وینکی و چشم روشنك
جشن تولد چشمآبی
ترجمه: بهمن صلاحی
قیمت: 70 ریال
انتشارات کورش
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
توضیح ویراستار: ویرایش متن همراه با پاره ای اصلاحات نگارشی
به نام خدا
بهزودی جشن تولد چشمآبی (خرگوش کوچولو) فرامیرسید.
مامان خرگوشه گفت میخواهد یک جشن به راه اندازد.
ولی چشمآبی دوست نداشت جشن تولدش زیاد شلوغ باشد؛ اما وینکی او را وادار کرد جشن بگیرد؛ البته این جشن، یک جشن معمولی نبود.
ناگهان وینکی صدای آواز رابی را شنید و پیشنهاد کرد یک برنامه موسیقی در جشن چشمآبی اجرا شود.
مامان خرگوشه به چشمآبی گفت: تو به ژاکت احتیاج داری!
چشمآبی گفت: آیا واقعاً ضروری است مامان خرگوشه؟ پس لطفاً یک ژاکت مخملی برایم بگیرید.
وینکی و خرگوش کوچولو رفتند به یک فروشگاه برای خرید پارچه.
انتخاب کردن رنگ مخمل ژاکت برای چشمآبی مشکلی شده بود. او نمیدانست قرمز بخرد یا سبز؛ ولی فکری کرد و پیش خودش گفت: همه مرا با پیراهن قرمز میشناسند؛ بنابراین رنگ قرمز را انتخاب کرد.
چشمآبی، مخمل را پیش خیاط برد و از آن یک ژاکت درست کرد.
چشمآبی به وینکی گفت: مثلاینکه تو هم در مسابقه شرکت داری!
وینکی گفت: نه من یکی از داورها هستم و در مسابقه شرکت نخواهم کرد.
– جایزه مسابقه چیه؟
– یک کوزه پر از عسل
یکلحظه بعد بلینکی با یک گروه مارش آمد و طبل بزرگی در دست او بود.
راب، راب، راب، صدای طبل میآمد.
وینکی با خنده گفت: شما فرصت خوبی برای به بردن جایزه دارید.
بلینکی همینکه یک مغازه آبنبات فروشی پیدا کرد طبلش را فراموش کرد و بهطرف مغازه رفت.
مغازه مال چشمآبی بود؛ ولی شخص دیگری بهجای چشمآبی مغازه را باز کرده بود.
بلینکی مقداری آبنبات خرید.
وینکی نزدیکتر آمد. مغازه خیلی کوچکی بود و فقط موجودات کوچک میتوانستند از آن استفاده کنند.
وینکی گفت: نگاه کن! ما حتی نمیتوانیم از در تو برویم.
از طرف دیگر، دهانش از دیدن میوهها آب افتاده بود.
قبل از جشن تولد چشمآبی، خیلی کارها باید انجام شود.
خرگوش کوچولو میبایستی خیلی چیزها بخرد. وینکی مشغول نوشتن لیست لوازم مورداحتیاج بود و …
آنها میباید در ابتدا، یک خواننده یا نوازنده برای جشن دعوت میکردند. این کار مشکلی بود؛ زیرا در آن اطراف نوازنده خوبی پیدا نمیشد.
ولی آقای «نوآن» میتوانست به آنها کمک کند. در همین حال صدای غار غاری به گوش رسید؛ ولی فکر کردند صدای موسیقی است.
توئینکی، سنجاب کوچولو، به آنها در اجرای یک برنامه کمدی و خندهدار کمک میکرد و میکی موشه هم در ساختن تزیینات محل جشن کمک میکرد. بالاخره تمام جنگل برای برگزاری یک جشن بزرگ آماده میشد.
وینکی بعد از تمام کردن فهرست چیزهای لازم، در ساختن تزیینات به سنجاب کمک کرد. او برای بالا رفتن، چند کتاب و چهارپایه را رویهم گذاشت.
کتابها جلوهی قشنگی به خانه چشمآبی میدادند و چشمآبی کتابها را خیلی دوست داشت؛ ولی وینکی از آنها برای بالا رفتن استفاده میکرد.
هنگامیکه وینکی روی کتابها ایستاده بود بلینکی به او سفارش میکرد مواظب باشد.
ولی وینکی بدون توجه به حرفهای بلینکی همچنان مشغول کار بود که ناگهان کتابها لیز خوردند و وینکی به زمین افتاد.
توئینکی زود به گریه افتاد؛ چون بخشی از تزیینات و کتابها خراب شده بود. وینکی از کار خود شرمزده بود و توئینکی خیلی عصبانی شده بود.
وینکی گفت: متأسفم!
ولی خوشبختانه وینکی زخمی نشده بود.
روز جشن تولد چشمآبی خیلی نزدیک میشد و همه برای شرکت و برگزاری این جشن خودشان را آماده میکردند. وینکی وسیلهای شبیه به نردبان داشت که میتوانست با آن تمام صداها را ایجاد کند.
توئینکی با یک ساز چوبی که تقریباً شبیه سنتور بود تمرین میکرد؛ و بلینکی هم گاهی اوقات در کارهای آشپزخانه به مامان خرگوشه کمک میکرد. بعضیاوقات، با طبل بزرگی که از پوست آهو ساخته شده بود صداهای بمی ایجاد میکرد.
از مامان پرندهها تابهحال حرفی نزدهایم. باید بگویم وینکی آنها را هم به جشن تولد چشمآبی دعوت کرده بود.
آنها چند روز قبل از جشن تولد چشمآبی آمده بودند. چون میخواستند در کارها به مامان خرگوشه کمک کنند.
مامان پرندهها، بچهها را هم با خودش آورده بود. آنها قبلاً هرگز چشمآبی را ندیده بودند. وینکی آنها را به هم معرفی کرد.
در گیرودار ترتیب دادن جشن تولد، چشمآبی از کلاههای گوناگونی استفاده میکرد. وقتی چشمآبی یکی از کلاههای بدون لبه خود را پوشید حالت مضحکی پیدا کرد و وینکی با دیدن چشمآبی نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
بالاخره روز جشن تولد چشمآبی فرارسید. بیشتر آشنایان و دوستان چشمآبی زودتر از ساعت مقرر آمده بودند و همه خوشحال بودند. بیشتر جاها را برای دیدن مسابقه گرفته بودند.
مامان خرگوشه با شیرینی و نوشیدنی از مهمانان پذیرائی میکرد و باید بگویم که مامان خرگوشه غیر از نوشیدنی و خوردنی، ترتیب همهچیز را داده بود. جمعیت مهمانان بهقدری بود که جا برای نشستن بعضیها نبود.
وسایل سازوآواز هم فراهم بود. پدر نيبلیکین یک گروه آواز تشکیل داده بود. پدر نیبلیکین با دستگاهی که از چوب ساخته شده بود صداهای گوناگون درمیآورد. ویلی، فلوت مینواخت و میکی موشه هم آواز میخواند و خواهر بیلی برای مدت کوتاهی یک آواز قشنگ اجرا کرد و جِنی درحالیکه گیتار میزد بعضیاوقات آواز هم میخواند.
برنامه بعدی جشن تولد، با گروه موسیقی جِنی شروع شد. ولی متأسفانه چشمآبی با شنیدن صدای موسیقی عطسهاش میگرفت؛ بنابراین از گروه موسیقی دوری میکرد؛ اما بااینحال دوباره برگشت و به مهمانان ملحق شد. اگرچه صدای گروه موسیقی این بار دو برابر شده بود.
گروه موسیقی جنی چندان هم دلنشین نبود و صداهای بوم بوم. بوم! بیرون میدادند و یکی از نوازندگان مرتباً به تنه درختی توخالی میزد. یکی از آنها آکوردئون میزد و آقای نوآن نی میزد. ولی با همه اینها چشمآبی در این موقع خوشحال بود.
یکی از نوازندگان بینجو از فرط شادی جستوخیز میکرد. آقای نوآن از صدای بم این موسیقی خوشش نمیآمد. چشمآبی دیگر نمیتوانست صدای موسیقی را تحمل کند و از آنجا رفت. او با ناراحتی محل را ترک کرد و جستوخیزکنان از آنجا دور شد. صدای موسیقی، زیر چشمآبی را به خارش درمیآورد و صدای نی سحرآمیز وینکی انگار او را افسون میکرد؛
اینطور به نظر میرسید که سنجاب از صدای موسیقی خوشش میآید. صدای این موسیقی همه را به جستوخیز وامیداشت؛ چون آهنگ شادی بود. همه از اینکه بعدازظهر شادی داشتند خوشحال بودند.
بهطورکلی تمام ساکنین شهر جنگلی خوشحال بودند و میرقصیدند. بعد از گروه موسیقی جِنی، نوبت به گروه موسیقی قورباغهها رسید. رهبر ارکستر آنها برگهای داشت که از روی آن میتوانست نوازندگان دیگر را در نواختن ساز راهنمایی کند. در همین حال مسابقه شروع شد و چشمآبی جزء هیئتداوران مسابقه بود.
حالا دیگر وقت چای بود و بعدازآن، اجرای مسابقه توسط رقبایی که در این مسابقه شرکت کرده بودند. دیگر وقتی برای رفع خستگی نبود. پس از صرف چای همه به تماشای مسابقه رفتند. البته چایِ بسیار خوشمزهای بود. بخصوص اینکه در بین چمنهای سبز صرف میشد. من مطمئن هستم الآن که شما این را میشنوید دهانتان آب افتاده! بعدازآن نوبت بستنی و شیرینی و خوراکیهای جورواجور دیگر رسید.
راستی! کنجکاو نمیشوید بدانید بلینکی در تمام طول جشن کجا بوده؟
میتوانید حدس بزنید که او الآن سر فرصت و با حوصله کافی دارد به موسیقی گوش میدهد یا اینکه الآن در آشپزخانه در حال کمک کردن به مامان خرگوشه است! البته بلینکی معمولاً همهجا خودش را بهزحمت میاندازد.
مامان خرگوشه یک ظرف پر از مربا کنار پنجره بیرون گذاشته بود برای پذیرائی مهمانان. بلینکی درحالیکه زیر لب با خودش يوم … يوم … میگفت قصد داشت به ظرف مربا دست پیدا کند! ولی توئینکی مانع آن شد.
اما بلینکی هر جوری شده بود به ظرف مربا رسید. توئینکی ژاکت او را گرفت و کشید و خواست ظرف مربا را سر جای اولش برگرداند. در همین گیرودار، ظرف مربا روی سر بلینکی ریخت و توئینکی بهسرعت ظرف مربا را از روی سر او برداشت. بااینحال هنوز مقدار کمی مربا در ظرف مانده بود. از طرف دیگر، مربا جلوی تنفّس بلینکی را گرفته بود و نمیتوانست نفس بکشد.
بلینکی خیلی افسوس میخورد. دوستان کوچک او، برای تمیز کردن مربا، صورت او را میلیسیدند و بلینکی هم با نگاهی شرمنده به آنها نگاه میکرد. وینکی بدون هیچ ترحّمی، سخت او را سرزنش کرد.
توئینکی با لحنی سرزنشآمیز به بلینکی گفت: فکر کنم همینقدر شیرینی برای بلینکی کافی باشد! اما از طرف دیگر، فکر میکنم مربا کم باشد.
بلینکی به خاطر کاری که از او سرزده بود ابراز تأسف میکرد؛ ولی به هر ترتیب شده، باید مربا تهیه میکردند.
بلینکی گفت: من میروم دستهایم را بشویم و به مامان خرگوشه کمک کنم.
ولی وینکی گفت: بیشتر از این به مربا احتیاج نداریم، هر جوری شده میتوانم با همین مقدار کم هم کیک جشن تولد را درست کنم و بهطور مساوی بین همه تقسیم کنم.
بلینکی از این موضوع خوشحال شد.
وینکی نوشابه انگور را به هم میزد و در همان حال، آنها را در لیوانها میریخت. بلینکی مثل یک بچه خوب آمد و به وینکی کمک کرد.
خلاصه، تمام آن بعدازظهر، همه در حال رقصیدن و خندیدن و آواز خواندن و خوردن بودند.
مامان خرگوشه شام را در هوای آزاد پخته بود و طعم غذای او آدم را به شگفتی وامیداشت.
از مسابقه بگوییم! چقدر از رقابتها خندیدیم.
بلینکی پرسید: چه کسی جایزه را میبَرد؟
مامان پرندهها گفت: فکر میکنم چشمآبی سزاوار بردن این جایزه باشد!
همه موافقت کردند. چشمآبی از همه تشکر کرد که او را سزاوار بردن این جایزه میدانستند و بهافتخار او، شروع کردند به نواختن موسیقی.
چشمآبی گفت: کسی نباید ساکت بنشیند! همه باید برقصند و آواز بخوانند.
در یکچشم به هم زدن، همه شروع کردند به رقصیدن و آواز خواندن و کف زدن.
حالا دیگر همه کف میزدند و شادی میکردند. همه میتوانستند برقصند و خودشان را تکان بدهند.
وسط رقص، چشمآبی به همه میهمانان سر میزد و مراقب بود خوردنیها را بین همه تقسیم کنند.
دراینبین، وینکی فلوت مینواخت و همهجا از صدای موسیقی پرشده بود. حالا دیگر وقتش رسیده بود که وینکی کمی استراحت کند؛ چون او برای ترتیب دادن جشن خیلی کار کرده بود.
حالا دیگر وینکی میتوانست برقصد.
جشن تولدی باشکوه و فراموشنشدنی بود. وینکی و چشمآبی به مامان خرگوشه کمک کردند برقصد.
دیگه شب فرامیرسید و خورشید داشت غروب میکرد. وقت رفتن به رختخواب بود. اول بچهها به رختخواب رفتند و از بس خسته بودند زود به خواب رفتند.
حتی چشمآبی از بس خسته بود با چشمان نیمهباز راه میرفت. همهچیز با شادی به پایان رسیده بود. چشمآبی یک خمیازه بلند کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و با خودش گفت باید در مرتب کردن ظرفها کمک کند؛ اما مامان خرگوشه نگذاشت که او بهزحمت بیفتد. وینکی از او تشکر کرد و رفت پیش دوستان کوچولو در خانه درختیاش. توئینکی اولازهمه به خانه رفته بود؛ اما بلینکی ازبسکه خورده بود، بهزحمت میتوانست داخل خانه درختی شود.
بالاخره جشن، با شکوه هرچهتمامتر به پایان رسید و تمام ساکنین جنگل «آبی» به خواب رفتند. ماه در آسمان از پشت پرده شب بیرون آمد و وینکی و بلینکی (دوستان مهربان) را دید که خوابیدهاند.
حتی ماه هم شاد و سرخوش بود و گویی پیش از آنکه از چشمها پنهان شود، با همه خداحافظی کرد و شببهخیر گفت.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)