کتاب قصه کودکانه و آموزنده
خرسی که خودخواهی را فراموش کرد
داستانی از کشور چین
تصاویر از: لی گویی
ترجمه: فاطمه بُرقِعی
به نام خدا
در این کتاب، ماجرای خرسی را میخوانید که خیلی به زور و بزرگی خودش مغرور شده بود.
یک روز آقا خرسه، در حالی که یک سیب بزرگ در دست داشت، از خانهاش بیرون آمد.
وقتی از کنار رودخانه میگذشت، چشمش به جوجه اردک کوچکی افتاد که در آب شنا میکرد.
خرس تصمیم گرفت جوجه اردک را اذیت کند. ناگهان سنگی برداشت و محکم در آب انداخت.
جوجه اردک از صدای افتادن سنگ در آب خیلی ترسید.
اردک کوچولو فکر کرد، حتماً مثل همیشه، روباه میخواهد او را بگیرد.
از این فکر بیشتر ترسید و فوری خودش را در میان نیهای کنار رودخانه پنهان کرد.
آقا خرسه با دیدن این منظره، شروع کرد به خندیدن؛ و در حالی که بلندبلند میخندید، جلو رفت و گفت: «چه جوجه اردک ترسویی!»
اردک کوچولو که خیلی ناراحت و عصبانی شده بود، گفت: «چه خرس بدی!»
بعد از این ماجرا، آقا خرسه از کنار رودخانه به داخل جنگل رفت. همین طور که راه میرفت، خارپشت را دید.
فریاد زد: «آهای خارپشت! تو باید این سیب بزرگ را برای من بیاوری!»
خارپشت بیچاره هم از ترس آقا خرسه، سیب بزرگ را روی پشت خود گذاشت و به همراه او راه افتاد.
بچه ها! سیب برای خارپشت کوچک، خیلی سنگین بود.
بعدازاینکه مدتی راه رفتند، خارپشت از سنگینی سیب خیلی خسته شد.
آقا خرسه که داشت نگاه میکرد، از اینکه خارپشت این همه خسته شده و عرق کرده بود، خوشحال شد.
بعد خندید و گفت: «چه خارپشت بیعقلی!» و باز هم خندید.
خارپشت سیب را انداخت و در حالی که با ناراحتی ازآنجا دور میشد، گفت: «چه خرس بدی!»
خرسِ خودخواه به راه خودش در جنگل ادامه داد و همین طور که میرفت، میمونی را دید که یک کلاهِ قرمز بر سرش گذاشته است.
آقا خرسه با دیدن میمون، باز هم به فکر آزار و اذیت افتاد.
جلو رفت و کلاه میمون را از سرش قاپید و آن را بر سر خودش گذاشت.
میمون که کلاهِ قرمزش را خیلی دوست داشت، با التماس از او خواست که کلاهش را پس بدهد.
آقا خرسۀ خودخواه که حالا مغرور هم شده بود، با صدای بلند گفت: «خوب، اگر میتوانی خودت بیا و کلاه را از سر من بردار!»
میمون در حالی که از عصبانیت و ناراحتی میلرزید، گفت: «چه خرس بدی!»
در همین موقع، ناگهان کلاه از سر خرس برداشته شد.
آقا خرسه با ترس و تعجب به بالای سرش نگاه کرد. دید که حیوان بزرگی کلاه را از سرش برداشته است. خوب که نگاه کرد، دید عمو زرافه است.
بله، عمو زرافه کلاه را از سر خرس برداشت و به میمون پس داد.
آقا خرسه با ناراحتی فریاد زد: «چه کسی به تو اجازه داد که این کار را بکنی؟»
عمو زرافه با شنیدن این حرف، خرس خودخواه را با دهانش گرفت و از روی زمین بلند کرد.
او آقا خرسه را روی درخت بلندی گذاشت.
خرس که حالا دیگر به اشتباه خود پی برده بود، از عمو زرافه خواهش کرد که او را ببخشد و گفت: «عمو زرافه، من خیلی ترسیدهام. خواهش میکنم من را پایین بیاور!»
عمو زرافه خیلی جدی گفت: «باید قول بدهی که دیگر حیوانات کوچک را اذیت نکنی!»
خرس که میخواست حتماً به حرفهای عمو زرافه گوش کند، گفت: «من قول میدهم که حرف شما را همیشه به یاد داشته باشم.»
عمو زرافه خرس را روی زمین گذاشت.
آقا خرسه گفت: «من تابهحال اشتباه میکردم. از این به بعد، حیوانات کوچک و ضعیف را اذیت نمیکنم.»
بعد آقا خرسه از میمون معذرت خواست و گفت: «داداش میمون، من را ببخش! من اشتباه کردم.»
میمون هم گفت: «ما از این به بعد باهم دوست هستیم.»
آقا خرسه قدمزنان برمیگشت که دوباره به خارپشت رسید. به او گفت: «حالت چطور است؟»
خارپشت در جواب پرسید: «حال تو چطور است، آقا خرسه؟»
آقا خرسه با میمون و خارپشت به راه افتادند و رفتند و رفتند تا به کنار همان رودخانه رسیدند.
آقا خرسه جوجه اردک را پیدا کرد و پرسید: «تو چطوری؟»
جوجه اردک گفت: «خوبم. تو چطوری؟»
از آن به بعد آقا خرسه و حیوانات کوچکتر باهم دوست شدند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)