قصه کودکانه:
پاداش نیکی
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، در یکشب سرد زمستان، خانوادهای در خانهی کوچک و گرمشان، در کنار بخاری نشسته بودند و شام میخوردند. پدر و مادری با دو پسرشان در این خانه زندگی میکردند. همهی آنها روزها کار میکردند و شبها دورهم جمع میشدند و شام میخوردند و از هر دری سخن میگفتند.
در آن شب نیز پس از خوردن شام دور میز نشستند و شروع به گفتگو کردند. پدر از دوران جوانیاش برای آنها حکایتهای جالبی تعریف میکرد و پسرها با چهرههای خندان به چهرهی او نگاه میکردند و به سخنانش گوش میدادند. مادر هم با کاموا و میلهای بافتنی تند تند لباس گرم میبافت. ناگهان صدای پارس سگی از پشت در به گوششان رسید. پدر با شنیدن پارس سگ ساکت شد و خوب به آن صدا گوش داد. بعد رو به همسر و فرزندانش کرد و گفت: «با شنیدن این صدا یاد ماجرایی افتادم که بد نیست برایتان بگویم. وقتی بچه بودم، در یکشب گرم تابستان، سگی به مزرعهی ما آمد که معلوم بود گرسنه و خسته است. من از پدرم اجازه گرفتم تا به او آب و غذا بدهم. پدرم اجازه داد. من سگ را نوازش کردم و به او غذا دادم. سگ هم در مزرعهی ما خوابید. نیمههای شب، با صدای پارس سگ از خواب پریدیم. سگ با صدای بلند پارس میکرد و دور مزرعه میدوید. به نظر میآمد که از چیزی ترسیده است. پدرم چوبدستیاش را برداشت، مادرم نیز فانوسی به دست گرفت و همه از خانه بیرون رفتیم. در آن تاریکی، چند مرد را دیدیم که میدویدند و از مزرعهی ما بیرون میرفتند. آنها دزد بودند. آمده بودند تا چند گونی گندمی را که پدرم با زحمت بسیار به دست آورده و برای آذوقهی زمستان در انبار گذاشته بود بدزدند، اما سگ با پارس کردنش ما را بیدار کرد و آنها را فراری داد.»
پسر بزرگ گفت: «پدر جان، اجازه بدهید بروم ببینم این سگ پشت در خانهی ما چه میکند. شاید به کمک ما نیاز داشته باشد.» پدر اجازه داد. پسرها باهم رفتند و سگ کوچکی را پشت در دیدند که از سرما میلرزید. او را به خانه آوردند و کنار بخاری گذاشتند و غذایی به او دادند. سگ کوچولو غذا را خورد و گرم شد و با چند پارس کوتاه از آنها تشکر کرد. وقتی همهی اهل خانه خوابیدند، سگ کوچولو کنار بخاری دراز کشید و او هم خوابید. نزدیک صبح همه با صدای پارس او از خواب پریدند. سگ کوچولو با صدای بلند پارس میکرد و بهسوی در خانه میدوید. پدر، در خانه را باز کرد. از خانهی همسایهی روبروی آنها دود سیاهی بیرون میزد.پسرها با سرعت به خانهی همسایه رفتند تا به او کمک کنند. سگ هم با صدای بلند پارس کرد و بقیهی همسایهها را بیدار کرد؛ آنها با کمک هم آتش را خاموش کردند و همسایهشان را نجات دادند.
آن روز سگ کوچولو کار بزرگی کرد. اگر او متوجه آتش نشده و پارس نکرده بود، خانههای زیادی آتش میگرفتند و افراد زیادی در آتش میسوختند.
وقتی شب شد و پدر و مادر و پسرها مثل همیشه دورهم نشستند، سگ کوچولو هم به جمع آنها اضافهشده بود. پدر همانطور که به سگ نگاه میکرد، گفت: «خیلی عجیب است! دیشب همینکه یاد سگی افتادم که دزدها را از مزرعه فراری داد، این سگ آمد و ما و همسایههایمان را از آتشسوزی باخبر کرد و نجاتمان داد. نمیدانم چه حکمتی در این کار است؟!»
و مادر همانطور که با میلهای بافتنی تند تند بافتنی میبافت، لبخندی زد و گفت: «معلوم است. هیچ کار خوبی بی پاداش نمیماند. شما به سگ پناه دادید و سگ در عوض به شما خدمت کرد. سگ حیوان قدرشناسی است. اگر دیشب وقتی صدایش را شنیدیم، به او اعتنا نمیکردیم و از سرما و گرسنگی نجاتش نمیدادیم، از آتشسوزی باخبر نمیشدیم و همهچیز میسوخت و خاکستر میشد. اما این سگ بوی دود را که احساس کرد، با سروصدا به همه خبر داد و باعث شد که خطر از بیخ گوشمان رد شود. خدا را شکر!»
و پسرها با شادمانی به سگ نگاه میکردند و با خود میگفتند چه خوب شد که به این حیوان بیپناه کمک کردند، زیرا هیچ کار خوبی بی پاداش نمیماند. خداوند پاداش کار خوب آنها را خیلی زود داده بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)