قصه مصور کودکانه اسکوبی دوو و بیگانه ها

قصه کودکانه و هیجان‌انگیز: اسکوبی‌‌دوو و بیگانه‌ها

 

قصه کودکانه و هیجان‌انگیز

اسکوبی‌‌دوو و بیگانه‌ها

بسم الله

روزی از روزها، شاگی و دوستانش سوار ماشین شدند تا به شهر دیگری بروند. جاده از وسط بیابان می‌گذشت. آن‌ها به نیمه‌راه رسیده بودند که طوفان شدیدی بلند شد. طوفان گردوخاک و شن‌های بیابان را در هوا پراکنده کرد، طوری که شاگی نمی‌توانست جاده را ببیند. آن‌ها راه خود را گم کرده بودند و به یک جاده فرعی رسیدند. ابتدای جاده نوشته شده بود «ورود ممنوع!» اما شاگی آن نوشته را ندید و وارد آن جاده شد. کمی که جلوتر رفتند، یک سفینه فضایی بالای سر آن‌ها قرار گرفت. سفینه در هوا می‌چرخید و نور سبزرنگی روی ماشین می‌انداخت. در همین لحظه ماشین شاگی خراب شد و از حرکت ایستاد.[restrict]

سفینه در هوا می‌چرخید و نور سبزرنگی روی ماشین می‌انداخت.

دوستان شاگی پیاده راه افتادند تا به شهر بعدی بروند و کمک بیاورند. شاگی و اسکوبی‌دوو، در بیابان، تنها ماندند. بعد از چند دقیقه، آن‌ها هم راه افتادند تا در اطراف گشتی بزنند. رفتند و رفتند تا به غاری رسیدند. داخل غار روشن بود و نور طلایی‌رنگی به اطراف پخش می‌شد.

ناگهان دو موجود عجیب که ماسک وحشتناکی به صورت خود زده بودند، به‌طرف آن‌ها آمدند. شاگی و اسکوبی‌دوو ترسیدند و با سرعت فرار کردند؛

دو موجود عجیب که ماسک وحشتناکی به صورت خود زده بودند، به‌طرف آن‌ها آمدند.

اما موجودات ترسناک آن‌ها را دنبال کردند. وقتی به شاگی و اسکوبی‌دوو رسیدند، آن‌ها را گرفتند و به داخل سفینه‌ای بردند و دست و پای آن‌ها را بستند. شاگی فکر می‌کرد که به دست آدم‌های فضایی اسیر شده است. برای همین به آن‌ها گفت: «از من چه می‌خواهید؟ اگر سؤالی دارید بپرسید تا جواب بدهم.»

ولی آن موجودات عجیب به حرف شاگی توجهی نکردند برای همین هم شاگی به فکر فرار افتاد.

آن‌ها را گرفتند و به داخل سفینه‌ای بردند و دست و پای آن‌ها را بستند.

شاگی کارهای آن موجودات ماسک زده را زیر نظر گرفت و در یک فرصت مناسب، دکمه‌ای را فشار داد. زدن آن دکمه باعث شد که دست و پای شاگی باز شود. او اسکوبی‌دوو را هم آزاد کرد و آهسته گفت: «فرار کن اسکوبی!»

شاگی و اسکوبی‌دوو، شروع به دویدن کردند. از سروصدای دویدن آن‌ها، یکی از آن موجودات عجیب آن‌ها را دید و به دنبالشان دوید؛ اما شاگی و اسکوبی‌دوو آن‌قدر قدرتمند می‌دویدند که آن موجود عجیب به آن‌ها نرسید و آن‌ها توانستند از دست او فرار کنند.

شاگی و اسکوبی‌دوو آن‌قدر قدرتمند می‌دویدند که آن موجود عجیب به آن‌ها نرسید

شاگی رفت و رفت تا به یک زنِ جوان رسید. زن، خبرنگار و عکاس بود و از طبیعت عکس می‌گرفت. شاگی ماجرای غار و آن نور طلایی‌رنگ و موجودات عجیب داخل آن را به زن عکاس گفت. زن از شاگی خواهش کرد تا آن غار را به او نشان دهد. زن می‌خواست از غار و از آن آدم‌های ماسک زده عکس بگیرد.

شاگی زن جوان را به‌طرف غار برد و «غارِ با نورِ طلایی» را به او نشان داد. زنِ عکاس دوربینش را بیرون آورد تا از آن عکس بگیرد؛ اما دو مرد که لباس پلیس تنشان بود دوربین او را نگاه کردند و از آن‌ها خواستند که از آن‌طرف عکس نگیرند.

دو مرد که لباس پلیس تنشان بود دوربین او را نگاه کردند

همین‌که شاگی و اسکوبی‌دوو به همراه زنِ جوان وارد غار شدند، بازهم سروکله موجودات وحشتناک پیدا شد. آن‌ها با آن قیافه ترسناک خود به‌طرف شاگی و دوستانش دویدند و صداهای وحشتناکی از خود درآوردند. خبرنگار که دوربینش را آماده کرده بود، از آن موجودات وحشتناک عکس گرفت. با روشن شدن فلاش دوربین، آن‌ها توانستند دیوارهای غار را ببینند. دیوارهای غار پوشیده از طلا بود بله، آن غار یک معدن طلا بود.

شاگی فهمید که آن موجودات عجیب، موجودات فضایی نیستند، بلکه کسانی هستند که به خود ماسک‌های وحشتناک زده‌اند تا مردم را بترسانند.

آن موجودات عجیب، موجودات فضایی نیستند

خبرنگار چند عکس دیگر هم گرفت. حالا شاگی هم از موجودات عجیب نمی‌ترسید. آن‌ها جلو رفتند و در گوشه‌ای از غار، دوستان خود را دیدند که در یک دام اسیر شده‌اند. یکی از دوستان شاگی گفت: «نترس شاگی. این‌ها موجودات فضایی نیستند. این‌ها حقه‌باز هستند و به خود ماسک زده‌اند تا مردم را بترسانند.» با این حرف، یکی از آن موجودات فضایی ماسک خود را برداشت و شاگی او را شناخت. او استیو بود که در ایستگاه آنتن‌های بشقابی کار می‌کرد.

موجودات فضایی ماسک خود را برداشت و شاگی او را شناخت

استیو و چند نفر از دوستانش، این معدن طلا را پیدا کرده بودند. آن‌ها با زدنِ ماسک، مردم را می‌ترساندند و خود را به شکل پلیس درآورده بودند تا کسی به معدن طلا وارد نشود و به راز آن‌ها پی نبرد. استیو که دید رازشان فاش شده دوستانش را صدا زد. دو مرد که لباس پلیس تنشان بود، جلو آمدند تا شاگی را دستگیر کنند؛ اما در همین لحظه دو موجود فضایی به کمک شاگی آمدند.

دو مردی که لباس پلیس تنشان بود، از دیدن آن موجودات فضایی ترسیدند و فرار کردند

دو موجود فضایی به کمک شاگی آمدند.

اما آن موجودات فضایی، پلیس‌های دروغی را دستگیر کردند و با یک میله فلزی، محکم آن‌ها را به هم بستند تا فرار نکنند.

از آن‌طرف، شاگی هم دوستانش را از دام آزاد کرده بود. همه جلو آمدند و به آن موجودات فضایی کمک کردند تا دوستان استیو را دستگیر کنند.

شاکی به کمک دوستانش و آن دو موجود فضایی، همه افراد استیو را گرفتند و در غار زندانی کردند.

و آن دو موجود فضایی، همه افراد استیو را گرفتند و در غار زندانی کردند.

ناگهان سفینه فضایی در آسمان ظاهر شد. در همان لحظه، آن دو موجود فضایی، به شکل خبرنگار و سگش درآمدند. زنِ جوان گفت: «ما را ببخشید که به این شکل درآمدیم. ما از فضا آمده بودیم. وقتی دیدیم که شما گرفتار این آدم‌های حقه‌باز شده‌اید، خواستیم به شما کمک کنیم. من اول به شکل یک خبرنگار درآمدم و بعد هم شکل آن موجود عجیب. هدفم کمک به شما بود. حالا که آن حقه‌بازها دستگیر شده‌اند، موقع خداحافظی است. ما باید ازاینجا برویم.»

با این حرف، موجودات فضایی به زیر سفینه فضایی رفتند. ستونی از نور آن دو را در برگرفت.

موجودات فضایی به زیر سفینه فضایی رفتند. ستونی از نور آن دو را در برگرفت

شاگی پلیس را خبر کرده بود. چند دقیقه بعد، سه پلیس آمدند و آن گروه حقه‌باز را دستگیر کردند. شاگی و دوستانش ایستاده بودند و دستگیری استیو و گروهش را تماشا می‌کردند. شاکی خوشحال بود که باکمی شجاعت توانسته بود یک گروه حقه‌باز را به مجازات برساند و معدن طلا را از دست آن‌ها خارج کند.

سه پلیس آمدند و آن گروه حقه‌باز را دستگیر کردند

پایان 98

[/restrict]

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *