفت و گفت: «من میخواهم به دیدن شاهزاده آلیس بروم.»
و بعد پیتر لباسهای یک مرد فقیرِ ژندهپوش را پوشید و بهطرف قصر شاهزاده آلیس به راه افتاد.
وقتی شاهزاده پیتر به آنجا رسید، شاهزاده آلیس در باغ بود و قدم میزد. شاهزاده پیتر به او نگاه کرد، آلیس با هیچکس مهربان نبود و با مهربانی هم صحبت نمیکرد. او خوشحال نبود، ناراحت هم نبود، او خیلی سرد بود و بیاعتنا بود.
شاهزاده پیتر وقتی شاهزاده آلیس را اینگونه دید بدون اینکه با او حرفی بزند راه طولانی آمده را برگشت و به خانهی کوچک جادوگر رفت و به جادوگر گفت: «باید به من بگویی، چرا این شاهزاده آنقدر سرد و خشک و بیروح است؟! چرا او هیچکس را دوست ندارد و هیچکس هم به او علاقه ندارد؟! و چرا با کسی مهربان نیست؟!»
جادوگر گفت: «وقتی آلیس نوزاد بود، یک پری قلبش را از او گرفت و با خود برد. حالا او قلبی ندارد که عاشق کسی شود، یا حتی مهربان باشد.»
شاهزاده پیتر دوباره از جادوگر پرسید: «تو میدانی قلب شاهزاده آلیس کجاست؟»
جادوگر گفت: «بله، اما شما اگر بخواهید به آنجا بروید سفری طولانی خواهید داشت و بعد از چندین روز راه رفتن، به بالای تپهای آبیرنگ میرسید و بعد از عبور از آن، دریایی آبی میبینید که آن طرف دریای آبی، خانهای آبیرنگ است که در کنار رودخانهای وجود دارد. بیرونِ خانه، ماری بسیار بزرگ و آبیرنگ وجود دارد که باید برایش سه سال کار کنی تا آن مار اجازه دهد که تو وارد آن خانه بشوی. ولی وقتی درِ خانه را برایت باز کرد و تو به داخل رفتی نباید کلمهای با کسی حرف بزنی، با هیچکس! در خانه جعبهای وجود دارد که درونش قلب شاهزاده آلیس است.»
شاهزاده پیتر که عاشق شاهزاده آلیس شده بود، به راه افتاد و رفت و سفر خود را شروع کرد. او روزهای طولانی را در راه بود تا بالاخره به تپهی آبی رسید و بعدازآن به دریای آبی رسید و به آن طرف دریا رفت و خانهی
کوچک و رودخانه را دید. وقتی نزدیکتر شد دید ماری بسیار بزرگ کنار رودخانه خوابیده است.
شاهزاده نزد مار رفت و گفت: «من میخواهم برایت به مدت سه سال کار کنم و بعد شما هم باید درِ این خانه را برای من باز کنید.»
از آن روز به بعد شاهزاده پیتر شروع به کار کرد و سه سال در آنجا ماند و برای مار کار میکرد. بعد از گذشت دو سال و ۳۶۲ روز، شاهزاده پیتر که خیلی خسته شده بود به مار گفت: «آیا کار کردن من در اینجا تمام شده؟!»
مار گفت: «نه! سه روز دیگر مانده تا سه سال شما تمام شود.»
سه روز بعد مار درِ خانه را برای او باز کرد و شاهزاده پیتر به داخل خانه رفت. درون خانه ملکهای بسیار زیبا بود. او بهطرف شاهزاده پیتر رفت و گفت: «من ملکهی سرزمین آبی هستم؟ شما کی هستید؟!»
شاهزاده پیتر هیچ جوابی به ملکه نداد.
ملکه دوباره گفت: «خوب، پس با من بیایید، شما باید چیزی بخورید و بیاشامید.»
شاهزاده پیتر بازهم به ملکه هیچ جوابی نداد و هیچچیز هم برای خوردن و نوشیدن از او نگرفت. ملکهی آبی هم عصبانی شد و بهسرعت ازآنجا رفت.
شاهزاده پیتر تمام اتاقها را یکییکی جستجو کرد. سرانجام درِ بزرگی را در گوشهای از خانه یافت. درِ بزرگ از طلا ساخته شده بود. او در را باز کرد و به داخل اتاق رفت. اتاق خیلی سرد بود. درون اتاق یک میز بزرگ بود که روی آن یک جعبهی طلایی گذاشته شده بود. در کنار جعبه کلیدی طلایی بود. شاهزاده پیتر کلید را برداشت و درِ جعبه را باز کرد. درون جعبه قلبی کوچک و قرمزرنگ وجود داشت. آن قلب، قلبِ شاهزاده آلیس بود.
شاهزاده پیتر جعبه را برداشت و دوباره سفرش را شروع کرد. او روزهای زیادی در راه بود. از دریا و تپهی آبی گذشت تا به سرزمینی که شاهزاده آلیس به همراه پدرش در آنجا زندگی میکرد رسید. تعداد زیادی از مردم آنجا بودند.
شاهزاده پیتر در حال عبور از مردی که گوشهی خیابان ایستاده بود پرسید: «چرا اینجا اینقدر شلوغ است و مردم جمع شدهاند؟!»
مرد گفت: «امروز روز عروسی شاهزاده آلیس است. او میخواهد با یک شاه بسیار پیر و زشت ازدواج کند. شاهزاده آلیس خیلی سرد است. او با هیچکس با مهربانی رفتار نمیکند. هیچکس او را دوست ندارد. پدرش هم خوشحال نیست. او دیگر خیلی پیر شده و شاهزاده آلیس هم باید ازدواج کند.»
شاهزاده پیتر با شنیدن این حرفها، به قصر شاه رفت و به یکی از نگهبانان آنجا که ایستاده بود گفت: «من باید به نزد شاه بروم. من چیزی باارزش برای دخترش شاهزاده آلیس آوردهام و آن را باید به خودش بدهم.»
نگهبان به او گفت: «شما مردی بسیار فقیر هستید، نمیتوانید به درون قصر بروید. لباسهای شما کهنه و پاره است و حق داخل شدن را ندارید.»
شاهزاده پیتر بهناچار بیرون قصر به انتظار نشست تا زمانی که شاه با دخترش از قصر به بیرون بیایند. بعد از گذشت مدت کوتاهی، شاه به همراه شاهزاده آلیس به بیرون از قصر آمدند. شاهزاده آلیس میرفت تا ازدواج کند.
شاهزاده پیتر با دیدن شاهزاده آلیس، شتابان جعبه را در دستانش گرفت و فریاد زد: «آه، ای شاهزاده آلیس، من برای شما هدیهای آوردهام، خواهش میکنم آن را از من قبول کنید.»
در میان تعجب همه، شاهزاده آلیس ایستاد و بعد شاهزاده آلیس درِ جعبهی طلایی را باز کرد و قلب قرمز کوچولو را بیرون آورد. قلب به درون بدن شاهزاده آلیس رفت. بهیکباره شاهزاده آلیس به شاهزاده پیتر نگاه کرد و گفت: «من میخواهم با تو ازدواج کنم.»
و به پدرش گفت: «پدر، من عاشق این مرد هستم. برای اینکه او قلبم را به من برگرداند.»
بهاینترتیب شاهزاده پیتر با شاهزاده آلیس ازدواج کرد و تا پایان زندگیشان، همدیگر را خیلی زیاد دوست داشتند.