قصه کودکانه و آموزنده
خرگوش کوچولو
تا چشم روی هم بذاری، بزرگ شدی!
نقاش: ژنادی کالینووسکی
مترجم: رفیع غفار زادگان
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. یک خرگوش کوچولو بود. او دوستی داشت به نام کفچه ماهی. خرگوش کوچولو در جنگل زندگی میکرد و کفچه ماهی در برکه.
آنها وقتی همدیگر را میدیدند شاد میشدند. کفچه ماهی از خوشحالی دُمش را تکان داد و خرگوش کوچولو دستهایش را به هم زد. کفچه ماهی از گیاههای آبزی و زندگی در برکه حرف میزد و خرگوش کوچولو از هویج و زندگی در جنگل.
روزی خرگوش کوچولو به کنار برکه رفت؛ اما کفچه ماهی آنجا نبود. فقط قورباغۀ کوچکی کنار برکه نشسته بود.
خرگوش کوچولو پرسید: «آهای قورقوری، دوستم کفچه ماهی را اینطرفها ندیدی؟»
قورباغه بادی به غبغب انداخت و گفت: «نه، ندیدهام.» و زد زیر خنده.
خرگوش کوچولو داد زد: «مگر حرف خندهداری زدم… من بهترین دوستم را گم کردهام، اینکه خنده ندارد، حیوان نادان!»
قورباغه گفت: «من نادان نیستم. تو نادانی که نمیتوانی مرا بشناسی، من همان دوست تو هستم.»
خرگوش کوچولو با گیجی پرسید: «منظورت چیست؟»
– من دوست قدیمی تو کفچه ماهی هستم!
خرگوش کوچولو از تعجب فریاد زد: «تو…! دوست من دُم داشت، اما تو نداری. تو اصلاً به او شبیه نیستی!»
قورباغه جواب داد: «ممکن است که شبیه او نباشم، بااینهمه، من او هستم. فقط رشد کرده و تبدیل به قورباغه شدهام. این چیزی است که همیشه اتفاق میافتد.»
خرگوش کوچولو گفت: «چقدر عجیب، این اتفاق برای همه میافتد؟»
قورباغه جواب داد: «البته، همه وقتی بزرگ میشوند تغییر پیدا میکنند. کرم به پروانه، تخم به ماهی و کفچه ماهی به قورباغه تبدیل میشود. همه این را میدانند.»
خرگوش کوچولو گفت: «از بابت چیزهایی که گفتی، متشکرم. دربارهشان فکر خواهم کرد.»
بعد از همدیگر خداحافظی کردند.
خرگوش کوچولو وقتی به خانهشان رسید. از مادرش پرسید: «مادر، من کی بزرگ میشوم؟»
مادر خرگوش کوچولو گفت: «خیلی زود عزیزم. وقتی برگ درختها زرد بشوند، تو بزرگ خواهی شد. ما خرگوشها خیلی زود رشد میکنیم!»
خرگوش کوچولو پرسید: «آنوقت چه خواهم شد؟»
مادر خرگوش کوچولو با تعجب پرسید: «منظورت چیست؟»
خرگوش کوچولو گفت: «یعنی وقتی بزرگ شدم چی خواهم شد؟»
مادر گفت: «معلوم است، مثل پدرت خرگوش بزرگ و قشنگی خواهی شد.»
خرگوش کوچولو گفت: «نه، دراینباره باید فکر کنم!»
و به بیرون از خانه دوید تا ببیند میخواهد به چی تبدیل شود.
با خودش فکر کرد: «تمام موجوداتی را که در جنگل زندگی میکنند خواهم دید و به یکی از آنها که از همه بیشتر خوشم آمد، تبدیل خواهم شد.»
درحالیکه در جنگل قدم میزد، آواز پرندهها را شنید. خرگوش کوچولو فکر کرد: «چه خوب! چرا به یک پرنده تبدیل نشوم؟ آنوقت میتوانم پرواز کنم و آواز بخوانم. من آواز خواندن را دوست دارم؛ اما ما خرگوشها آنقدر یواش میخوانیم که کسی صدای آوازمان را نمیشنود.»
در همین فکرها بود که پرندهای را دید روی شاخهای نشسته است. پرندهای زیبا، با پرهای کاملاً سیاه و کمی بزرگتر از خرگوش، پرنده آواز زیبایی میخواند: «بو، بو. بو!»
خرگوش کوچولو پرسید: «عمو پرنده! اسم شما چیست؟»
پرنده در جواب خواند: «بو، بو، بو»
خرگوش کوچولو گفت: «عمو بو بو! چطوری میتوانم پرنده بشوم؟»
پرنده باز خواند: «بو بو بو»
خرگوش کوچولو توضیح داد: «میخواهم به یک پرنده تبدیل بشوم.»
اما پرنده باز همان جواب را داد: «بو، بو، بو!»
خرگوش کوچولو فکر کرد: «مثلاینکه خوب نمیشنود!»
خرگوش کوچولو خواست ازآنجا برود که صدای پایی شنید.
داد زد: «شکارچی عمو بوبو، مواظب باش.»
و قبل از اینکه صدای بنگ! بنگ! به گوش برسد خودش را در میان بوتهها پنهان کرد. بعد یواشکی نگاهی به دور و برش انداخت. هوا را دود باروت و پرهای پرنده پر کرده بود. شکارچی دُم پرنده را با تیر زده بود.
خرگوش کوچولو با خود گفت: «نه، نمیخواهم پرنده بشوم. پرندهها با صدای بلند و قشنگی آواز میخوانند، اما خوب نمیشنوند. تعجبی هم ندارد که دمشان را از دست بدهند. ما خرگوشها گوشهایمان را همیشه برای باخبر شدن از خطر تیز نگه میداریم.»
او به راهش ادامه داد. تا اینکه سنجابی را دید. سنجاب از شاخهای به شاخهای دیگر میپرید.
خرگوش کوچولو با خود گفت: «خوب میپَرد، درست مثل من! شاید یک سنجاب بشوم.»
داد زد: «سنجاب، سنجاب! بیا اینجا»
سنجاب روی پایینترین شاخۀ درخت پرید: «سلام خرگوش کوچولو، کاری داشتی؟»
خرگوش کوچولو گفت: «چطوری میتوانم سنجاب بشوم؟ میخواهم من هم یکی از شماها باشم.»
سنجاب گفت: «چه خوب. ما اوقات خوشی داریم. از شاخهای به شاخه دیگر میبریم. بلوطها و فندقها را میشکنیم و میخوریم. کمی هم کار داریم که انجام میدهیم. مثل درست کردن لانه، جمعآوری بلوط و فندق برای زمستان. اگر میخواهی سنجاب بشوی بیا بالای درخت، من همهچیز را به تو یاد میدهم!»
خرگوش کوچولو داشت بهطرف درخت میرفت که با خودش فکر کرد: «آنها کارهایی برای انجام دادن دارند… ما خرگوشها چیزی برای زمستان جمع نمیکنیم. برای خودمان لانه یا سوراخ هم درست نمیکنیم»
بعد شروع کرد به بالا رفتن از درخت؛ اما هر چه سعی کرد موفق نشد.
خرگوش کوچولو گفت: «نه، نمیخواهم سنجاب بشوم! ما خرگوشها نمیتوانیم از درخت بالا برویم.»
خرگوش کوچولو رفت و رفت تا به نزدیکی چند تا موش کوچولو رسید. آنها داشتند روی علفها معلق میزدند. خرگوش کوچولو آنها را تماشا میکرد که یکدفعه همۀ آنها پا به فرار گذاشتند
آنها فریاد زدند: «روباه! روباه!»
او خانم روباه بود که با کُت قهوهایرنگ، یقه بند سفید و گوشهای تیز و دم بالاگرفته آنجا ایستاده بود. چه باشکوه!
خرگوش کوچولو فکر کرد: «آنها چرا باید از چنین خانم زیبایی بترسند.»
و بدون ترس بهطرف روباه رفت. تعظیم بلند بالایی به او کرد و گفت: «روزبهخیر، خانم روباه! میخواهم از شما چیزی بپرسم؟!»
خانم روباه با تعجب پیش خود گفت: «عجب خرگوش پررویی»
بعد گفت: «خوب، پس زود باش! دوست ندارم وقتم را با گفتگو با تو تلف کنم.»
خرگوش کوچولو گفت: «فقط یک دقیقه وقتتان را میگیرم. لطفاً به من یاد بدهید چطوری روباه بشوم. بگویید روباهها چکار میکنند.»
خانم روباه که حوصلهاش سر رفته بود، گفت: «کار خاصی انجام نمیدهم. فقط هر حیوانی را که میگیرم میکُشم و هر چه را میکُشم میخورم. این تمام کاری است که انجام میدهم!»
خرگوش کوچولو که از حرفهای خانم روباه حسابی ترسیده بود، درحالیکه گوشهایش میلرزیدند، گفت: «پس به همین دلیل همه از شما میترسند!… نه، نمیخواهم روباه بشوم. ما خرگوشها هرگز دست به روی کسی بلند نمیکنیم.»
خانم روباه گفت: «همین خوبه! اگر خرگوشها روی روباهها دست بلند میکردند، ما چیزی برای خوردن پیدا نمیکردیم.»
درحالیکه چشمهای درشت خانم روباه برق میزد، دندانهایش را به خرگوش کوچولو نشان داد. حالا هرلحظه ممکن بود که روی خرگوش کوچولو بپرد و او را یکلقمۀ چپ بکند.
اما خرگوش کوچولو قبل از آنکه حرفهای خانم روباه تمام بشود پا به فرار گذاشت و در حال دویدن با خود گفت:
«عجیب است! او میخواست خرگوشها را بخورد! یعنی اگر من به روباه تبدیل بشوم باید خودم را بخورم!»
خرگوش کوچولو مدت زیادی در جنگل گشت و تمام حیوانات را دید. البته بهجز گرگ – او حتی از روباه نیز بیرحمتر بود. او از حیوانات زیادی خوشش آمد؛ اما همیشه اشکالی توی کار بود.
میخواست به موش تبدیل بشود، اما موش خیلی کوچک بود. یا به یک جوجهتیغی؛ اما آنها هم خیلی تیغ تیغی بودند. هیچکس نمیتوانست آنها را نوازش بکند درحالیکه خرگوشها دوست دارند آنها را نوازش بکنند. یا میخواست به سگ آبی تبدیل بشود، ولی آنها نیز همیشه خیس بودند.
تقریباً تصمیم گرفته بود خرس بشود. خرس به او گفت او عسل میخورد و عسل حتی از هویج هم شیرینتر است؛ اما خرگوش کوچولو دوست نداشت تمام زمستان را درحالیکه انگشت شست خود را مِک میزد، در لانهاش بخوابد.
او گفت: «ما خرگوشها، اینقدر نمیخوابیم. ما همیشه به اینطرف و آنطرف میدویم.»
و شروع به دویدن کرد تا اینکه به نزدیکهای باتلاق رسید. برای لحظهای، شگفتزده در جای خود ایستاد. طرف باتلاق جانور بسیار زیبایی ایستاده بود. او از خرس بزرگتر بود و پاهای درازی داشت. دو جفت گوش داشت که از گوشهای خرگوش هم بزرگتر بود. چشمهای او بسیار مهربان بود. در حال جویدن علفها و خوردن برگ صنوبرها بود.
خرگوش کوچولو فکر کرد او خیلی قشنگ است. تعظیم کوتاهی کرد و گفت: «روزبهخیر عمو، اسم شما چیست؟»
او با صدای بمی گفت: «روزبهخیر خرگوش کوچولو، اسم من گوزن است.»
خرگوش کوچولو پرسید: «عمو، چرا شما دو جفت گوش دارید؟»
گوزن خندید و گفت: «تو شاخهایم را با گوش اشتباه گرفتهای.»
– شاخها به چه درد میخورند؟
گوزن گفت: «برای دفاع در برابر دشمنها. برای جنگیدن با گرگها و فراری دادن آنها»
خرگوش کوچولو گفت: «چقدر جالب! گوزنها چه کارها میکنند؟»
– کار خاصی انجام نمیدهیم. از شاخ و برگ درختها و علفها تغذیه میکنیم.
– هویج هم میخورید؟
– بله، اگر گیر بیاوریم حتماً میخوریم.
– شما حیوانات دیگر را که نمیخورید؟
گوزن جواب داد: «نه، منظورت چیه؟»
با این جواب، گوزن برای خرگوش کوچولو دوستداشتنیتر شد. او با خود فکر کرد: «من گوزن خواهم شد.»
بعد پرسید: «شما از درخت بالا میروید؟»
۔ مسلماً نه. برای چه میپرسی؟
– میتوانید سریع بدوید؟
گوزن که خندهاش گرفته بود، گفت: «بله!»
خرگوش کوچولو پرسید: «آیا شما هم تمام زمستان را درحالیکه انگشت شستتان را مک میزنید، در لانهتان میخوابید؟»
گوزن خندید: «نکند فکر میکنی من خرس هستم؟»
خرگوش کوچولو دیگر میخواست گوزن بشود؛ اما درست در همین لحظه تصمیم گرفت سؤال دیگری هم بپرسد.
او پرسید: «چه مدت طول میکشد تا به یک گوزن تبدیل شد؟»
گوزن گفت: «زمان زیادی طول نمیکشد. باید پنج یا شش سال رشد بکنی تا سرانجام از یک گوزن کوچک به یک گوزن بزرگ و بالغ تبدیل بشوی.»
با شنیدن این جمله، خرگوش کوچولو بسیار ناراحت شد. درحالیکه اشک چشمهایش را پر کرده بود گفت: «نه، ما خرگوشها خیلی زود رشد میکنیم… خداحافظ عمو گوزن من نمیتوانم به یک…»
گوزن گفت: «خداحافظ»
خرگوش کوچولو بهطرف خانهشان راه افتاد. سر راه از کنار برکه گذشت. برگهای زرد درختان، روی آبِ برکه شناور بودند. قورباغه روی برگ بزرگی نشسته بود. او بزرگتر شده بود. تقریباً یک قورباغۀ کاملاً بالغ شده بود. بااینوجود خرگوش کوچولو توانست او را بشناسد. داد زد: «سلام، کفچه ماهی سابق!»
قورباغه که او را نشناخته بود از صدای او ترسید و به درون برکه پرید.
خرگوش کوچولو که تعجب کرده بود، پرسید: «موضوع چیه؟»
قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «حیوان نادان! آخه یکدفعه کسی را اینطور میترسانند؟»
خرگوش کوچولو گفت: «من نادانم یا تو؟ تو که مرا نمیشناسی. منم دوست قدیمیات!»
قورباغه، چُرت زده پرسید: «منظورت چیه؟»
خرگوش کوچولو گفت: «منم خرگوش کوچولو، دوست قدیمیات!»
قورباغه گفت: «اما تو که کوچولو نیستی. حالا یک خرگوش بزرگ و بالغ هستی!»
و به داخل برکه شیرجه زد…
خرگوش کوچولو توی آب به عکس خودش نگاه کرد. واقعاً به یک خرگوش بزرگ تبدیل شده بود. درست مثل پدرش، با پوستی عالی، پنجههایی قوی و چشمانی بزرگ و گوشهایی بسیار تیز.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)