قصه-شب-کودک-پرده-و-باد-و-پنجره

قصه کودکانه: پرده و باد و پنجره | هر کار به جای خویش نیکوست!

قصه کودکانه پیش از خواب

پرده و باد و پنجره

نویسنده: محمد میرکیانی

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها یک پرده‌ی گل‌دار قشنگ، از پنجره‌ی یک اتاق کوچولو آویزان شد. پنجره تا پرده‌ی قشنگ را دید گفت: «خوش‌آمدی پرده کوچولو. خیلی خوش‌آمدی.»

پرده کوچولو گفت: «حالا چرا این‌قدر از آمدن من خوش‌حال شدی؟»

پنجره گفت: «همه از آمدن تو خوش‌حال شدند… آخر می‌دانی پرده کوچولو، تا وقتی تو نبودی، آفتاب، اتاق را خیلی گرم می‌کرد؛ حالا تو آمدی و جلوی نور خورشید را گرفتی و اتاق خنک می‌شود. تازه، وقتی نور خورشید زیاد به فرش‌های اتاق بخورد، فرش‌های اتاق هم کم‌رنگ یا بدرنگ می‌شوند. حالا فهمیدی همه برای چی خوش‌حال شدند؟» پرده کوچولو تکانی خورد و گفت: «پس من از همه بهتر هستم.» پنجره گفت: «بله پرده کوچولو، تو از همه بهتری… برای اینکه گل‌های قشنگی هم داری.»

پرده کوچولو نگاهی به گل‌های خودش انداخت و خندید.

بله عزیز من… روزها و روزها گذشت و پرده‌ی گل‌دار کوچولو توی اتاق، شاد شاد بود تا اینکه یک روز پنجره به او گفت: «پرده کوچولو، تو امروز باید از جلوی من کنار بروی.»

پرده کوچولو گفت: «برای چی؟ مگر چه خبر شده؟»

پنجره گفت: «بیرون را خوب نگاه کن! امروز هوا ابری شده. از خورشید هیچ خبری نیست. پس تو باید کنار بروی تا اتاق روشن شود.»

پرده کوچولو گفت: «چه‌حرف‌ها، اگر من کنار بروم، همه خیال می‌کنند که دیگر به درد نمی‌خورم.»

پنجره گفت: «تو اشتباه می‌کنی. پرده‌ها که همیشه باز نیستند. بعضی وقت‌ها باز هستند، بعضی وقت‌ها هم کنار می‌روند یا جمع می‌شوند.»

پرده کوچولو با ناراحتی گفت: «نه، من کنار نمی‌روم. پرده‌ای که باز نباشد که دیگر پرده نیست.» پنجره آهی کشید و گفت: «دیگر خودت می‌دانی. گفتن از من بود. اگر تو را کنار زدند ناراحت نشوی ها.»

بله گُل من، چه بگویم و چه نگویم. در این وقت خانم آن خانه آمد و پنجره را باز کرد. تا پنجره باز شد، باد شدیدی آمد و به پرده کوچولو خورد و او را جابه‌جا کرد.

پرده کوچولو گفت: «چه خبر شده؟ چرا من را هل می‌دهی؟ چیزی نمانده که از چوب‌پرده کنده شوم.»

باد گفت: «تقصیر خودت بود. باید قبل از آنکه من بیایم کنار می‌رفتی. حالا آن‌قدر تو را این‌وروآن‌ور تکان می‌دهم تا کنار بروی.»

پرده کوچولو گفت: «من نمی‌دانم کی به تو گفته که بیایی توی این اتاق!»

باد گفت: «من که خودم نیامدم. من پشت پنجره بودم. خانم خانه پنجره را باز کرد تا هوای اتاق تازه شود. این شد که من هم آمدم توی اتاق… حالا برو کنار.»

پرده کوچولو گفت: «من کنار نمی‌روم. هر کاری که دوست داری بکن.»

باد گفت: «من دوست ندارم تو را هل بدهم و کنار بزنم؛ ولی خودت این‌طور خواستی».

باد این را گفت و خودش را به پرده کوچولو زد. پرده کوچولو چند بار بالا و پایین رفت و این‌وروآن‌ور شد و دید فایده‌ای ندارد. اگر همین‌طور بماند، کنده می‌شود. این بود که کنار رفت و گوشه‌ای بی‌حرکت ماند. باد هم آمد و توی اتاق چرخی زد و رفت. وقتی کم‌کم ابرها رفتند و خورشید خودش را نشان داد، خانم خانه پنجره را بست و پرده را کشید.

پرده کوچولو خوش‌حال شد و گفت: «آهای پنجره، من دوباره باز شدم.»

پنجره گفت: «من که به تو گفتم باید کنار بروی… دیدی چه‌کار بدی کردی که با باد دعوا کردی… چیزی نمانده بود که پاره شوی… هر کاری را باید به‌جای خودش انجام داد.»

پرده کوچولو گفت: «راستی این چیزها را از کجا یاد گرفته‌ای؟»

پنجره گفت: «برای اینکه من پنجره هستم و پرده‌های زیادی مثل تو دیده‌ام.»

پرده کوچولو لبخندی زد و بیرون را نگاه کرد.

بله… پرده کوچولو که لبخند زد، قصه‌ی ما تمام شد… پس مثل همه‌ی شب‌ها، قصه‌ی ما به سررسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *