قصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان 1

قصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان

قصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان 2

قصه کودکانه و آموزنده

قضاوت روباه

نویسنده: بوریس لاخودر
نقاش: ژنادی کالینووسکی
مترجم: رفیع غفار زادگان

به نام خدا

ماجرای این داستان در زمان‌های بسیار قدیم اتفاق افتاده است. زمانی که حیوانات وحشی و حتی درخت‌ها هم می‌توانستند حرف بزنند.

قصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان 3

روزی کشاورز پیری از وسط جنگلی می‌گذشت. چشمش به ماری افتاد. مار زیرِ تنۀ درختی سنگین و بزرگ گیر کرده بود. هر چه سعی می‌کرد، نمی‌توانست خودش را از آن زیر بیرون بکشد.

مار تا کشاورز را دید با التماس گفت: «رحم کن و مرا از این وضع نجات بده… اگر این کار را بکنی تلافی‌اش را درمی‌آورم.»

دل مرد کشاورز به حال مار سوخت. تنۀ سنگین درخت را با زحمت بلند کرد و مار را نجات داد.

مار، سمی بود. وقتی از زیر تنه درخت آزاد شد، دور بدن کشاورز حلقه زد و دَم گوشش هیس هیس کنان گفت: «حالا نیشت می‌زنم پیرمرد!»

قصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان 4

کشاورز پیر گفت: «از خودت خجالت نمی‌کشی مار افعی! این است جواب خوبی من!»

مار دوباره تکرار کرد: «نیشت می‌زنم پیرمرد.»

کشاورز گفت: «این‌طوری نمی‌شود. باید یکی بین ما داوری کند.»

مار قبول کرد. آن‌ها توی جنگل به راه افتادند. روباه قرمز اولین کسی بود که دیدند.

قصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان 5

کشاورز تمام ماجرا را برای روباه تعریف کرد. بعد گفت: «میان ما قضاوت کن.»

روباه قرمز قبول کرد و گفت: «برای داوری باید تمام ماجرا را از نزدیک ببینم. برویم به محلی که حادثه در آنجا اتفاق افتاده است.»

آن‌ها به جایی که تنۀ درخت افتاده بود، برگشتند.

قاضی گفت: «حالا درست در وضعیتی قرار بگیرید که قبلِ اختلاف پیش آمده بود.»

کشاورز دوباره تنۀ درخت را بلند کرد. مار زود به زیر تنه خزید. کشاورز درخت را رها کرد. مار باز زیر تنۀ درخت گیر کرد.

قاضی گفت: «خب، حالا اگر می‌توانی بیرون بیا، افعی…! این بود قضاوت من.»

مرد کشاورز که از داوری روباه قرمز بسیار راضی بود، گفت: «به خاطر قضاوت بی‌طرفانه و عادلانه‌تان از شما متشکرم.»

روباه قرمز گفت: «نمی‌توانی با تشکر خشک‌وخالی سروته قضیه را هم بیاوری. من به‌عنوان دستمزد قضاوتم یک کیسه چیزهای خوب از تو می‌خواهم.»

کشاورز با تعجب گفت: «ما حرفی در این مورد نزده بودیم.»

روباه با اصرار گفت: «من این چیزها سَرم نمی‌شود. باید یک کیسه چیزهای خوب به من بدهی!»

کشاورز فکر کرد: «تو از آن طمع‌کارهایش هستی. الآن درس خوبی به تو می‌دهم.»

بعد گفت: «خب، جناب قاضی. اجازه بدهید به خانه برگردم و یک کیسه چیزهای خوب برایت بیاورم.»

روباه قبول کرد. کشاورز به خانه رفت. سگ‌هایش را داخل کیسه کرد و سر آن را بست و برای روباه آورد.

روباه از اینکه کیسه خیلی سنگین بود، خوشحال شد. با خود فکر کرد: «پیرمرد آدم دست و دل‌بازی است.»

بعد کیسه را به دوش انداخت و راهی لانه‌اش شد؛ اما توی راه از شدت کنجکاوی نتوانست صبر کند. وسط جاده نشست و سر کیسه را باز کرد. یک‌دفعه سگ‌ها از داخل کیسه بیرون پریدند. به‌طرف روباه حمله کردند و نصف دمش را کندند.

قصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان 6

روباه مثل باد از دست سگ‌های مرد کشاورز فرار کرد و خودش را به لانه‌اش رساند. بعد نشست و درحالی‌که دمش را لیس می‌زد، غرغرکنان گفت: «نانت نبود، آبت نبود، قاضی بودنت چه بود!»

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *