کتاب قصه کودکانه و آموزنده
خیالباف زیبا
رؤیاپردازی کافی نیست.
برای یاد گرفتن یک مهارت، باید پشتکار داشت.
ترجمه: معصومه رحمانی
به نام خدا
روزی روزگاری، یک پرندۀ قشنگ کوچولویی بود که خیلی به قشنگی خودش مینازید و خیلی ازخودراضی بود.
پرندههایی که دوستش بودند به غرور و خودپسندی او میخندیدند و از او میپرسیدند: «تو که هیچ کاری بلد نیستی و هیچ هنری نداری، این قشنگیات به چه درد میخورد؟»
پرنده قشنگ کوچولو از این حرف خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: «هیچ هنری؟ دِهِه، من میتوانم هر کاری را در یکچشم به هم زدن یاد بگیرم!»
درست در همین موقع، یک عقاب، پروازکنان از بالای سرش گذشت. او با خودش گفت: «چه قدر خوب بود اگر میشد مثل یک عقاب در آسمان پرواز کرد! کاش من هم میتوانستم مثل آن عقاب پرواز کنم!»
پرنده کوچولو فریاد زد: «عمو عقاب، ممکن است خواهش کنم که پرواز کردن را به من یاد بدهید؟ من میخواهم مثل شما اون بالاها در آسمان پرواز کنم.»
اما فاصلۀ عقاب با او بهقدری زیاد بود که صدای پرنده را نشنید.
چه باید میکرد؟ ناگهان فکر خوبی به نظرش رسید. او با دقت طرز پرواز کردن عقاب را تماشا کرد و سعی کرد آن را تقلید کند.
پرندۀ کوچولو پاهایش را زیرش جمع کرد و بالهایش را کاملاً از هم گشود و چشمهایش را هم بست. او فکر میکرد که نباید از آن بالا پایین را نگاه کند چون ممکن است سرش گیج برود.
پرنده پیش خودش فکر کرد که دارد مانند عقاب در آسمان پرواز میکند و تمام دوستانش دارند به خاطر این کار مهم او را تحسین میکنند. حتی احساس میکرد که صدای شادی بعضی از آنها را میشنود.
چه افتخاری! اما او نمیتوانست از نگاه کردن به چنین منظرۀ جالبی خودداری کند. به همین دلیل آهسته چشمهایش را باز کرد.
عجب! او فقط توانسته بود کمی از درخت بالاتر بپرد.
پرندۀ کوچولو داشت از پرواز کردن ناامید میشد؛ اما با دیدن یک جفت غاز قَوی که از بالای سرش میگذشتند، دوباره امیدوار شد. او میبایست از غازها بخواهد که پرواز کردن را یادش بدهند.
وقتیکه غازها برای استراحت پایین آمدند، باعجله به طرفشان رفت و التماس کنان گفت: «غازهای مهربان خواهش میکنم پرواز کردن را به من یاد بدهید! من میخواهم مثل شما و عمو عقاب، در آسمانها پرواز کنم.»
غازهای مهربان با کمال میل قبول کردند.
غازها با حوصله و بردباری شروع به راهنمایی پرنده کوچولو کردند که: «بالهایت را کاملاً باز کن و محکم آنها را به هم بزن!» آنها خیلیخیلی پرحوصله بودند و پرنده کوچولو هم آنچه را آنها میگفتند یاد میگرفت.
روز بعد پرنده کوچولو میتوانست کمی پرواز کند. یکی از غازها به او گفت: «تنها از زمین بلند شدن کافی نیست. برای خوب پرواز کردن باید آن را در شرایط سخت تمرین کنی.»
دو روز بعد پرنده میتوانست پرواز کند؛ اما نه خیلی بلند. او با نگرانی گفت: «غازهای مهربان، بالهای من برای بلند پرواز کردن خیلی کوچکاند!» یکی از غازها جواب داد: «مهم نیست، تو سبُک هستی. اگر بیشتر تمرین کنی حتماً میتوانی بلند پرواز کنی.»
روز سوم دیگر تمام تن پرنده کوچولو درد میکرد و تصمیم گرفت که دیگر پرواز کردن را کنار بگذارد. بااینکه غازهای مهربان یاددادن به او را با علاقه ادامه میدادند، او برای فرار از یادگرفتن، بهانه میتراشید و تصمیم گرفته بود تمرین پرواز را بهکلی کنار بگذارد.
یک روزی، او یک جفت اردک را دید که پرهای خیلی زیبا و درخشانی داشتند و در یک آبگیر شنا میکردند. خیلی از آنها خوشش آمد. با خودش فکر کرد چه قدر خوب بود اگر من میتوانستم شنا یاد بگیرم.
او پرید روی برگ یک نیلوفر آبی و گفت: «برادر جان، خواهر جان، لطفاً به من شنا یاد بدهید! من میخواهم مثل یک اردک توی آب شنا کنم.»
اردکهای زیبا جواب دادند: «بسیار خوب. حالا که تو تصمیم داری شنا یاد بگیری، ما هم یادت میدهیم.»
پرندۀ کوچولو شروع کرد به یادگرفتن درسهای شنا؛ اما بعد از چند حرکتِ اول، یکی دو قلُپ آب خورد و شروع کرد به فریاد زدن. اردکها برای دلداریاش گفتند: «نترس. موقع شنا یادگرفتن نمیشود چند قلُپی آب نخورد.»
روز بعد پرنده کوچولو بازهم چند قلُپی آب خورد و تصمیم گرفت شنا کردن را کنار بگذارد. بااینکه اردکهای مهربان او را تشویق به ادامه تمرین میکردند، اما او بالوپر زنان، خود را به کنارۀ آبگیر کشاند.
درست در همان موقع که غازهای مهربان هم دنبالش میگشتند، سر رسیدند و گفتند: «ای پرندۀ قشنگ کوچولو، این چند روز کجا بودی؟ ما همهجا را دنبالت گشتیم. مگر نمیخواهی دیگر پرواز کردن را یاد بگیری؟»
او سرش را بالا انداخت و گفت: «نه! پرواز کردن اصلاً هیچ کیفی ندارد.» این را گفت و رفت.
پرندۀ کوچولو رفت توی جنگل و بلبلی را دید که مشغول خواندن بود. آواز بلبل بهقدری قشنگ بود که پرنده از شنیدن آن حَظ کرد.
به همین دلیل، به فکر افتاد که آواز خواندن را از بلبل یاد بگیرد. با خودش فکر کرد: «یادگرفتن پرواز خیلی کار خستهکنندهای است. برای شنا یادگرفتن هم باید آب زیادی خورد؛ اما آواز خواندن حتماً باید کار آسانی باشد.»
پرنده کوچولو از بلبل پرسید: «بلبل عزیز، ممکن است خواهش کنم آواز خواندن را به من یاد بدهی؟ من میخواهم مثل شما خواننده بشوم.»
بلبل با مهربانی جواب داد: «البته! اما باید هرروز آهنگهایت را تمرین کنی. باید هرروز صبح زود بلند شوی و برای تمرین بیایی.»
روز بعد، از صبح زود، پرندۀ کوچولو با کمک بلبل تمرینش را شروع کرد. در اول کار، پرندۀ کوچولو ذوق و شوق زیادی داشت و با جدیت تمرین میکرد.
اما روز بعد، پس از کمی تمرین، پرنده کوچولو حوصلهاش از تمرین کردن سر رفت و به بلبل گفت: «زود باش، آواز خواندن را یادم بده. از اینکه تمام وقت تمرین کنم هیچ خوشم نمیآید!»
بلبل، با حوصله جواب داد: «برای اینکه بتوانی خوب آواز بخوانی باید اول تمرین کنی!»
روز سوم، پرندۀ کوچولو دوباره خسته شد و بهجای اینکه صبح زود برای تمرین بیدار شود تا دیروقت خوابید.
بلبل به سراغش رفت، اما او با بیحوصلگی گفت: «من نمیتوانم هرروز صبح زود بلند شوم. من دیگر نمیخواهم تمرین آواز بکنم.» بلبل هم با ناراحتی رفت.
یک روز از همان نزدیکی صدای «تَق، تَق، تَق» دارکوبی را شنید. پرندۀ کوچولو به دنبال صدا رفت و دکتر دارکوب را مشغول کار دید. او داشت یک درخت بیمار را مداوا میکرد. پرنده با خود گفت: «بابا دارکوب، دکتر مشهوری است و چه شغل خوب و شرافتمندانهای دارد.»
پرندۀ کوچولو از دارکوب خواهش کرد: «بابا دارکوب، اگر خوب کردنِ درختان بیمار را به من یاد بدی، قول میدهم خیلی خوب درس بخوانم!»
دارکوب با خوشحالی جواب داد: «البته! اما ببینم، تو از کرم میترسی؟»
پرنده کوچولو با تعجب گفت: «کرم؟ من … من از هیچچیز نمیترسم!»
دارکوب جواب داد: «اگر خیال داری که دکتر درختها بشوی نباید از آن کرمها که درختها را مریض میکنند بترسی. تو باید بتوانی با دل و جرئت آنها را بیرون بکَشی!»
پرندۀ کوچولو با خوشحالی موافقت کرد.
بعد دارکوب طرز گرفتن کرمها را به او یاد داد؛ اما او با دیدن اولین کرم درخت از وحشت فریاد کشید و این بود پایان یکی دیگر از رؤیاهای پرنده کوچولو.
از آن موقع به بعد پرندۀ قشنگِ کوچولو دیگر علاقهای به یادگرفتن نداشت. فقط وِل میگشت و خودش را دلداری میداد که با داشتن چنین پروبال قشنگی، حتی بدون بلد بودن هیچ کاری هم میتواند خوش و راحت زندگی کند. با خودش میگفت: «چرا باید خودم را به زحمت بیندازم؟»
برگ درختان رو به زردی رفتند و هوا سردتر و سردتر شد. تمام دوستانش مشغول ساختن آشیانه و ذخیره کردن غذا برای زمستان بودند. فقط او بود که هیچ کاری نمیکرد. همه نصیحتش میکردند که برای زمستان آماده شود، اما او چشمها را میبست و سر تکان میداد.
باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد و برف، زمین را پوشاند. همه برای گذراندن زمستان به خانههایشان رفتند. فقط پرندۀ قشنگ کوچولو در بیابان یخبسته و پوشیده از برف، تنها مانده بود.
پرندۀ کوچولو دیگر خجالت میکشید از دوستانش کمک بخواهد، چون هیچ کاری یاد نگرفته بود و حتی نمیتوانست غذا ذخیره کند. تنها کاری که برایش مانده بود پناه گرفتن توی یک کُپه علف بود.
وقتی دوستانش از حالوروزش باخبر شدند، دیدند نمیتوانند تحمل کنند که پرندۀ قشنگ کوچولو از سرما یخ بزند و بمیرد؛ بنابراین از تقصیراتش گذشتند و در ساختن لانه کمکش کردند و برایش غذا آوردند.
پرندۀ قشنگ کوچولو که خوب تنبیه شده بود، با پشیمانی به دوستانش گفت: «از این به بعد با میل و علاقه از همۀ شما کار یاد خواهم گرفت.»
همۀ آنها بهافتخار این پیشرفت، بالهایشان را به هم زدند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)