قصه زاغ و راسو

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو» – عاقبت ترسناک دوستی با دشمن! هشدار!

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو» - قصه ترسناک کودکانه-ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو»

بازنویسی: حسین دستوم
چاپ سوم: 1367
بازخوانی، بهینه‌سازی و تنظيم: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

به نام خدا

روزی بود روزگاری بود. توی یک صحرای بزرگ روی یک درخت کهن‌سال، زاغی لانه ساخته بود و در آنجا زندگی می‌کرد.

زاغ روزها در صحرا گردش می‌کرد و هر جا که حیوانات یکدیگر را شکار کرده بودند استخوان‌های آن‌ها را برمی‌داشت، به‌پای درخت می‌آورد، گوشت‌های باقی‌مانده آن‌ها را می‌خورد و استخوان‌ها را همان‌جا می‌گذاشت و می‌رفت روی درخت تا صحرا را تماشا کند.

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو» - قصه ترسناک کودکانه-ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

شب‌ها در لانه خود می‌خوابید و خوشحال بود از اینکه توی آن صحرا درخت دیگری نیست تا مرغ‌های دیگر روی آن لانه بگذارند و مزاحم او شوند.

روزی از روزها یک راسوی بزرگ و قهوه‌ای‌رنگ از آن صحرا می‌گذشت. بوی استخوان‌های ریخته شده زیر درخت، راسو را به‌طرف خود کشید و چون شب در پیش بود همان‌جا پناهگاهی پیدا کرد و شب را در آنجا خوابید.

صبح که شد از خواب بیدار شد و شروع کرد به گردش در اطراف درخت. زاغ هم از لانه‌اش تازه بیرون آمده بود و روی یک شاخه درخت به تماشا نشسته بود که ناگهان در زیر پای خود چشمش به راسو افتاد و از وحشت لرزید و با خود گفت: دشمن در اینجا هم مرا راحت نمی‌گذارد.

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو» - قصه ترسناک کودکانه-ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

زاغ می‌دانست که راسو نمی‌تواند از درخت بالا بیاید و به لانه او دسترسی پیدا کند؛ اما پیش خود فکر کرد که: دشمن، دشمن است و اگر قرار باشد راسو در اینجا بماند بدجور می‌شود و دیگر روی راحتی را نخواهم دید.

زاغ اول فکر کرد: خوب است بروم درخت دیگری پیدا کنم؛ اما بعد با خود گفت: لانه ساختن بسیار مشکل است و همه‌جا هم راسو هست. بهتر این است که اول خودم سر صحبت را با او باز کنم و با او اظهار دوستی کنم و او را فریب بدهم تا او یک‌وقت مرا شکار نکند.

این فکر را کرد و برگ سبزی از درخت کند و آن را پیش روی راسو انداخت و راسو را صدا زد و گفت: «چه عجب شد یاد ما کردی؟ آیا می‌خواهی اینجا بمانی؟»

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو» - قصه ترسناک کودکانه-ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

راسو سر خود را بلند کرد و زاغ را روی درخت دید و پیش خود فکر کرد: مثل‌اینکه زاغ خودش مایل است که نزدیک شود. وگرنه من او را ندیده بودم.

راسو فوری پیش خود نقشه کشید که زاغ را شکار کند و بخورد. بعد در جواب زاغ گفت: از تعارف تو متشکرم، من می‌خواهم اینجا و خودم خانه‌ای بسازم و همین‌جا بمانم، ولی اگر مزاحم تو هستم می‌روم. من هیچ دلم نمی‌خواهد که برای کسی مزاحمت ایجاد کنم.

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو» - قصه ترسناک کودکانه-ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

زاغ وقتی گفتار نرم راسو را شنید دلش قوت گرفت و آمد روی شاخه پائین تر نشست و گفت: نه، مزاحم نیستی، اما از بس از مردم بدی دیدم خودم را به تنهایی عادت دادم و سال‌هاست اینجا هستم. در این صحرا دیگر هیچ‌کس نیست. این درخت هم مال من است. شما هم می‌توانید اینجا بمانید.

بعد زاغ پرید پائین و روی زمین جلو راسو نشست و دنباله حرف خود را گرفت و گفت: ببین اینجا چقدر ساکت و آرام است!

راسو پیش خود فکر کرد که عجب زاغ شجاعی است. تنها زندگی می‌کند و با من که راسو هستم و دشمن او به‌حساب می‌آیم اظهار دوستی می‌کند. می‌آید جلوی من می‌نشیند و مرا دعوت می‌کند که اینجا بمانم. من که تابه‌حال زاغی به این شجاعی ندیده بودم. همیشه شنیده بودم زاغ‌ها از راسوها فرار می‌کنند. این زاغ با من طوری صحبت می‌کند که انگار از من ترسی ندارد. آیا چه حیله‌ای می‌خواهد بزند. راسو در دل گفت: یک سؤال از زاغ بپرسم. اگر دروغ گفت معلوم می‌شود همه حرف‌هایش هم دروغ است؛ اما اگر راست گفت معلوم می‌شود که یک حسابی در کار است که از من نمی‌ترسد و ممکن است پشتیبان داشته باشد.

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو» - قصه ترسناک کودکانه-ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

این فکر را کرد و از زاغ پرسید: این درخت را خودت کاشته‌ای؟

زاغ فکر کرد: معلوم می‌شود راسو خیلی احمق است. پس خودم را کمی بزرگ نشان بدهم تا راسو از من بترسد. این بود که جواب داد: بله، این درخت را خودم کاشته‌ام. این جلو را هم خودم سبز کرده‌ام.

راسو گفت: آفرین، خیلی خوش‌سلیقه هستی، لابد این استخوان‌ها هم مال حیواناتی است که شکار کرده‌ای؟

زاغ که دید راسو حرف‌هایش را باور کرده، دلیر شد و قدری جلو آمد و روبروی راسو نشست و جواب داد: بله، این‌ها را هم من شکار کردم.

راسو گفت: «چطوری شکار می‌کنی؟» و دیگر فرصت جواب به زاغ نداد. پرید به‌طرف زاغ و او را در چنگ و دندان خود گرفت و پرسید: «این‌طوری؟»

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو» - قصه ترسناک کودکانه-ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

زاغ فریاد زد که: ای‌وای، چرا من ضعیف را این‌طور گرفتی، آیا رسم انصاف و دوستی همین است؟

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو» - قصه ترسناک کودکانه-ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

راسو گفت: من کی گفتم رسم دوستی و انصاف است؟ این «رسم راسویی» است. من که با تو ادعای دوستی نداشتم. تو خودت این را می‌گویی. صحبت از انصاف هم در میان نبود. درختکاری و سبزی‌کاری و شکار حیوانات هم دلیل قدرت توست. اگر ضعیف بودی همان بالای درخت می‌نشستی و دَم نمی‌زدی. من هم داشتم می‌رفتم. خودت برگ سبز برای من فرستادی و خودت مرا بر ماندن دعوت کردی؛ بااینکه بال داشتی و می‌توانستی پرواز کنی، این کار را نکردی. درصورتی‌که می‌دانستی راسو دشمن زاغ است به من نزدیک شدی و خودت را به چنگ من انداختی. حالا هم «رسم راسویی» همین است که زاغ را بخورد و «خودکرده را تدبیر نیست.»

قصه کودکانه و آموزنده «زاغ و راسو» - قصه ترسناک کودکانه-ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

پایان

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *