قصه-های-پریان-زیگفرید-و-هاندا (7)

قصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها

زیگفرید و هاندا

نویسنده: مایکل وِست
تصویرگر: هیلدا بازوِل
مترجم: بتسابه مهدوی

به نام خدای مهربان

در زمان‌های قدیم، دهکده‌ی کوچکی در نزدیکی یک جنگل بزرگ بود. همه‌ی مردم آنجا با خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. آن‌ها تمام روز را سخت کار می‌کردند و هیچ‌گاه بیمار نمی‌شدند. بچه‌ها با شادی زندگی می‌کردند و خوب بزرگ می‌شدند.

قصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی 1

در آن دهکده، کفاشی بود به نام «رالف». او پسری داشت به نام «زیگفرید».

در دهکده مرد دیگری بود که خیاط بود و لباس‌های زیبایی می‌دوخت. نام او «جان» بود و دختری به نام «هاندا» داشت.

زیگفرید همیشه می‌گفت: «وقتی من بزرگ شوم با هاندا ازدواج خواهم کرد.»

هاندا هم می‌گفت: «وقتی‌که من بزرگ شوم با زیگفرید ازدواج می‌کنم.»

زیگفرید و هاندا یک روز از روزهای خوب، پیرمرد کوتوله و زشتی را در کنار جاده‌ای که به دهکده می‌رسید دیدند. پیرمرد سبدی در دستش بود و درون سبد، کفش‌های زیادی بود.

پیرمرد آهسته آمد و در وسط دهکده نشست و با صدای بلندی گفت: «بیایید بخَرید! بیایید بخَرید! این کفش‌ها مناسب پای همه است! کفش‌های ارزان! همه نوع کفش خوب دارم!»

هیچ‌کدام از مردها و زن‌های دهکده از او خرید نکردند. آن‌ها گفتند: «کفاش ما رالفِ پیر است. او کفش‌های خوبی درست می‌کند. ما از کفش‌های رالف خواهیم خرید و از تو پیرمرد زشت هم کفشی نخواهیم گرفت.»

در بین آن‌ها دختری به نام الیزابت بود. او دختر زیبایی بود که همیشه دوست داشت مردم از او تعریف کنند و بگویند: «امروز چقدر زیبا شدی الیزابت!»

الیزابت وقتی کفش‌های پیرمرد کوتوله را دید به خود گفت: «اگر من از این کفش‌ها بخَرم و بپوشم، زیباتر به نظر می‌رسم و همه‌ی مردم دهکده از من تعریف خواهند کرد.»

بنابراین الیزابت یک جفت از آن کفش‌ها خرید و پوشید. آن کفش‌ها، کفش‌های بسیار خوب و زیبایی بودند.

الیزابت دوستی داشت که «آلیس» نام داشت. وقتی آلیس کفش‌های الیزابت را دید، گفت: «من هم از این کفش‌ها می‌خَرم.»

بنابراین، به‌زودی همه‌ی دختران دهکده، یکی پس از دیگری از کفش‌های پیرمرد کوتوله و زشت خریدند.

رالفِ پیر غمگین بود. همین‌طور پسرش زیگفرید؛ زیرا دیگر هیچ‌کس از او کفش نمی‌خرید. هاندا هم از ناراحتی زیگفرید افسرده شده بود.

با گذشت مدت کوتاهی از آمدن پیرمرد کوتوله و زشت، کم‌کم اتفاق‌های بدی در دهکده شروع شد. دیگر هیچ بارانی در دهکده نبارید. بسیاری از مردها و زن‌های دهکده مریض شدند. همین‌طور بیشتر حیوان‌ها و گاوها، در مزرعه‌ها مریض شدند و یا مردند. درخت‌ها زرد شدند و گل‌ها از گرمای شدید آفتاب، خشک و پژمرده شدند.

همه‌ی مردم دهکده، ناراحت و غمگین بودند. دهکده در سکوت و غم عجیبی فرورفته بود.

یک روز ناگهان پدر الیزابت به وسط خیابان دوید و گفت: «دخترم الیزابت گم شده! من نمی‌توانم دخترم را پیدا کنم! او اینجا را ترک کرده!…»

قصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی 2

مردم همگی باهم تمام خانه‌ها را جستجو کردند. آن‌ها به مزرعه‌ها رفتند و بعدازآن همه جای جنگل را گشتند؛ اما اثری از الیزابت نبود و هیچ‌کس هم نتوانست او را پیدا کند.

روز بعد از آن، آلیس گم شد و سپس یکی دیگر از دختران دهکده گم شد. به‌این‌ترتیب همه‌ی دخترهای دهکده‌ یکی پس از دیگری ناپدید شدند. هاندا تنها دختری بود که هنوز در دهکده باقی مانده بود. مردم دهکده می‌گفتند: «دختران کوچولوی ما کجا رفته‌اند! چرا دهکده را این‌طور ترک کردند؟!»

همه‌ی آن‌ها در فکر راه‌حلی می‌گشتند و به هم می‌گفتند: «پس چرا هاندا دهکده را ترک نکرده؟! او تنها دختری است که در دهکده گم نشده.»

هاندا تنها دختری بود که از پیرمرد کوتوله و زشت کفشی نخریده بود؛ زیرا رالفِ پیر و زیگفرید برایش از آن کفش‌ها نخریدند.

زیگفرید فکری به سرش زد تا شاید بتواند دختران دهکده را پیدا کند. او رفت یک جفت کفش از پیرمرد زشت خرید و پیش هاندا رفت. او نقشه‌ای -که برای یافتن دختران به فکرش رسیده بود- را به هاندا گفت. قرار شد هاندا با پوشیدن کفش‌ها این نقشه را عملی کند و زیگفرید به دنبال هاندا باشد.

روز بعد، هاندا با پوشیدن آن کفش‌ها، مثل بقیه‌ی دخترهای دهکده ناپدید شد. پس زیگفرید به دنبال هاندا به جنگل رفت و با خودش گفت: «من دنبال هاندا می‌روم و او را پیدا خواهم کرد. اگر نتوانم هاندا را پیدا کنم از دوری‌اش خواهم مُرد. چرا با دستم خودم کاری کردم که هاندا را به خطر بیندازم؟»

زیگفرید، همان‌طور که راه می‌رفت و فکر می‌کرد به وسط جنگل رسید. آنجا خرگوش سفیدی دید. خرگوش سفید و کوچولو روی یک قطعه‌سنگ بزرگ ایستاده بود و زخمی شده بود و نمی‌توانست راه برود. زیگفرید به خرگوش کوچولو کمک کرد و آن خرگوش هم از او خیلی تشکر کرد.

قصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی 3

خرگوش برای جبران محبت زیگفرید به او گفت: «آیا تو به دنبال هاندا می‌گردی؟ او با همه‌ی دختران کوچولوی دهکده است.»

زیگفرید گفت: «تو می‌دانی آن‌ها کجا هستند؟»

خرگوش گفت: «بله، آن‌ها درون یک سوراخ خیلی بزرگ در داخل این سنگ قرار دارند و نمی‌توانند فرار کنند. برای این‌که کفش‌های آن پیرمرد کوتوله در پاهایشان است؛ زیرا آن کفش‌ها سحر شده هستند. آن پیرمرد، ساحر و جادوگری بد است. او دختران کوچک و را فریب می‌دهد. اگر او روزی نتواند کسی را فریب دهد، طلسم او می‌شکند و خواهد مُرد.»

زیگفرید پرسید: «من چه طوری می‌توانم هاندا را پیدا کنم و به خانه برگردانم؟ من هاندا را خیلی دوست دارم و می‌خواهم با او ازدواج کنم. خواهش می‌کنم به من کمک کن!»

خرگوش گفت: «ازآنجاکه تو بدون هیچ درخواستی به من کمک کردی، من هم سعی می‌کنم به تو و هاندا کمک کنم.» او ادامه داد: «شما باید همه‌ی کفش‌هایی که در دهکده وجود دارد را جمع کنید و آن‌ها را به جنگل بیاورید و روی این سنگ بزرگ بگذارید و همه‌ی آن‌ها را باهم بسوزانید. وقتی همه‌ی آن کفش‌ها را سوزاندید، یک جفت کفش طلایی به‌جای کفش‌های سوخته شده خواهید دید. شما آن کفش‌های طلایی را بپوشید و فقط برای سه دقیقه در پشت سنگ بزرگ مخفی شوید. آنگاه سنگ بزرگ از وسط شکافته خواهد شد. شما حفره‌ای در داخل سنگ می‌بینید. از آن حفره به پایین بروید. آنجا هاندا را پیدا خواهید کرد. یک لنگه از کفش‌های طلایی را به پای هاندا کنید و به‌این‌ترتیب او می‌تواند با شما به بیرون حفره بیاید و نجات پیدا کند.»

زیگفرید گفت: «حالا من چه طور می‌توانم تمام کفش‌های دهکده را جمع‌آوری کنم؟»

خرگوش کوچولو گفت: «دوستان من، موش‌های صحرایی هستند که به شما کمک خواهند کرد.»

سپس خرگوش صدایی از خودش درآورد و یک‌باره موش صحرایی بزرگی از بالای بوته‌ها پدیدار شد. او شاه تمام موش‌ها بود.

خرگوش گفت: «ای شاه موش‌ها؛ همین امشب تمام کفش‌های داخل دهکده را جمع کنید و به اینجا بیاورید.»

زیگفرید رفت به دهکده و هنگام شب دوباره به جنگل برگشت؛ به همان نقطه‌ای که صبح در آنجا بود. او هزاران موش را دید که کفش‌ها را از درون دهکده ‌یکی‌یکی به آنجا می‌آوردند. به‌زودی همه‌ی کفش‌ها جمع‌آوری و به جنگل آورده شدند. سپس زیگفرید همه‌ی کفش‌ها را روی یک سنگ خیلی بزرگ، در همان‌جایی که خرگوش گفته بود گذاشت و همه‌ی آن‌ها را باهم و یکجا سوزاند.

قصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی 4

وقتی همه‌ی کفش‌ها سوزانده شدند، زیگفرید نگاه کرد به سنگ و یک جفت کفش طلایی در آنجا دید. او کفش‌های طلایی را به پایش کرد و زود در پشت سنگ بزرگ مخفی شد. بعد از گذشت چند دقیقه سنگ باز شد و درون آن یک حفره بزرگ دیده شد. او به‌طرف پایین رفت و در انتهای سوراخ، هاندا را با همه‌ی دخترهای کوچولوی دهکده دید. همه‌ی آن‌ها به‌ظاهر به خواب رفته بودند. چشم‌های همه‌ی آن‌ها بسته بود.

زیگفرید یک لنگه از کفش طلایی را به پای هاندا کرد و هاندا چشم‌هایش را باز کرد و سپس هر دو باهم به‌طرف بالا و به بیرون از حفره پریدند و با همین کَلَک، یکی‌یکی همه‌ی دخترهای کوچولو را با خود به بیرون کشیدند و همگی ازآنجا پا به فرار گذاشتند.

زیگفرید به همراه تمام دختران کوچولو به دهکده برگشتند. وقتی مردم دهکده، همه‌ی بچه‌ها را باهم و سالم دیدند، خیلی خوشحال شدند. زیگفرید همه‌ی داستان را برای مردم تعریف کرد. همه‌ی آن‌ها از پیرمرد کوتوله و زشت بسیار عصبانی شدند. آن‌ها دویدند به‌طرف جایی که پیرمرد منزل کرده بود.

همگی می‌گفتند: «ما فریب او را خوردیم!»

آن‌ها رفتند به جایی که پیرمرد نشسته بود. وقتی به آنجا رسیدند، دیدند که چشمان پیرمردِ زشت بسته است. او مرده بود. طلسم سحرآمیز، آن پیرمرد کوتوله را کشته بود.

بعدازآن دوباره شادی به دهکده برگشت، باران بارید، گل‌ها دوباره درآمدند. بچه‌ها با شادی بزرگ می‌شدند. آن‌ها از کفش‌های رالف می‌خریدند.

قصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی 5

زیگفرید نیز با هاندا ازدواج کرد. آن‌ها با خوشحالی زندگی می‌کردند. وقتی رالف، پیر شد، زیگفرید برای همه‌ی مردم دهکده کفش‌های خوب می‌دوخت.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *