قصه کودکانه پیش از خواب
پرندهی گمشده
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی روزگاری جنگلبانی بود که همسرش مرده بود و او با پسر کوچکش زندگی میکرد. روزی از روزها، او به دنبال شکار به جنگل رفت. همینکه وارد جنگل شد، صدای جیغی را شنید. به دنبال صدا رفت تا به یک درخت بلند رسید. بالای درخت را نگاه کرد و دید که یک پسر کوچک بالای درخت نشسته است. فهمید که پرندهی شکاری بچه را دیده، آمده با منقارش او را گرفته و بالای درخت برده است. جنگلبان از درخت بالا رفت، بچه را پایین آورد و فکر کرد: «من که نمیتوانم مادر بچه را پیدا کنم، خوب است او را به خانه ببرم تا پسر کوچکم «لن» تنها نباشد و آنها را مثل دو برادر بزرگ کنم.»
از آن روز سالها گذشت و هر دو بچه باهم بزرگ شدند. او نام بچهای را که از روی درخت پیدا کرده بود، پرندهی گمشده گذاشت؛ چون یک پرنده او را دزدیده بود.
پرندهی گمشده و لن کوچولو آنقدر یکدیگر را دوست داشتند که اگر یک لحظه از هم دور میشدند، غصه میخوردند. جنگلبان یک آشپز داشت که نام او «زانه» بود. یک شب که جنگلبان در خانه نبود، آشپز دو سطل برداشت و به کنار چشمه رفت و آب آورد؛ اما نه یکبار بلکه چندین بار رفت و آب آورد. لن او را دید و گفت: «زانه، برای چه اینقدر آب میآوری؟!»
آشپز گفت: «اگر به کسی نگویی، دلیلش را به تو میگویم.»
آلن گفت: «من به هیچکس نمیگویم.»
چشمهای آشپز برقی زد و گفت: «فردا صبح زود، وقتی پدرت به شکار میرود، میخواهم آب را توی آن دیگ بزرگ جوش بیاورم؛ وقتی آب جوش آمد، پرندهی گمشده را توی آن بیندازم و او را بپزم.»
آن شب جنگلبان دیر به خانه آمد و صبح روز بعد خیلی زود از خانه بیرون رفت. بچهها توی رختخواب بودند. لن به برادرش گفت: «تو مرا تنها نگذار، من هم تو را تنها نمیگذارم.»
پرندهی گمشده گفت: «نه حالا و نه هیچوقت دیگر تنهایت نمیگذارم.»
لن گفت: «بیا جلوتر، میخواهم رازی را برایت بگویم. دیشب زانه آب زیادی به خانه آورد و وقتی من پرسیدم چرا این کار را میکند، گفت که فردا صبح زود، وقتی پدر به دنبال شکار میرود، او آب را توی دیگ بزرگمان جوش میآورد و تو را توی آن میاندازد و میپزد. ما باید زودتر بلند شویم، لباسمان را بپوشیم و باهم از اینجا فرار کنیم.»
بچهها بلند شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند و رفتند. وقتی آب دیگ جوش آمد، آشپز به اتاق آنها رفت که پرندهی گمشده را بردارد و در دیگ بیندازد؛ اما وقتی به سراغ تختخواب آنها رفت، بچهها رفته بودند.
ناگهان خشم او به ترس تبدیل شد و با خودش گفت: «وقتی جنگلبان به خانه بیاید و ببیند بچهها رفتهاند، به او چه بگویم؟ باید فوراً چند نفر را دنبال آنها بفرستم. شاید بتوانم پیدایشان کنم.»
آشپز سه مستخدم به دنبال آنها فرستاد که دواندوان بروند و بچهها را پیدا کنند.
بچهها کنار جنگل نشسته بودند و وقتی مستخدمها را از دور دیدند، آلن به برادرش گفت: «تو مرا تنها نگذار. من هم تو را تنها نمیگذارم.»
پرندهی گمشده گفت: «نه حالا و نه هیچوقت دیگر تنهایت نمیگذارم.»
آنوقت لن گفت: «پس تو یک بوتهی گل سرخ بشو و من یک گل روی شاخهی تو میشوم.»
وقتی مستخدمها جلو جنگل رسیدند، بوتهی گل سرخی را دیدند که تنها یک گل سرخ روی ساقهاش بود و از بچهها خبری نبود. آنها به هم گفتند: «بچهها که اینجا نیستند.» و به خانه رفتند و به آشپز گفتند: «بهجز یک بوتهی گل سرخ و یک گل سرخ چیز دیگری پیدا نکردیم.»
آشپز عصبانی شد و گفت: «ای احمقها! شما باید بوتهی گل را میبریدید و شاخهی گل را میشکستید و به خانه میآورید. زود برگردید و همین کار را انجام دهید.»
آنها دوباره به دنبال بچهها دویدند، اما بچهها آنها را از دور دیدند. لن گفت: «تو مرا تنها نگذار، من هم تو را تنها نمیگذارم.»
پرندهی گمشده گفت: «نه حالا و نه هیچوقت دیگر تنهایت نمیگذارم.»
لن گفت: «پس تو یک کلیسا بشو و من هم محراب توی کلیسا میشوم.»
وقتی مستخدمها رسیدند، چیزی بهجز یک کلیسا و محراب آن را ندیدند. آنها به هم گفتند: «حالا چهکار کنیم. بهتر است به خانه برگردیم.»
آنها به خانه رفتند و آشپز پرسید: «بچهها را پیدا کردید؟»
گفتند: «نه! ما جز یک کلیسا و محراب آن چیزی را پیدا نکردیم.»
آشپز عصبانی شد و گفت: «ای بیشعورها! چرا کلیسا و محرابش را از بین نبردید؟»
این بار خود آشپز با پای خودش به همراه مستخدمها به دنبال بچهها رفت؛ اما بچهها آنها را از دور دیدند. آنوقت لن به برادرش گفت: «تو مرا تنها نگذار، من هم تو را تنها نمیگذارم.»
پرندهی گمشده گفت: «نه حالا و نه هیچوقت دیگر تنهایت نمیگذارم.»
لن گفت: «تو یک برکه بشو و من هم اردک روی آن میشوم.»
آشپز به آنجا آمد و همینکه برکه را دید، کنار آن دراز کشید و میخواست تمام آب آن را بنوشد که اردک بهسرعت شناکنان آمد با نوکش او را گرفت و به آب انداخت و غرقش کرد.
بچهها با خوشحالی به خانه رفتند و اگر تابهحال نمرده باشند، بازهم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنند.