قصه-کودکانه-و-آموزنده-ستاره-کوچولوی-خاکستری

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت

قصه کودکانه و آموزنده

ستاره کوچولوی خاکستری

نویسنده: بوریس لاخودر
نقاش: ژنادی کالینووسکی
مترجم: رفیع غفار زادگان

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. در زمان‌های دور وزغی بود زشت و بدترکیب که تمام بدنش را زگیل‌های درشتی پوشانده بود. خوشبختانه او نمی‌دانست که بسیار زشت است. حتی نمی‌دانست وزغ است. چون هنوز بچه بود و کسی او را به نامش صدا نکرده بود.

وزغ در باغی زندگی می‌کرد که درخت‌ها، بوته‌ها و گل‌های فراوانی داشت. همان‌طور که می‌دانید درخت‌ها، بوته‌ها و گل‌ها فقط با کسانی حرف می‌زنند که خیلی دوستشان دارند. البته نمی‌توان کسی را دوست داشت و وزغ صدایش زد!

وقتی وزغ برای اولین بار به باغ قدم گذاشت، گل‌ها اسمش را پرسیدند؛ اما او اسمش را بلد نبود. گل‌ها از این موضوع خیلی خوشحال شدند.

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت 1

گل بنفشه که اول‌ازهمه متوجه او شده بود گفت: «چه خوب! ما اسمی برایت انتخاب می‌کنیم. اگر دوست داشته باشی تو را… ما تو را بنفشه صدا می‌زنیم.»

گل مروارید گفت: «مروارید بهتره! خوش‌آهنگ هم هست.»

گل سرخ پیشنهاد کرد اسم او را «رُز» بگذارند. گل همیشه‌بهار اسم «طلایی» را برایش انتخاب کرد. تا اینکه با دخالت سارِ عاقل و گل ستاره‌ای، همگی به توافق رسیدند.

گل ستاره‌ای گفت: اسمش را بگذاریم ستاره.

سار عاقل گفت: «ستاره کوچولو بهتر است. نگاه کنید چه چشمان درخشانی دارد، واقعاً شبیه ستاره است… چون رنگش خاکستری است، می‌توانیم ستاره کوچولوی خاکستری صدایش بزنیم…»

همه با سار عاقل موافق بودند، چون هم باهوش بود و هم به‌راحتی می‌توانست با انسان‌ها دوست بشود. برای همین، انسان‌ها برایش روی درخت تبریزی آشیانه درست کرده بودند.

از آن به بعد، همه، وزغ را ستاره کوچولوی خاکستری صدا زدند.

اما کرمی که یواش‌یواش به‌طرف برگ‌های تُرد و خوشمزۀ گل سرخ می‌خزید، هیس هیس کنان گفت: «ستاره، آن‌هم روی زمین! عجب ستارۀ درخشانی! او که مثل همۀ وزغ…» در همین موقع چشم ستاره کوچولوی خاکستری به کرم افتاد و در یک‌چشم به هم زدن او را بلعید.

گل سرخ که از ترس جویده شدن برگ‌های لطیفش مثل گچ سفید شده بود، گفت: «متشکرم، ستاره کوچولوی خاکستری. تو یکی از دشمن‌های سرسخت مرا از بین بردی»

با ورود ستاره کوچولو به باغ، زندگی برای کرم‌ها و سوسک‌ها و شته‌ها که دشمن گل‌ها و بوته‌ها و درخت‌ها بودند سخت شده بود. ستاره کوچولو تا یکی از آن‌ها را می‌دید، زود می‌بلعید. ستاره کوچولو کنار گل‌ها، بوته‌ها و درخت‌ها می‌نشست و از آن‌ها محافظت می‌کرد. گل‌ها از بودن او در کنارشان خوشحال بودند. چون پرنده‌ها از درخت‌ها و بوته‌ها مراقبت می‌کردند، اما نمی‌توانستند روی گل‌ها بنشینند. برای همین کسی نبود تا از گل‌ها در برابر کرم‌های پروانه و شته‌ها و سوسک‌ها محافظت بکند.

هرروز صبح، وقتی ستاره کوچولو به باغ می‌آمد، شکوفه‌ها به او لبخند می‌زدند و صدایشان در باغ می‌پیچید: «ستاره کوچولوی خاکستری، اول بیا پیش ما! بیا پیش ما!»

گل‌ها با مهربانی با او صحبت می‌کردند و به خاطر کارهایش از او تشکر می‌کردند. حتی کارهای او را بزرگ نشان می‌دادند؛ اما ستاره کوچولو متواضع بود. در برابر حرف گل‌ها ساکت می‌ماند و تنها چشمانش می‌درخشید.

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت 2

روزی زاغچه‌ای از او پرسید: «آیا راست است که درخشش چشمانت به خاطر سنگ گران‌بهایی است که توی کله‌ات هست؟»

ستاره کوچولو که از حرف‌های زاغچه دستپاچه شده بود گفت: «نمی‌دانم… فکر نمی‌کنم…»

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت 3

سار عاقل به زاغچه گفت: «چه حرف بیخودی می‌زنی! مگر امکان دارد! فکر می‌کنم کلۀ تو پر از کاه است… درخشش چشم‌های ستاره کوچولو به خاطر هوشیاری‌اش است. او کارهای خوبی انجام می‌دهد.»

درخت‌ها، گل‌ها و بوته‌ها و پرنده‌ها و حتی انسان‌های باهوش همگی می‌دانستند وجود ستاره کوچولو برای باغ مفید است. فقط دشمنان گل‌ها و بوته‌ها از او خوششان نمی‌آمد. آن‌ها دورهم جمع می‌شدند و دربارۀ او باهم حرف می‌زدند.

آن‌ها پچ‌پچ‌کنان – البته طوری که ستاره کوچولو صدایشان را نشنود و در یک‌چشم به هم زدن غیبشان نکند – او را «حیوان بدریخت و زشت» صدا می‌زدند. سوسک‌ها او را بین خودشان «حیوان پلید» می‌نامیدند.

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت 4

کرم پروانه می‌گفت: «ما با وجود او نمی‌توانیم با آسودگی زندگی کنیم. او زندگی را برای ما تلخ کرده است. باید حسابش را برسیم.»

اما حرف‌ها و تهدیدهای او بی‌فایده بود. هرروز که می‌گذشت از تعدادشان کم می‌شد. تا اینکه پروانۀ گزنه که پسرعموی کرم پروانه بود به جمع آن‌ها پیوست و وارد جنگ با ستاره کوچولو شد.

بااینکه پروانۀ گزنه به‌ظاهر بی‌آزار و زیبا بود اما یکی از دشمنان اصلی گل‌ها به شمار می‌رفت.

ستاره کوچولوی خاکستری هرگز پروانه شکار نمی‌کرد. چون پروانه‌ها را خیلی دوست داشت. پروانه‌ها مثل گل‌ها زیبا بودند؛ اما او نمی‌دانست که پروانه‌ها و کرم‌ها تقریباً یک‌چیز هستند. کرم‌ها به پروانه تبدیل می‌شوند و تخم پروانه‌ها به کرم!

پروانۀ گزنه برای از میان بردن ستاره کوچولوی خاکستری نقشه‌ای کشید. بعد به کرم‌ها و سوسک‌ها و شته‌ها گفت: «به‌زودی شَر وزغ را از سَر شما کم می‌کنم.»

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت 5

سپس به بیرون از باغ پرواز کرد. موقع بازگشت، پسرک ولگردی همراه پروانۀ گزنه بود. دست پسرک ظرف شیشه‌ای بود. او می‌خواست پروانه را بگیرد؛ اما پروانۀ حیله‌گر او را گیج کرده و تا باغ به دنبال خود کشانده بود. او بدون توجه به پسرک به روی گلی نشست. بعد یک‌دفعه از روی گل به هوا برخاست و درست به‌طرف صورت پسرک پرواز کرد. پسرک برای گرفتن پروانه، هوای جلوی صورتش را چنگ زد، اما پروانه با تابی که به خود داد دوباره به‌طرف گل‌ها پرواز کرد.

پروانه، پسرک را به وسط باغ، جایی که سار عاقل و ستاره کوچولو همیشه آنجا می‌نشستند، کشاند.

سار عاقل از روی شاخۀ درخت تبریزی به‌طرف پروانۀ گزنه که بی‌خیال پرواز می‌کرد و تنها به فکر حیلۀ خود بود شیرجه زد و او را به منقار گرفت؛ اما دیر شده بود. برای اینکه پسرک ولگرد، ستاره کوچولو را دیده بود.

پسرک داد زد: «وزغ! یک وزغ… ها… ها… چه زشت! بزنید! بزنیدش…»

ستاره کوچولوی خاکستری نفهمید که منظور پسرک چیست. چون هیچ‌کس تابه‌حال او را به اسم وزغ صدا نکرده بود. برای همین از جایش تکان نخورد. پسرک خم شد تا سنگی بردارد.

سار عاقل فریاد زد: «فرار کن ستاره کوچولو!»

در همین موقع سنگ بزرگی مقابل ستاره کوچولو به زمین خورد. خوشبختانه پسرک ولگرد درست نشانه‌گیری نکرده بود. ستاره کوچولو به گوشه‌ای جهید. گل‌ها و علف‌ها سعی کردند او را از دید پسرک پنهان کنند؛ اما پسرک دست‌بردار نبود. او تعداد زیادی سنگ از زمین جمع کرد. بعد درحالی‌که آن‌ها را به‌طرف گل‌ها و بوته‌هایی که ستاره کوچولو را پنهان کرده بودند، پرتاب می‌کرد، فریاد زد: «وزغ! وزغ سمی! الآن لهت می‌کنم.»

سار عاقل فریاد زد: «ساکت شو پسرک نادان؛ مگر نمی‌دانی او جانور خوبی است!»

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت 6

پسرک چوبی پیدا کرد و به وسط بوته‌های گل سرخ، جایی که ستاره کوچولو پنهان شده بود، پرید.

گل‌های سرخ تا پسرک را میان خودشان دیدند با خارهایشان به حسابش رسیدند. پسرک درحالی‌که از شدت درد جیغ می‌کشید، به بیرون از باغ فرار کرد.

بعد از رفتن پسرک، ستاره کوچولو گریه‌کنان گفت: «او مرا وزغ صدا می‌زد. یک وزغ بدترکیب، آدم‌ها از خیلی چیزها خبر دارند. حرف‌هایی که می‌زنند درست است؛ یعنی من وزغم، آن‌هم یک وزغ زشت.»

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت 7

گل بنفشه گفت: «درست است که تو وزغی، اما برای ما همیشه یک ستاره کوچولوی خاکستری هستی»

گل سرخ گفت: «زیبا بودن چندان مهم نیست، چون خیلی زود از بین می‌رود؛ اما خوبی نه!»

گل همیشه‌بهار گفت: «گریه نکن ستاره کوچولو!»

اما ستاره کوچولو چنان اشک می‌ریخت که حرف گل‌ها را نمی‌شنید. گل‌ها نمی‌دانستند چکار کنند. تا اینکه سار عاقل به داد آن‌ها رسید. او صبر کرد تا ستاره کوچولو هرقدر که می‌خواهد گریه کند. بعد گفت: «من نمی‌خواهم بی‌خودی تو را دلداری بدهم… واقعیت این است که اسم، نشان‌دهندۀ چیز خاصی نیست. تو نباید حرف‌های پسرک نادان را جدی بگیری، درصورتی‌که تو پیش دوستانت همیشه یک ستاره کوچولوی خاکستری هستی. همیشه هم یک ستاره کوچولو باقی خواهی ماند…»

ستاره کوچولو که خوب به حرف‌های سار عاقل گوش کرده بود، دست از گریه برداشت و گفت: «راست می‌گویی سار مهربان! شاید اسم چندان مهم نباشد، اما… اما بهتر است هیچ‌وقت هنگام روز به باغ نیایم تا مجبور نشوم با آدم‌های نادان روبرو شوم…»

و از آن به بعد ستاره کوچولوی خاکستری و برادرها و خواهرها و بچه‌ها و حتی نوه‌هایش هیچ‌وقت هنگام روز به باغ نیامدند. آن‌ها فقط شب‌ها به سراغ دشمنان گل‌ها و بوته‌ها و درخت‌ها می‌آیند.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *