قصه کودکانه «وینکی و ویلی روباهه»
ترجمه: بهمن صلاحی
بازخوانی، بهینهسازی و تنظيم: آرشیو قصه و داستان ايپابفا – با اندکی اصلاحات در متن.
به نام خدا
حالا درست وسط تابستان است. وینکی خیلی خوشحال است؛ به خاطر اینکه روزها خیلی طولانی هستند و چون چشم روشنک وقت این را پیدا نکرده بود که تختهای جدید بسازد، وینکی مجبور بود که تخت خودش را با توئینکی شریک بشود. وینکی مجبور بود که هر شب قصههای قبل از خواب را برای توئینکی بگوید.
یکشب وقتی او داشت یکی از بهترین داستانهایی را که میدانست تعریف میکرد آنها صدایی شنیدند:
– تقتقتق!
این صدا از بالای سر آنها میآمد. توئینکی گوشهایش را تیز کرد و چشمهایش بهاندازه یک نعلبکی بزرگ شده بودند. وینکی خیلی ترسیده بود. توئینکی خیلی آرام پرسید «این چی بود؟» اما آنها هرگز نفهمیدند. وقتی وینکی به طبقه بالا رفت و از پنجره بیرون را تماشا کرد همهچیز ساکت به نظر میرسید.
وینکی گفت: شاید این صدا از دودکش بخاری روی پشتبام بوده!
روز بعد وقتی او به دیدن چشم روشنک رفت بعضی از حیوانات از یک «روح» که خرگوش بود صحبت میکردند.
او پرسید: یک روح خرگوش؟
یک خرگوش کوچولو جواب داد: بله ما یک خرگوش سفید دیدهایم. یک روح خرگوش!
چشم روشنک جواب داد: اما من هرگز یک چنین چیزی نشنیدهام!
یک خرگوش دیگر گفت: او یک صدای جلینگ جلینگ از خودش درمیآورد.
وینکی پیش خودش فکر کرد: آیا امکان دارد صدایی که ما دیشب شنیدیم مربوط به همین خرگوش باشد؟
چند ساعت بعد وینکی به داخل جنگل رفت تا یککمی سبزی بیاورد. او خیلی زیاد دور نرفته بود که صدایی از پشت سرش شنید. از پشت یک درخت، وینکی یک … «روباه» دید. وینکی او را میشناخت. او ویلی روباه بود که یک روز فلافی را گرفته بود. وینکی سریع فرار کرد و پیش چشم روشنک رفت.
جنّ پیر تازه شروع به کندن زمین کرده بود. او خیلی عصبانی بود؛ به خاطر اینکه چندین بار ریش خودش را لگد کرده بود. مادر بونی به او نصیحت کرده بود که یککمی از ریشش را کوتاه کند و این، چشم روشنک را خیلی عصبانی کرده بود. برای اینکه او در مورد ریشش خیلی احساس غرور میکرد.
حتی مادر بونی به او پیشنهاد کرده بود که بهتر است ریش چشم روشنک را با یک روبان ببافند.
چشم روشنک درحالیکه روی بیلی که در دست داشت استراحت میکرد گفت: خوب خوب اما ما تابهحال روباه در بِلوبِل نداشتهایم. در قدیم در جنگل یک افسونی وجود داشت که هیچ روباهی نمیتوانست و اجازه نداشت که به بلوبل بیاید. این برای بچههای کوچک خیلی خطرناک است.
وینکی ترجیح میداد که به دوستان کوچکش که نزدیک او ایستاده بودند اخطار کند و آنها مشغول پرسیدن سؤالهای گوناگونی بودند.
چشم روشنک گفت: من باید راجع به این موضوع خوب فکر کنم. در حال حاضر هیچ کاری نمیتوان انجام داد.
حالا دیگر شایعات خیلی زیادی درباره یک روباه، روح خرگوش سفید و یکصدای جلینگ جلینگ و تقتق به گوش میرسید.
یک روز خانم نیبلکین همراه با فلافی و هپرتی به خرید رفت. هپرتی بچه دیگر خانم نیبلکین است. هوا آفتابی بود؛ بنابراین خانم نیبلکین چتر آفتابی خودش را برداشت. ناگهان صدای جلینگ جلینگ و تقتق به گوش رسید. خانم نیبلکین گوش کرد و سپس صدای چیزی به گوش رسید:
از پشت بوتهها یک توپ سفید و پر از مو بالا و پائین میرفت.
هپرتی فریاد زنان فرار کرد:
– کمک کمک! روح خرگوش!
خانم نیبلکین سبد خریدش را به زمین انداخت. او خیلی ترسیده بود. چون هپرتی فریادزنان کمک میخواست. او خیلی سریع چیزهایی را که خریده بود از روی زمین جمع کرد و فرار کرد؛ اما پیش خودش گفت: «روح خرگوش چه دم قشنگی دارد.»
بعدازظهر همان روز وینکی به همراه دوستانش برای جمعکردن تمشک رفتند. وقتی آنها مشغول جمعآوری تمشک در سبدهایشان بودند همان صدای جلینگ جلینگ به گوششان رسید. وینکی به اطراف نگاه کرد. این بار هم پشت بوتهها یک خرگوش کوچک مشغول بازی کردن بود.
توئینکی گفت: این روح خرگوش است. او دم بسیار زیبایی دارد.
وینکی گفت: اما این یک خرگوش معمولی است.
وِبسی پرسید: یک خرگوش معمولی؟ اما خرگوش سفید وجود ندارد!
در همان موقع آنها صدای خِشخِش و بعدازآن صدای خُرخُری را شنیدند. روباه آنجا بود. هرکسی بهسرعت سعی کرد پنهان شود. وینکی خودش را به بالای یک درخت رساند. البته او میتوانست با فلوت معجزهگرش روباه را به رقص دربیاورد؛ اما این اتفاق بهقدری سریع افتاد که حتی او از این کار نیز عاجز بود. او آنجا نشسته بود.
وینکی بیچاره چهکاری میتوانست انجام دهد؟ بقیه هم جایی برای پنهان شدن پیدا کرده بودند، بهجز سنجاب! او شروع به دویدن بهطرف خانه کرد. خیلی سریع میدوید و در ضمن، برای کمک فریاد میزد. تا آنجایی که پاهای بسیار ضعیف او توان داشت تند میدوید. در این موقع سروکله چشم روشنک برای نجات آنها پیدا شد. قبل از اینکه ویلی روباهه بفهمد چه اتفاقی افتاد یک ضربه به سرش خورد. جن پیر میگفت: «این را بگیر و سعی کن که دیگر به بلوبل نیایی.»
روباه فریاد بلندی کشید و فرار کرد.
چشم روشنک نفس عمیقی کشید و گفت: آه عزیزم! عزیزم!
وینکی از درخت پائین آمد و توئینکی هم همین کار را انجام داد. حالا دیگر آنها نجات پیدا کرده بودند. وقتی آنها همگی دورهم جمع شدند در مورد اتفاقاتی که در آن روز افتاده بود صحبت کردند. اولازهمه در مورد روباه و بعد درباره خرگوش سفید.
وینکی گفت: این فقط یک خرگوش معمولی است که از خانهاش فرار کرده!
چشم روشنک از او پرسید که مقصودش از این حرف چیست؟
وینکی جواب داد: بعضی از مردم خرگوشهای سفید را بهعنوان حیوان خانگی نگهداری میکنند و خرگوشهایی که در جنگل هستند خرگوش وحشی هستند.
وبسی و ماتی با صدای بلند خندیدند. توئینکی ناراحت به نظر میرسید. چشم روشنک نمیدانست که چه چیز را باور کند. به دلایلی گفت: «اینطور احمقانه نخندید! این موضوع حقیقت دارد؛ چون خرسهای سفید و موشهای سفید هم وجود دارند و تو خودت یک خرگوش وحشی هستی.»
ماتی موشه خندهاش را متوقف کرد و پرسید: آیا موشهای سفید هم هستند؟
توئینکی سنجاب گفت: بله این باید حقیقت داشته باشد. چون وینکی تابهحال دروغ نگفته.
چشم روشنک گفت: بله این باید حقیقت باشد و من میخواهم بروم آن خرگوش سفید را پیدا کنم.
آنها نقشه کشیدند که بلانکی خرس و چشم روشنک ازیکطرف بروند و وینکی همراه با توئینکی و ماتی موشه از طرف دیگر.
وینکی درحالیکه میخندید گفت: امیدوارم خیلی زود این روح را پیدا کنم.
روبی رابین درحالیکه پرواز میکرد سروکلهاش پیدا شد.
او گفت: من یکچیزی دیدهام که نمیخواهم به شما نشان بدهم.
بعد از چند دقیقه چشم روشنک درحالیکه چهاردستوپا راه میرفت مشغول نگاه کردن به یکچیز گرد روشن شد.
بلانکی خرسه به جلو رفت و آن را برداشت. آن چیز جلینگ جلینگ جلینگ صدا میکرد.
بلانکی گفت: نگاه کنید! این یک زنگه، یک زنگ معمولی!
چشم روشنک خیلی احمقانه نگاه کرد و پرسید: این چیه؟
بلانکی که بین مردم زندگی کرده بود برای او توضیح داد که این یک زنگ است و گفت: یک نفر آن را با یک روبان به گردنش میاندازد! حالا بهتره که بریم و ببینیم وینکی چکار کرده است.
وینکی تا وسط جنگل پیش رفته بود. وقتی هوا تاریک شد آنها هنوز از خرگوش سفید نشانهای ندیده بودند؛ اما احساس میکردند که روباه در آن اطراف است.
وینکی گفت: ما مجبوریم امشب در هوای آزاد بخوابیم.
وینکی چند بیسکویت داشت و آن را با دیگران خورد. سپس از داخل یک کیف کوچک، پلاستیک کوچکی را بیرون آورد و پودری را که داخل آن بود در اطراف خودش و دوستانش به زمین ریخت و گفت: حالا دیگر روباه نمیتواند نزدیک ما بیاید. هیچکس مزاحم ما نمیشود.
این همان پودری است که مادر پرندگان به او داده است. به خاطر میارید؟ بههرحال آن شب، شب ساکتی نبود. آنها همگی خوابهای بدی دیدند و صدای روباه از نزدیک به گوش میرسید.
صبح زودِ روز بعد آنها بقیه بیسکویتها را خوردند و به راه افتادند. ناگهان آنها از پشت یک درخت روباه را دیدند. در نزدیکی او یک خرگوش بود. خرگوش سفید! روباه صدایی از خودش درآورد. مثلاینکه خرگوش را صدا میکرد.
وینکی به وبسی گفت: این خرگوش چقدر سفیده و یک دُم خیلی قشنگ، یک دماغ صورتی همراه با چشمهای مایل به قرمز داره!
وینکی گفت: این حیوان کوچک معنی خطر را نمیداند. شاید هم گرسنه است.
بله، حرف وینکی درست بود. خرگوش سفید مدت زیادی را دویده بود و غذایی نخورده بود و خیلی گرسنه بود به نظر میرسید که روباه دارد حرفهای خوبی به او میزند؛ اما خرگوش از بوی روباه خوشش نمیآمد. در یکلحظه، وقتی روباه خیلی به خرگوش سفید نزدیک شده بود وینکی فریاد زد: ایست! ایست!
روباه بلافاصله فرار کرد. چون فکر میکرد که حتماً دوباره کتک می خوره.
خرگوش با یک جهش بلند خودش را به بالای درخت رساند. اگرچه آنجا جای خوبی برای خرگوش نبود اما خُب، در حال حاضر جای بدی هم برای او نبود. وینکی خیلی آرام، بدون آنکه او را بترساند به بالای درخت رفت و گفت: بیا عزیزم! من دوست تو هستم!
خرگوش سفید خیلی ترسیده بود. ناگهان وینکی به خاطر آورد که در جیبش مقداری خوراکی دارد. اگرچه خودش در تمام مدت گرسنه بود اما آن را برای خرگوش سفید نگه داشته بود. او یک هویج بسیار آبدار از جیبش بیرون آورد و به خرگوش داد و خرگوش با میل تمام شروع به خوردن آن کرد.
وینکی کمی بالاتر رفت، بالاتر از جایی که خرگوش نشسته بود. حالا دیگر آنها باهم دوست شده بودند. خرگوش کوچولو میدانست که وینکی هیچ صدمهای به او نمیزند. آنها همگی دورهم جمع شده بودند؛ اما بهتره وینکی مواظب باشه! چون روباه هنوز اون طرفها است! اینطور نیست؟!
وینکی از بس خوشحال بود، روباه را فراموش کرده بود. روباه پشت یک درخت منتظر بود. درست لحظهای که روباه به بهطرف وبنکی حملهور شد توئینکی با یک چوب به شکم او زد. روباه فریادی کشید. کار توئینکی خیلی خوب و شجاعانه بود! شما اینطور فکر نمیکنید؟ او واقعاً زندگی وینکی را نجات داده بود.
روباه درحالیکه سرش را میخاراند و سعی میکرد از زمین بلند شود گفت: بهتر نیست ما باهم دوست بشویم.
وینکی گفت: اگر تو دوست من هستی جنگل بلوبل را خیلی زود ترک کن.
روباه درحالیکه نگاه موذیانهای در چشمهای سبزش بود به وینکی نگاه کرد.
وینکی برای اینکه محکمکاری کرده باشد فلوتش را از جیبش درآورد و پیشنهاد کرد: بهتره برقصیم. یک، دو، شروع میکنیم. اوّلش پاهای روباه خیلی یواش حرکت میکرد اما بعد خیلی تند شد! چه حرکات خندهداری!
توئینکی گفت: خودت خواستی!
تمام حیوانات و جنها دنبال روباه به راه افتادند. خرگوش کوچولو از پشت یک درخت نگاه میکرد. بعد بهطرف وینکی رفت. او فهمیده بود که وینکی یک دوست واقعی است و شروع به خندیدن کرد.
روباه همه کاری میکرد. او آنقدر خسته و تشنه شده بود که زبان قرمزش از دهانش بیرون آمده بود و حتی چشمهایش چپ به نظر میرسید. رقص او را خسته کرده بود؛ بنابراین نمیتوانست به کسی صدمه بزند. حتی درختها، تنه و برگهایشان را تکان میدادند. وینکی سعی داشت روباه را به خارج جنگل بلوبل ببرد. حالا دیگر خبر این ماجرا به گوش چشم روشنک رسیده بود و نمیتوانید تصور کنید که او با چه سرعتی خودش را به وینکی رساند. او سه بار پا روی ریشهایش گذاشت و به زمین خورد. چشم روشنک با خودش میگفت: من باید ریشهایم را کوتاه کنم.
وقتی چشم روشنک به نزدیکی آنها رسید وینکی از نواختن فلوت دست برداشت. چشم روشنک عصایش را برداشت و دم روباه را گرفت. او روباه را به بیرون از جنگل برد. شاید باور نکنید اما آقای نیبلکین هم روباه را دنبال کرد. فکرش را بکنید! خرگوش داشت روباه را دنبال میکرد!
وینکی پودر جادویی را – که مادر پرندگان به او داده بود – دورتادور جنگل بلوبل ریخت. او تمام کیسه را خالی کرد تا مطمئن شود که روباه دیگر نمیتواند پا توی جنگل بگذارد.
خانم نیبلکین، خرگوش کوچولوی سفید را به خانهاش آورد. همه، موهای نرم بدن او را ستایش میکردند. اسم او «برفی» بود. خانم نیبلکین لباسهای فلافی را به تنش پوشاند.
چشم روشنک زنگ را نشان داد و گفت: بهتره که این را به گردنت نیندازی.
برفی توضیح داد که چطور از لانهاش فرار کرده؛ اما او از حیوانات زیادی ترسیده بود. در آغاز برایش یک بازی سرگرمکننده بود؛ اما وقتی گرسنه شده بود ترجیح داده بود دوستان خوبی پیدا کند.
ماتی از او پرسید: «آیا واقعاً موشهای سفید وجود دارند.» و برفی جواب داد: بله آنها وجود دارند.
بلانکی گفت: خرسهای سفید و قهوهای چطور؟
برفی گفت: من یک خرس سفید اسباببازی دیدهام.
این موضوع برای مردم بلوبل واقعاً تعجبانگیز بود. چشم روشنک هشدار داد: رنگ سفید رنگ خوبی برای حیوانات نیست. طبیعت برای این موضوع فکر کرده! برای اینکه رنگ سفید یک خرگوش کاملاً مشخص است و از راه دور بهخوبی دیده میشود. علاوه بر این، خیلی زود هم کثیف میشوی و رنگ پوستت تیره میشود.
همینطور هم شد.
مردان و زنان بلوبل یکبار دیگر مهمانی گرفتند. وینکی در آشپزخانه کمک میکرد. مادر بونی یکی از پیشبندهایش را به وینکی داده بود. برفی هم کمک کرد. اگرچه او هنوز به این چیزها عادت نکرده بود ولی بعد از مدتها، آشپز خوبی خواهد شد. چشم روشنک سخنرانی خیلی جالبی کرد و وینکی از او پشتیبانی کرد و توئینکی سنجاب هم به خاطر نجات دادن زندگی وینکی … سه بار هورا کشید.
حالا دیگر آنها را همینجا رها میکنیم. شاید دوباره آنها را ببینیم. من واقعاً امیدوارم. برای اینکه من وینکی و دوستانش را خیلی دوست دارم.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)