قصه کودکانه پیش از خواب
پرستوی بداخلاق
به نام خدای مهربان
در یکی از روزهای قشنگ بهار، پرستوی زیبایی به جنگلی بزرگ و سرسبز رسید. پرستو از دیدن درختان بلند و شاخههای سبز و شکوفههای رنگارنگ درختان و دریاچه آبی و آرامی که در جنگل بود خیلی خوشحال شد. آنقدر از این جنگل خوشش آمد که تصمیم گرفت همانجا بماند و برای خود لانهای بسازد. او درخت بلند و محکمی را انتخاب کرد و روی یکی از شاخههای آن نشست. ازآنجا به اطراف نگاه کرد، با خوشحالی فکر کرد: «این شاخه بهترین جاست تا من روی آن لانهای برای خودم بسازم.»
در همین موقع سنجاب قشنگی که روی درختِ کناری، لانه داشت با صدای بلند به پرستو گفت: «سلام پرستوی قشنگ، تو تازه به این جنگل آمدهای؟»
پرستو نگاهی به سنجاب انداخت و با خودش گفت: «من یک پرستوی قشنگم و او یک سنجاب معمولی، نباید وقتم را با حرف زدن با او تلف کنم» و بدون اینکه جواب سنجاب را بدهد، پرواز کرد و دنبال شاخههای کوچکی که بتواند با آنها لانهای برای خودش بسازد، رفت. سنجاب با تعجب به پرواز پرستو نگاه کرد و دوید و رفت و برای بقیه سنجابها تعریف کرد که چه پرستوی بداخلاقی به جنگل آنها آمده است.
پرستو تمام روز را به جمعکردن شاخه گذراند و با نوک کوچکش آنها را بالای درخت برد. نزدیک ظهر، خسته شد و روی شاخهای نشست تا استراحت کند. در این وقت صدای کلاغ مهربانی را شنید که میگفت: «سلام پرستوی قشنگ، حتماً داری برای خودت لانه میسازی، میخواهی من هم به تو کمک کنم؟»
پرستو نگاهی به کلاغ انداخت. با خودش گفت: «من یک پرستوی قشنگم و او یک کلاغ معمولی، نباید وقتم را با حرف زدن با او تلف کنم.» و بدون اینکه جواب کلاغ را بدهد پرواز کرد و دنبال شاخههای بیشتری رفت که ساختن لانهاش را زودتر تمام کند. کلاغ با تعجب به پرواز پرستو نگاه کرد و پر زد و رفت و برای بقیه کلاغها تعریف کرد که چه پرستوی بداخلاقی به جنگل آنها آمده است
پرستو تا غروب لانهاش را ساخت. دیگر هوا تاریک شده بود. پرستو خسته و گرسنه به لانهاش رفت و تصمیم گرفت صبح فردا دنبال پیدا کردن دانه برود. در لانۀ راحتش خوابید و بالهایش را دور خودش پیچید. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که ابرهای سیاهی در آسمان پیدا شدند. باد شدیدی شاخه و برگهای درختان را به هم زد. توفان شروع شده بود. پرستو وحشتزده از خواب پرید. شاخهای که لانۀ پرستو روی آن بود تکان میخورد. اطرافش را نگاه کرد اما هوا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. باد، شدیدتر شد و لانۀ پرستو را از روی درخت به زمین انداخت. پرستو که بالش زخمی شده بود و لانۀ راحتش را هم از دست داده بود، بهزحمت زیر برگهای بوتهای سرسبز، خودش را پنهان کرد و تا صبح فردا همانجا ماند.
با طلوع آفتاب، پرستو از زیر بوته بیرون آمد. با ناراحتی ایستاد و به اطرافش نگاه کرد، نمیدانست چکار کند. گرسنه و زخمی بود. در همین موقع سنجاب قشنگ جلو آمد و با مهربانی گفت: «ناراحت نباش پرستوی کوچک، به خانۀ من بیا و استراحت کن، زخم بال تو خیلی زود خوب میشود.»
پرستو سرش را به زیر انداخت و تشکر کرد. کلاغ مهربان هم پرواز کرد و پایین آمد و مقدار زیادی دانههای خوشمزه جلو پرستو گذاشت و گفت: «تو حتماً گرسنه و خسته هستی. باید غذا بخوری تا هرچه زودتر خوب بشوی.»
پرستو خیلی خجالت کشید، به کلاغ و سنجاب گفت: «من رفتار خوبی با شما نداشتم؛ اما شما در عوض به من مهربانی کردید، قول میدهم اشتباهم را جبران کنم.»
بقیة حیوانات هم اطراف آنها جمع شدند. همه پرستو را دلداری دادند و قول دادند که خیلی زود لانۀ بزرگتر و راحتتری برایش بسازند تا از نداشتن لانه ناراحت نباشد؛ اما پرستو دیگر ناراحت نبود، او دوستان خوبی داشت و درس بزرگی هم از مهربانی آنها گرفته بود. این از هر چیزی برایش مهمتر بود.