مورچه ها بازنشسته نمی شوند
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
توی شهر مورچهها، هیچکس بیکار نبود و هر کس کاری میکرد. عدهای از مورچهها مشغول کشاورزی بودند. کوشا یکی از مورچههای کشاورز بود. او همراه بقیهی مورچهها، برگهای گیاهان را میچید تا از آنها برای پرورش قارچ استفاده کنند.
کوشا با آروارههای قوی و دندانهای تیزش، برگها را خیلی راحت میچید و از ساقه جدا میکرد و دوستانش هم آن برگها را به لانه میبردند و روی آنها قارچ پرورش میدادند تا همهی ساکنان شهر از آن قارچها تغذیه کنند.
کوشا کارش را خیلی دوست داشت. او یکی از پرکارترین افراد شهر مورچهها بود.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند. کوشا دیگر نمیتوانست بهراحتی برگها را بچیند. او پیر شده بود و آروارههایش دیگر قدرت و توانایی سابق را نداشتند.
شهردار شهر مورچهها به او گفت: «تو در روزهای جوانی خیلی خوب کار میکردی و زحمت زیادی میکشیدی؛ حالا بهتر است بازنشسته شوی و استراحت کنی. بهجای کار کردن، به باغ برو و گردش کن و از دیدن آسمان آبی و خورشید درخشان و گلهای زیبا لذت ببر.»
کوشا جواب داد: «شهردار عزیز، من دوست دارم تا وقتی زنده هستم در کنار دیگران کار کنم. حالا که نمیتوانم برگ بچینم، اجازه بدهید به کار حملونقل برگها بپردازم.
وقتی مورچههای جوان برگها را میچینند، من برگها را برمیدارم و به لانه میآورم. من میتوانم برگی را که پنجاه برابر من وزن دارد، با خودم حمل کنم و به لانه بیاورم. از امروز کارم میشود جمعکردن و آوردن برگها به لانه برای پرورش قارچ.»
شهردار لبخندی زد و گفت: «آفرین به تو مورچهی سختکوش و پرکار! واقعاً کوشا و زحمتکش هستی. حالا که دلت میخواهد کارکنی، من حرفی ندارم.»
کوشا با خوشحالی پیش دوستانش رفت و به آنها در جابهجا کردن برگها کمک کرد. او میگفت: «یک مورچه همیشه باید مفید باشد و به دوستانش کمک کند، حتی اگر یک مورچهی پیر باشد. یک مورچه هرگز بازنشسته نمیشود.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)