قصه-کودکانه-پریان-پرنسس-زیبا

قصه کودکانه پرنسس زیبا || یک قصه عاشقانه فانتزی

قصه کودکانه

پرنسس زیبا

برگرفته از کتاب: گهواره‌ لاله ها
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350

به نام خدای مهربان

روزی بود، روزگاری بود و پرنسس خیلی زیبایی بود که چشم‌های درخشان و موهای سیاه بلندی داشت.

پدر این پرنسس، ثروتمندترین حکمران جهان بود و چون تنها همين یك فرزند را داشت بالاخره تمام ثروت او روزی به دخترش می‌رسید.

پرنسس در قصر زیبایی که در میان تپه‌ها قرار داشت زندگی می‌کرد و از پنجره‌های قصر می‌توانست تپه‌ها را -که تا چشم کار می‌کردند به دنبال هم قرار داشتند و مابین آن‌ها دره‌های قشنگ بسیاری بود- تماشا کند.

پرنسس، تپه‌ها و دره‌ها را دوست داشت و هرگز به‌اندازه‌ی آن زمان‌هایی که در میان این تپه‌ها تنها می‌گشت خوشحال و شاد نبود.

او بااینکه این‌قدر زیبا و ثروتمند بود همیشه ساده زندگی می‌کرد.

پدرش فکر می‌کرد وقت آن است که او همسری برای خودش انتخاب کند. حکمران می‌دانست که امیرزاده‌های بسیاری هستند که با دل‌وجان آرزومندند با دختر ثروتمند و زیبای او عروسی کنند.

بنابراین در جشن هجدهمین سال تولد پرنسس، حکمران به او گفت:

«عزیزم، حالا موقع آن است که از گردش در میان تپه‌ها و دره‌ها دست برداری و دیگر مانند دختران دهاتی زندگی نکنی؛ در حقیقت باید به فکر عروسی با امیرزاده‌ای باشی.»

پرنسس سرش را تکان داد و گفت: «نه، پدر عزیزم! من اصلاً نمی‌خواهم ازدواج کنم!»

امیر گفت:

«اما، فرزند عزیزم، امروز سه نامه از سه امیرزاده برای من رسیده است. یکی از امیرزاده‌ی براگانزا، یکی از امیرزاده‌ی ماتيفل و یکی هم از امیرزاده‌ی اوفالیا – هرکدام از آن‌ها تقاضای عروسی با ترا کرده‌اند.»

پرنسس جواب داد:

«امیرزاده‌ی براگانزا یك آدم پیر احمق است و امیرزاده‌ی ماتیفل خیلی جوان. ولی من هرگز چیزی از امیرزاده‌ی اوفالیا نشنیده‌ام؛ اما از اسمش معلوم است که از او بدم می‌آید. من هرگز با آن‌ها عروسی نخواهم کرد.» پرنسس این حرف‌ها را زد و پاهای کوچک خودش را به زمین کوبید.

حکمران گفت:

«تو دختر بزرگی هستی و موقع آن رسیده که به‌جای بدخُلقی، لباس عروسی بپوشی»

او دوباره سرش را تکان داد و گفت:

«آن‌ها برای اینکه من زیبا و ثروتمند هستم می‌خواهند با من عروسی کنند.»

«بله، بله این حرف تو کاملاً درست است؛ اما برای من هم خیلی مشکل است که به هر سه نفر آن‌ها جواب رد بدهم و از طرفی، ممکن است این جواب رد باعث جنگ و خونریزی بشود. ولی اگر تو نمی‌خواهی من هم ترا مجبور نمی‌کنم. تو می‌توانی با هر کس که مایل باشی ازدواج کنی.»

پرنسس جوابی نداد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

در مقابل چشمان او تپه‌های زیبا و قشنگی -که او آن‌ها را آن‌قدر دوست داشت- گسترده شده بودند. روی تپه‌ها مِهی سفیدرنگ خوابیده بود و آن‌ها را به شکل کوه‌هایی درآورده بود. دره‌ها هم پر از مه بودند.

بالاخره پرنسس آهسته جواب داد:

«خیلی خوب، اگر شما می‌خواهید که من ازدواج کنم، حرف شما را می‌پذیرم؛ اما من فقط با مردی ازدواج خواهم کرد که کاسه‌ای پر از مه برای من بیاورد!»

حکمران با صدای گرفته‌ای گفت: «يك كاسه پر از مه! آیا دیوانه شده است؟ فایده‌ی يك كاسه پر از مه چیست؟»

پرنسس مانند کسی که در خواب حرف می‌زند پاسخ داد:

«از میان مه، همه‌چیز زیباتر و قشنگ‌تر از هوای صاف دیده می‌شود. تپه‌ها به شکل کوه درمی‌آیند و دره‌ها مانند سوراخ‌های عمیقی دیده می‌شوند و هنگامی‌که خورشید از میان مه می‌درخشد آدم خیال می‌کند که در آسمان‌ها زندگی می‌کنند. من می‌خواهم هميشه يك كاسه پر از مه همراه داشته باشم تا از درون زیبایی آن به تمام دنیا نگاه کنم.»

حکمران دوباره گفت:

«حتماً فرزند من دیوانه شده است و هنگامی‌که عروسی کرد حالش خوب خواهد شد! آه! وزیر دارد می‌آید! حالا به او چه بگویم!»

دختر گفت:

«من با کسی ازدواج خواهم کرد که کاسه‌ای پر از مه برای من بیاورد؛ و هر کس چنین کاسه‌ای نداشته باشد و جرئت کند که از عروسی با من حرف بزند سرش باید از تنش جدا گردد.»

بعد از این حرف چشمان سیاهش درخشید و به‌سرعت دوید و از اتاق بیرون رفت.

پادشاه به وزیر خودش گفت:

«شنیدی چه گفت؟ او دیوانه شده است. ولی بااین‌وجود حرف او را همین امروز بعدازظهر به تمام مردم جهان اعلام کن.»

وزیر تعظیم کرد و از اتاق بیرون رفت.

امیر هم رفت، پشت میزتحریرش نشست تا جواب نامه‌های سه امیرزاده را بنویسد. نوشتن جواب این نامه‌ها خیلی دشوار بود. آن‌قدر خط زد و دوباره نوشت که بیست‌تا نوك قلم شکسته شد و آن‌قدر به فکر فرورفت که سی دانه چوب قلم را با دندان‌هایش جوید. عاقبت این جواب را برای هر سه امیرزاده فرستاد:

«پسرعموی عزیزم (چون همه‌ی اميرها و امیرزاده‌ها پسرعموی یکدیگرند) نامه‌ی محبت‌آمیز شما امروز صبح رسید. آن را خواندیم. دختر ما به‌طرف خواستگاری دست رضایت دراز می‌کند که برای او کاسه‌ای پر از مه بیاورد. امیدواریم که شما بتوانید این هوس او را برآورید و ما مفتخر و شادمان خواهیم بود که شما را به دامادی خودمان بپذیریم.»

بعدازظهر همان روز سه قاصد که هرکدام یك نامه داشتند و اعلامیه‌ی وزیر هم ضميمه آن‌ها بود- که در آن نوشته‌شده بود هر کس که به خواستگاری دختر امیر بیاید و کاسه‌ای پر از مه نیاورد سرش از تنش جدا خواهد شد – هرکدام به‌سوی کشور یکی از امیرزادگان به راه افتادند.

يك هفته بعد، خواستگاران یکی‌یکی وارد شدند و هرکدام از آن‌ها کاسه‌ای با خود آورده بودند. اول امیرزاده‌ی پیر براگانزا وارد شد. چند قدم جلوتر از او غلامی سیاه با موهای بلند می‌آمد که کاسه‌ای طلائی را روی یك نازبالش سرخ مخمل حمل می‌کرد.

این امیرزاده‌ی پیر، صورتی پر از چین‌وچروک و زشت داشت و يك پایش هم کوتاه‌تر از پای دیگرش بود. امیر و پرنسس او را در اتاقی که تخت امیر در آن قرار داشت، به حضور پذیرفتند. او لنگان‌لنگان وارد اتاق شد. غلام سیاه چند قدم جلوتر راه می‌رفت. در برابر تخت امیر ایستاد و غلام، کاسه‌ی بزرگ طلائی را جلو پای پرنسس بر زمین گذاشت. بعدازآن شاهزاده روی یك زانو نشست، با یکی از چشمان ورچروکیده و شرربار خودش به پرنس چشمك زد و گفت:

«ای پرنسس زیبا، تو کاسه‌ای از مِه می‌خواستی، من برای تو کاسه‌ای آورده‌ام که بر دیوار قصر من آویخته بوده و عنکبوت‌ها مانند مه بر آن تار تنیده‌اند؛ اما وقتی‌که تو به قصر من بیایی و ملکه‌ی من باشی آن تارعنکبوت‌ها محو خواهند شد و دیگر به چشم نخواهند آمد؛ زیرا زیبایی و ثروت تو همه‌چیز را در نظر من مانند روزگار جوانی، پاك و درخشان می‌سازد!»

پرنسس با تحقیر به کاسه‌ی طلائی که در جلو پایش بود نگاه کرد. آن را غضبناك با لگد کوبید و تارعنکبوت‌ها روی زمین پخش شدند و گفت:

«ای پیرمرد کودن، من هرگز نمی‌خواهم ملکه‌ی قصر تو باشم. من کاسه‌ای پر از مهی می‌خواستم که روی تپه‌ها گسترده شده و تو برای من کاسه‌ای پر از تارعنکبوت آورده‌ای. به قصر پوسیده و تارعنکبوت گرفته‌ی خودت برگرد. بهتر است مرگ، ملکه‌ی قصر تو باشد.»

بعد دست‌هایش را به هم کوبید. چهار سرباز وارد شدند تا امیرزاده‌ی پیر را به بیرون ببرند.

امیرزاده متعجب مانده بود و نمی‌توانست حرفی بزند؛ اما آهي کشید و به غلام خودش اشاره کرد تا کاسه‌ی طلائی را بردارد و به دنبال او برود.

بعدازآن، شاهزاده‌ی ماتیفل وارد شد. او جوان بود، لباس فاخری به تن داشت و يك پر زیبا به کلاهش زده بود؛ اما کمی قوز داشت و اصلاً چانه نداشت. به دنبال او غلامی سیاه کاسه‌ای پر از الماس را می‌آورد که ارزش آن بی‌حد بود و روی آن دستمالی زیبا از ابریشم بسیار لطیف کشیده بودند که مثل مه، لغزان و سبك بود.

امیرزاده مغرورانه به تالار وارد شد. آوازی را زیر لب زمزمه می‌کرد و عصایی را در دست تکان می‌داد. چون به نزديك تخت رسید کلاهش را برداشت. برای تعظیم آن‌قدر کمرش را خم کرد که پر کلاه به روی زمین کشیده شد و سپس گفت:

«ای پرنسس زیبا، تو کاسه‌ای پر از مه خواسته بودی. من برای تو کاسه‌ای آورده‌ام که دستمالی عروسانه همراه آن است که بهایی برایش نمی‌توان قائل شد. در حقیقت تا آخرین شاهیِ هستیِ خود را برای آن خرج کرده‌ام، اما هنگامی‌که تو با ثروت و زیبایی خود حاضر بشوی که تاج امیریِ مرا بپذیری، من به دیناری احتیاج نخواهم داشت.»

غلام سیاه کاسه‌ی پر از الماس و دستمال گران‌بها را در پیش پای پرنسس گذاشت؛ اما پرنسس آن را به گوشه‌ای پرتاب کرد. آن‌قدر با عصبانیت نفس می‌کشید که نفس‌های او دستمال لطیف را از روی کاسه بلند کرد و از پنجره به بیرون انداخت.

پرنسس گفت:

«من هرگز عروس تو نخواهم شد. من کاسه‌ای پر از مهِ زیبایِ تپه‌ها خواسته بودم و تو احمقانه همه پول خودت را برای يك دستمال هدر داده‌ای. به قصر خراب‌شده‌ات برگرد و با مرگ قمار بزن تا پول خودت را دوباره به دست بیاوری!»

پرنسس دست‌هایش را به هم کوبید. چهار سرباز آمدند تا امیرزاده را به بیرون ببرند. او چیزی نگفت؛ دهانش از تعجب باز مانده بود. با پر کلاهش به غلام سیاه اشاره کرد تا کاسه‌ی پر از الماس را بردارد و به دنبال او برود.

روز دیگر، ورود امیرزاده‌ی اوفالیا در قصر اعلام شد. او نه غلام سیاه با خودش آورده بود، نه سفید؛ اما با دست‌های خودش يك کاسه‌ی خالی چوبی را حمل می‌کرد. به تالار وارد شد، لباس ساده‌ای پوشیده بود. نه به چپ نگاه می‌کرد و نه به راست. تنها چشمانش به موهای سیاه و چهره‌ی زیبای پرنسس دوخته شده بود.

همان‌طور که در اتاق گام برمی‌داشت، آفتاب طلائی از میان تپه‌ها بیرون آمد و از پنجره‌ی قصر روی موهای زیبا و چشمان شرم آلود امیرزاده تابید و شروع به درخشیدن کرد. در برابر پرنسس زانو زد و گفت:

«ای پرنسس، من اکنون برای تو جز يك کاسه‌ی چوبی خالی چیز دیگری نیاورده‌ام؛ تو می‌خواهی آن را از مه پر کنم. کار بسیار مشکلی است، اما من تا یک سال و یک روز دیگر آن را برای تو از مه‌های تپه‌ها پر خواهم ساخت و خواهم آورد؛ و یا در این کار جان خودم را فدا خواهم کرد. فقط آمده‌ام که پیش از حرکت یک‌بار ترا ببینم. شاید این آخرین دیدار من باشد. این کاسه‌ی چوبی که اکنون لبریز از عشق من است یقین دارم روزی از مهی پر خواهد بود که آن‌قدر آرزوی آن را در دل کو چك خود پرورانده‌ای»

بعدازآن خم شد و با احترام، دست پرنسس را بوسید و کاسه‌ی خود را در زیر بغل گرفت و شجاعانه از اتاق بیرون رفت.

پرنسس برای اولین بار در زندگی‌اش چیزی نداشت بگوید. آن‌قدر از کلمات زیبای امیرزاده حیرت‌زده شده بود که فراموش کرد دست‌هایش را به هم بکوبد؛ و او از قصر بیرون آمد و به‌سوی تپه‌ها روانه شد، بی‌آنکه سربازی جلو بیاید تا مانع رفتن او گردد یا دستگیرش سازد.

پرنسس به دری که او از آن خارج شده بود خیره ماند. مثل‌اینکه خواب می‌دید. دوباره مه‌ها روی تپه‌های اطراف جمع شده بودند و خورشید، پنهان شده بود.

پرنسس بالاخره به خودش آمد و گفت: «تا یک سال و یک روز دیگر هیچ خواستگاری نمی‌پذیرم.»

وقتی‌که امیر از اتاق بیرون می‌رفت خطاب به وزیر خودش گفت: «يك جوان رشید!»

یک سال و یک روز گذشت و شاهزاده اوفاليا بازنگشت.

شب و روزِ زندگیِ پرنسس با اضطراب و هیجان می‌گذشت. او هرروز از میان پنجره‌های قصر به تپه‌های اطراف نگاه می‌کرد تا ببیند آیا امیرزاده بازمی‌گردد. بالاخره روز موعود گذشت و از او خبری نشد. مه سبکی تپه‌ها و دره‌ها را پوشانده بود؛ اما آن‌قدر زیاد نبود تا راهی را که به‌طرف دروازه‌ی قصر می‌آمد محو و ناپیدا بسازد. بعدازظهر روز موعود هم آهسته‌آهسته با سنگینی و خستگی می‌گذشت. دیگر پرنسس قدرت تحمل نداشت.

به خودش گفت: «آه او مرده! باید بروم و پیدایش کنم.»

پس ساده‌ترین لباس‌های خودش را پوشید و تنها، هنگام غروب آفتاب از میان راهی که از قصر به‌سوی تپه‌ها می‌رفت به راه افتاد.

مقدار زیادی راه نرفته بود که در تاريك و روشن غروب مردی را دید که در کنار جاده نشسته بود.

همین‌که نزديك شد دید که مردی با لباس‌های خیس و پاره‌پاره نشسته، سر را میان دو دستش گرفته و يك کاسه‌ی كوچك چوبی روی زمین، در کنارش افتاده است.

او امیرزاده‌ی اوفالیا بود؛ اما دیگر آن درخشندگی و شفافیت سابق در چشم‌هایش وجود نداشت.

پرنسس دوید و کنار او زانو زد.

مه از روی تپه‌ها جمع شد، بلند شد و اطراف آن دو نفر حلقه زد و آن‌ها از میان این مه، قصر، تپه‌ها و دره‌ها را محو و گرفته و شبیه یکدیگر می‌دیدند.

امیرزاده بدون اینکه به او نگاه کند جواب داد:

«نه، ای بانوی عزیز. تپه‌ها از مه سرشارند و دره‌ها از آن لبریز. ولی من نتوانستم يك كاسه از آن را پیدا کنم. در میان دره‌ها و در بالای تپه‌ها کاسه‌ی من از مه پر می‌شد؛ اما وقتی‌که به راه می‌افتادم مه از میان کاسه‌ی چوبی‌ام فرار می‌کرد و محو می‌شد. مدتی که من قول داده‌ام گذشته است. من جرئت نکردم که به قصر بیایم و بگویم که نتوانسته‌ام به عهد خودم وفا کنم. من به پرنسس گفتم که کاسه‌ی چوبی من پر از عشق است و هنگامی‌که بازگردم، از مه پر خواهد بود. ولی، افسوس هنوز مانند اول می‌بینم کاسه‌ی من فقط از عشق لبریز است.»

پرنسس گفت: «آه، نگاه کن، الآن کاسه‌ی تو از مه پر شده است!»

او کاسه را در دست گرفت و نگاه داشت. در حقیقت همه‌چیز در آن موقع برای پرنسس مه‌آلود به نظر می‌آمد، زیرا چشمان سیاه و قشنگ او از اشك پر شده بودند. شاهزاده به او نگاه کرد و در همین لحظه يك نور طلائی رنگ از میان مه‌های اطراف به‌طرف او درخشید.

«آه، این تو هستی؟ تو خودت تنها برای دیدن من آمده‌ای؟»

پرنسس جواب داد:

«بلی، اگر من پیش تو نیامده بودم هیچ‌وقت کاسه‌ی چوبی‌ات از مه پر نمی‌شد.»

امیرزاده گفت:

«آه، همین‌طور است» برای اینکه چشمان درخشان او هم در این موقع از اشك پرشده بود. آن‌ها دست به دست هم دادند و به قصر امیر رفتند. باهم عروسی کردند و بعدازآن همیشه به خوشی و شادی روزگارشان می‌گذشت و در میان گران‌بهاترین جواهرت پرنسس، یك کاسه‌ی چوبی هم بود که او آن را یک‌بار پر از مه دیده بود.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *