وینکی و دوستان جنگلیاش
ترجمه: بهمن صلاحی
چاپ: پیش از انقلاب
انتشارات کورش
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
این قصه پیش از انقلاب ترجمه شده و سبک نگارش آن چندان موردقبول خواننده امروزی نیست. این قصه با اندکی اصلاحات در متن ارائه میشود؛ اما همچنان نیازمند ویرایش بیشتر و بازنویسی است.
به نام خدا
آیا شما تابهحال دربارهٔ وینکی شنیدهاید؟ من حقیقتاً باید داستان او را برای شما بگویم. وینکی یه پسر کوچک بود. او آنقدر کوچک بود که همه با او شوخی میکردند. او مادر نداشت. تنها کسی که از او مواظبت میکرد عموی پیر و غرغروی او بود. بیچاره وینکی خیلی ناراحت بود.
یک روز تصمیم گرفت که فرار کند. او ساندویچی برداشت و فرار کرد. وقتیکه او برای مدت زیادی قدم زده بود قسمتی از ساندویچش را خورد؛ اما خیلی از پرندگان گرسنه بودند و همه بهطرف پائین آمدند. وینکی عاشق پرندگان بود؛ بنابراین شما حدس میزنید که چه اتفاقی افتاد. تمام ساندویچ را حتی تا قطعه آخر، پرندگان خوردند. فقط دستمال بزرگش مانده بود.
روبی رابین آن را بهعنوان هدیه برداشت.
وینکی به راه خودش ادامه داد. وقت که او خسته شده بود کالسکهای را دید که از بالای جاده میآید. کالسکهچی ایستاد. به خاطر اینکه یک سوسک کوچک سواری میخواست. راننده کالسکه پرسید آیا کس دیگری به جنگل بلوبل میرود؟
وینکی با التماس گفت: بله خواهش میکنم؛ اما من پولی ندارم.
مرد جواب داد:
– چه چیز دیگری داری به من بدهی؟
صورت وینکی از خوشحالی درخشید و گفت: من میتوانم برای شما فلوت بزنم و فلوت خودش را که از چوب بود به او نشان داد.
مرد کالسکهچی به او گفت: بسیار خوب بپر بالا.
اسم اون مرد دیدلی بود. او راننده این کالسکه کوچک بود. وینکی آهنگهای مختلفی برای او زد.
دیدلی به او گفت که خیلی قشنگ فلوت میزند.
در جنگل بلوبل، وینکی از او تشکر کرد و دیدلی به او گفت: سرزمین جنها در همین نزدیکی است. من از تو خوشم آمد و او را ترک کرد.
در یکلحظه وینکی احساس شادی و خوشحالی بسیاری کرد. اطرافش را نگاه کرد. جنگل بلوبل جای خوبی به نظر میرسید.
صدای نسیم به گوش میرسید. زنبورها سروصدا میکردند. پرندگان آوا میخواندند. وینکی تمام چیزهای وحشتناک را فراموش کرد. او فلوتش را برداشت و شروع به زدن کرد. صدای فلوت او آنقدر قشنگ بود که تمام پرندگان او را همراهی میکردند؛ بخصوص روبی رابین.
جنهای کوچولو از یکدیگر میپرسیدند این چه صدایی است؟ اما آنها میترسیدند که به نزدیک وینکی بیایند. اگر شما دوست دارید به سرزمین آنها بروید باید یک کلاه جنی به سر بگذارید. این برای وینکی خیلی غمناک بود که این را نمیدانست. در آخر او گرسنه و تشنه و خسته شد و یک لانه پرنده سیاه را دید و آنجا را جای خوبی برای استراحت دانست؛ اما پرنده سیاه متفاوت فکر میکرد و بدون اتلاف وقت وینکی را بیادبانه از لانهاش بیرون کرد.
حالا موضوع بدتر شده بود. باران سر گرفت. باران روی درختان میریخت و هرکسی دنبال پناهگاهی میگشت. یک قارچ سمی بزرگ سرپناه خوبی به نظر میرسید. وینکی باعجله به زیر چتر رفت. اما قارچ، وینکی را نمیپوشاند؛
روی قارچ یک حلزون بود. اون حلزون کوچک خیلی ترسیده بود. اون افراد غریبه بدون کلاه را دوست نداشت. بیچاره وینکی حلزون را نمیدید. وینکی احساس کرد که صدایی میشنود؛ اما به هر طرف که نگاه میکرد چیزی نمیدید. در ضمن، او گرسنه بود و خیلی خیلی احساس تنهایی میکرد.
ناگهان باران متوقف شد و خورشید خانم شادان از زیر ابرها بیرون آمد. این وینکی را خوشحال کرد. وینکی کمی آب از یک چشمه خورد؛ اما او دیگر نمیتوانست جلوتر برود؛ زیرا خیلی خسته بود. جنگل، خیلی آرام و بیصدا بود. وینکی احساس کرد که گم شده. او فلوتش را برداشت و شروع به نواختن کرد. صدای فلوت خیلی آرام و بااحساس بود، شبیه به یک ملودی و پر از تنهائی بود. تمام کسانی که در جنگل بودند خیلی آرام به این آهنگ گوش میکردند. این آهنگ بهاندازهای قشنگ بود که تمام کسانی که در جنگل بودند دوست داشتند که یکی از دوستان پسرک کوچک تنها باشند؛ اما هیچکس جرئت نداشت که خودش را نشان دهد. چون وینکی کلاه جنی به سر نداشت.
چمن جنگلی مثل یک فرش سبز به نظر میرسید، همراه با شبنمهای بعد از باران.
وینکی محلی برای خوابیدن انتخاب کرد. چمن خیلی بلندی بود و زیر درخت پیر جنگل، وینکی به استراحت پرداخت. در تشک چمنش آنقدر گریه کرد تا به خواب رفت. جغد عاقل که همهچیز را میدانست در آن درخت زندگی میکرد. او چشم روشنک را مطلع کرد. چشم روشنک پیر مثل یک درخت پیر و خیلی قوی بود. وقتی او وینکی را روی چمن پیدا کرد او را بر روی دست گرفت و به خانه آورد.
چشم روشنک در تنه یک درخت زندگی میکرد. وقتی وینکی به آشپزخانه گرم خانه چشم روشنک آورده شد بیدار گشت. اولین چیزی را که وینکی دید صورت مهربان چشم روشنک و همسرش بود. چشم روشنک همسر بسیار مهربانی داشت که مثل خودش خیلی مهربان بود. اسم او مادر بونی بود. براونها دوتا بچه داشتند: «پینکی» و «بینکی» که حالا خوابیده بودند.
چشم روشنک مشغول کوبیدن گرده گل با عسل بود. او شیرینیهای خیلی خوشمزهای درست میکرد. وینکی فکر کرد هرگز در زندگیاش شیرینی به این خوشمزهای نخورده است. او گفت واقعاً متشکرم.
سپس مادر بونی لباسهای او را درآورد و پیژامهی چشم روشنک را به تن او کرد. وینکی در بهترین اتاق خانه خوابید. مادر بونی او را بوسید و گفت: شببهخیر! از حالا به بعد من مادر تو هستم. وینکی هم او را بوسید.
وینکی هرگز در زندگی تا این اندازه خوشحال نبود.
روز بعد وینکی شنید که چشم روشنک ساختن کلاههای مردم دهکده را بر عهده دارد. او به وینکی یک کلاه آبی جنی داد. چشم روشنک به او گفت: تو به این احتیاج داری. با سر گذاشتن این کلاه تو میتوانی با تمام حیوانات و جنهای دهکده صحبت کنی. هیچ جنی بدون این کلاه به تو اعتماد نمیکند. مگر اینکه آنها تو را بشناسند.
وینکی خندهکنان گفت: اما شما به من اعتماد کردید، نه؟
کلاه را به سر گذاشت. درست بهاندازهاش بود. وینکی گفت: خیلی خیلی متشکرم چشم روشنک.
بینگی و پینکی هر دو خندهکنان از وینگی پرسیدند: اما کلاهخودت کجاست؟
وینکی جواب داد: من آن را به یک خرگوش دادم. چون چیزی نداشت که بچههایش را با آن بپوشاند.
بعداً در آن روز بینکی و پینکی به هرکسی که به حرف آنها گوش میداد گفتند که چرا روز قبل وینکی یک کلاه نداشته است! همه آنها فکر میکردند که این پسر خوبی است و وینکی دوستان بسیار خوبی پیدا کرد.
ویلی وبسی «خرگوش کوچولو» با «توئینکی» سنجاب به دیدن او آمدند. بعد آن سه نفر از بهترین دوستهای وینکی شدند.
وینکی یک کار مردانه برای خودش پیدا کرده بود. به همراهی ویلی وبسی، توئینکی و بنی آنها درحالیکه صحبت میکردند به تمیز کردن مشغول بودند.
روز بعد وینکی با فلوتش آهنگی را برای آنها نواخت. مردم بلوبل موزیک را خیلی دوست داشتند و این ایدهای به چشم روشنک داد.
او به وینکی گفت: مخارجت را از راه نواختن فلوت به دست میآوری؟
این وینکی را خیلی خوشحال کرد به خاطر اینکه او با تمام احساس فلوت مینواخت.
بعد از تمام این حرفها او مجبور بود که یک زندگی برای خودش بسازد. برای اینکه او نمیخواست و نمیتوانست که در خانه چشم روشنک بماند و یا در تخت او بخوابد. موضوع دیگر اینکه خانهٔ براون برای گذاشتن یک تختخواب دیگر خیلی شلوغ بود.
روز بعد وینکی مشغول پیدا کردن یک خانه شد. اولازهمه او شهر قارچها را دید. این بازدید خیلی ناامیدکننده بود. قارچها خیلی کوچک بودند و برای همین، خانه سوسکها بسیار کوچولو بود.
چشم روشنک به او گفت: من همراه تو برای پیدا کردن خانه خواهم آمد. برای اینکه من خانههای خالی بسیاری را میشناسم.
بنابراین آنها حرکت کردند. اولین خانه اجارهای خیلی نمناک به نظر میرسید.
چشم روشنک گفت: زندگی در این خانه تو را دچار سردرد خواهد کرد.
وینکی جواب داد: چقدر بد.
وینکی گفت نام آن کدوتنبل است و رنگ بسیار روشنی دارد. البته رنگش را از دست میدهد.
چشم روشنک جواب داد: درست است. تو باید به فکر آینده باشی. چند ماه دیگر زمستان از راه میرسد. قارچها و کدوتنبلها در تابستان خوب هستند. بعد تو دوباره مجبور به رفتن هستی. پسرم من جاهای بیشتری را میشناسم.
صدای پای آنها بر روی علفها به گوش میرسید.
چشم روشنک گفت: من یک نشانی از توئینکی گرفتهام. یک خانه در محله درخت صنوبر است.
وینکی فریادی کشید و گفت: آه نگاه کن.
وینکی و چشم روشنک چشمشان به خانهای در بین درختان صنوبر افتاد. یک خانه کوچک قشنگ.
چشم روشنک بر روی تختهسنگی نشست و وینکی خودش را روی علفها انداخت.
وینکی با هیجان گفت: آه چه خانهٔ قشنگی.
چشم روشنک جواب داد این خانه تو است. یک خانه قشنگ در جایی بلند و خشک، محکم و نزدیک خانه ما، اجارهاش یک کیسه پر از میوه بلوط در سال است.
آمدن به خانه خیلی آسان بود. خانواده توئیدل، سنجاب کوچک در آنجا زندگی میکردند و خانه برای آنها خیلی کوچک بود و در ضمن، خانم توئیدل درخت بلوط را ترجیح میداد.
چشم روشنک گفت: ظرف چند روز آینده تو میتوانی به اینجا بیایی و من به تو کمک میکنم.
چشم روشنک به ملاقات خانم توئیدل رفت و موضوع را فیصله داد و بعد به وینکی گفت در هر پائیز تو باید میوههای بلوط را به خانم توئیدل بدهی و در ضمن، وقتیکه به خانه جدیدت میآیی بهتر است یک مهمانی بدهی!
وینکی جواب داد: بله خیلی خوبه! پس بیا دعوتنامهها را بنویسیم.
همان روز وینکی دعوتنامهها را نوشت. ویلی وبسی به او کمک کرد. ویلی کار چسباندن پاکتها را به عهده داشت. وینکی خیلی خوشحال بود از اینکه تمام دوستانش آماده کمک کردن به او بودند. روبی رابین دعوتنامهها را برای مردم برد. چقدر عالی بود گرفتن دعوتنامه برای مهمانی!
مادر بونی به وینکی در تمیز کردن خانه کمک کرد و بعد، خانه را مبله کردند. یک نفر به او یک ارابه به داد و هر کس چیزی برای خانه جدید وینکی به او داد. در آخرین لحظه، روبی رابین یک روبان آبیرنگ که خودش احتیاجی به آن نداشت برای وینکی آورد. بیشتر چیزها را مادر بونی و خانم نیبلکین به او داده بودند.
آنها وینکی را خیلی دوست داشتند و روز شلوغی را گذراندند. خانم نیبلکین آشپزی را به عهده داشت؛ وینکی غذاها را میچشید. او غذاها را بهاندازهای دوست داشت که از آنها بیشازحد میچشید. آنها ژلههای زردرنگ مثل عسل و قرمز مثل توتفرنگی درست کرده بودند.
بهتره من یککمی بیشتر از غذاها برای شما بگویم.
یک کیک بزرگ، شیرینیهای گرد خوشمزه، پودینگ توتفرنگی و خیلی چیزهای خوشمزه دیگر.
بهتره دیگر از غذاها نگیم.
هیچکس فراموش نشده بود. همانطور که شما در عکس میتوانید ببینید هر بار بشقابها خالی میشد غذاهای دیگری به سر میز میآوردند. برای وینکی بهترین چیز چای بود. براونها و بنیها آن را درست کرده بودند. چه چیزهای خوبی و حالا نوبت آن بود که دیگران را با صدای قشنگ فلوتش سرگرم کند. پرندگان نیز با صدای فلوت او میخواندند.
وقتیکه تمام مردم جنگل جمع شده بودند او شروع به زدن آهنگی برای رقص کرد. هیچکس نمیتوانست آرام بایستد. همه میرقصیدند. مهمانی، پر از شور و هیجان بود. همه به رقص مشغول بودند.
این مهمانی هیچوقت نمیبایست تمام بشود و بالاخره در آخر شب، وقتیکه ماه و ستارگان به خواب رفتند، مردم جنگل از وینکی به خاطر مهمانی خوبی که داده بود تشکر کردند و به خانههایشان رفتند. وینکی به خاطر آمدن به مهمانی او از آنها خیلی ممنون بود. بهخصوص از مادر بونی و خانم نیبلکین.
خوب حالا بهتره وینکی را ترک کنیم. ما او را حتماً در یکی دیگر از کتابهایش در آینده خواهیم دید.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
خیلی ممنون