قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها
علی و طوطی
تصویرگر: هیلدا بازوِل
مترجم: بتسابه مهدوی
به نام خدای مهربان
در روزگار قدیم پسری به نام علی بود که با پرندگان با مهربانی رفتار میکرد. یک روز صبح که علی برای قدم زدن به جنگل رفته بود، پرندهی زیبایی را نزدیک درختی دید. او تابهحال نظیر این پرنده را ندیده بود. پرنده بالهای رنگارنگ داشت. بالهای او قرمز، آبی و طلایی بود.
پرنده، طوطی بسیار زیبایی بود که نمیتوانست پرواز کند. بال او تیر خورده بود و زخمی شده بود. علی پرندهی زخمی را به کلبه برد، زخم او را بست و به او آب و غذا داد. بعد از چند روز که گذشت، حال پرنده خوب شد.
ناگهان پرنده حرف زد و به زبان انگلیسی به علی گفت: «میخواهم ازاینجا دوباره به جنگل بروم.»
علی که کمی زبان انگلیسی میدانست، با تعجب و شکسته و بسته پرسید: «مگر تو میتوانی حرف بزنی؟ آنهم به زبان انگلیسی؟ آخر چه طوری؟!»
پرنده خندهای کرد و گفت: «بله که میتوانم. من یک طوطی سخنگو هستم و زبان انگلیسی را خیلی روان صحبت میکنم.»
و در ادامه گفت: «علی، شما با من خیلی خوب رفتار کردید. من دوست دارم شما هم مثل من زبان انگلیسی را خوب صحبت کنید، پس با من به جنگل بیاید. من بهوسیله سحر به تو آموختن زبان انگلیسی را انتقال میدهم تا بتوانی به این زبان صحبت کنی.»
پس آن پرنده نشست روی بازوی علی و آن دو باهم به جنگل رفتند.
پرنده به علی گفت: «تو باید بنشینی زیر این درخت و بعد بهزودی به خواب عمیقی خواهی رفت.»
علی رفت و در زیر درخت نشست و خیلی زود به خواب عمیقی فرورفت.
بعد از گذشت چند ساعت، علی چشمهایش را باز کرد. پرنده در آنجا نبود و علی هم خیلی خوب میتوانست انگلیسی صحبت کند.
علی هنگام برگشتن به خانه، شعری انگلیسی را با صدای بلند و آهنگ میخواند. پدرش که ترانهی او را شنیده بود، از او پرسید: «علی تو چه قدر خوب انگلیسی را میخوانی. آیا به همین خوبی انگلیسی را صحبت هم میکنی؟ چه کسی اینقدر عالی به تو انگلیسی یاد داده؟!»
علی گفت: «پدر جان، من وقتی در جنگل قدم میزدم پرندهای را پیدا کردم که با گلولهای زخمی شده بود. من آن پرندهی زیبا را به خانه آوردم و از او مراقبت کردم تا حالش خوب شد. طوطی وقتی خواست برود برای تشکر و قدردانی از من، خوب انگلیسی صحبت کردن را به من انتقال داد. آنهم در زمانی کوتاه که من به خواب عمیقی رفته بودم.»
فردای آن روز علی به مدرسه رفت. آن روز علی در مدرسه درس زبان انگلیسی داشت. معلمِ علی از او درس پرسید و علی به زبان انگلیسی به آنها خیلی خوب جواب داد. معلم علی از اینکه علی زبان انگلیسی را خوب میدانست خیلی خوشحال شد و از او پرسید: «علی تو خیلی خوب انگلیسی را صحبت میکنی. من دلم میخواهد که همهی بچههای مدرسه، مثل تو انگلیسی را صحبت کنند.»
علی، پسرداییای داشت به نام عبدل. عبدل پسر حسود و خیلی بدی بود. وقتی معلم از علی تعریف میکرد او حسودی میکرد. عبدل نقشه کشید تا بفهمد که چگونه علی انگلیسی را به این خوبی یاد گرفته و او هم یاد بگیرد.
بعد از کلاس، عبدل ماجرا را از علی شنید و با خود گفت: «من هم باید انگلیسی را خوب محبت کنم، درست مثل علی، پس من میروم و این پرنده را پیدا میکنم.»
عبدل -که آدم کمحوصلهای بود و میخواست همهچیز خیلی زود برای او آماده شود و برای به دست آوردن چیزهایی هم که میخواست، حاضر نبود هیچ زحمتی بکشد- با خود فکر کرد که چه قدر باید بگردد تا طوطی قرمز، آبی و طلایی زخمی را پیدا کند. شاید هم نتواند آن را پیدا کند. پس تفنگ پدربزرگش را یواشکی از خانهی او برداشت تا طوطی را مجبور کند به او زبان انگلیسی انتقال دهد.
بنابراین عبدل با تفنگ پدربزرگ به جنگل رفت.
عبدل راه زیادی را در جنگل طی میکرد تا بالاخره طوطی قرمز، آبی و طلایی را که روی شاخهی درخت نشسته بود را دید.
عبدل وقتیکه طوطی زیبا متوجه او نبود بهطرف او نشانه گرفت و تیراندازی کرد. پرندهی بیچاره به زمین افتاد. عبدل دوید بهطرف پرنده. وقتی به بالای سر طوطی رسید، پرنده گفت: «تو پسردایی علی هستی، حالا با من چهکار داری؟»
عبدل گفت: «میخواهم انگلیسی صحبت کنم، درست مثل خودت.»
پرنده به او گفت: «پس بنشین زیر این درخت و بعدازآن تو به خواب خواهی رفت، وقتی بیدار شدی، آن را خوب یاد خواهی گرفت، درست مثل خود من.»
پس عبدل بهسرعت رفت نشست زیر درخت و بهسرعت به خواب فرورفت. بعد از گذشت چند دقیقه عبدل چشمانش را باز کرد و دید پرنده ازآنجا رفته است.
عبدل شتابان به خانه برگشت و فردای آن روز، علی به همراه عبدل به مدرسه رفت.
معلم از عبدل سؤال کرد: «آیا تو هم میتوانی مثل پسرعمهات علی، انگلیسی را خوب حرف بزنی؟»
عبدل گفت: «بله، من هم میتوانم مثل او انگلیسی را خوب صحبت کنم.»
معلم گفت: خوب: «شروع کن ما به حرفهایت گوش میدهیم.»
عبدل بهیکباره شروع کرد به حرف زدن و صداهایی از خودش درآورد. درست مثل صدای آن طوطی که صدایی مثل جیغ بود. عبدل بهجای کلمههای انگلیسی، صدای جیغ یک پرنده را درآورد. صدایش خیلی بد بود، طوطی به او نگفته بود که من به تو انگلیسی را منتقل میکنم. بلکه به او گفته بود من به تو صحبت کردن خودم را یاد خواهم داد. (زیرا عبدل پسر بدی بود و در حق طوطی بدی کرده بود. او به طوطی تیراندازی کرده و او را زخمی کرده بود.)
و بهاینترتیب بود که تمام بچههای مدرسه همگی به داخل جنگل رفتند تا آن پرندهی زیبا را پیدا کنند؛ اما دیگر هیچوقت، هیچکس، نتوانست آن پرنده را پیدا کند. او به خاطر کار عبدل برای همیشه از آن جنگل رفته بود.